پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۶

چتر فریب

هله هشدار که درشهر دو سه طرارند 
که به بتد بیر کله از سر مه بردارند

دو سه رندند که هشیار دل وسر مستند 
که زمین را بیکی عربده در چرخ  بر آرند ........"شمس تبریزی"

در غربت همه جا سایه فریب بر سرمان افتاده است و هر روز زیر چتر فریب دیگری میرویم  ، آرام ، آهسته ، حرف نزن همه چیز درست میشود همین فردا  زندگی خوب خواهد شد!!!!

حال امروز من سر گردان در پیچیدن  به خود ، کلماتم را سر هم میکنم تا برای خود آسایشی بوجود آورم .
کدام آسایش ؟ همه میتوانند پشت دوربینها بنشینند با ارایشی کاملا غلیظ و تازه  و مغزها را  گیج و پریشان سازند ،  و مرا با نفرت از خود برانند ،  دران حال است که چیزی درون قلبم تیر میکشد و سپس پاره میشود  و من  به پناه این کلمات میگریزم  تا مرا در خمره  تاریک خیال  خود  بیاندازند  و خاموشم کنند .
آتشی در درونم شعله میکشد ، کجا بودیم ؟ کجا میرویم ؟  مرا همین کلمات مست میکنند  و من تخمیر میشوم  و آنگاه قطره قطره مانند اشگ در جامها ریخته میشوم ، میل ندارم به یک باره مرا سر بکشند و مرا و خودشانرا خاموش سازند .
دوباره در تیره گیها  اشک میشوم ، خون میشوم و به مغزم خود غذا میرسانم .

کسی مرا ندیده است  چرا که کورند  و کر  آنها همیشه در تاریکی ذهن مهوع خود  نشسته اند و ظاهرشان برق میزند مرا ندیده ان که چه روزها ی داغ تابستان و زمستان  از فراز هر کوچه و خبایانی گریان  گذشتم اما از پای نیفتادم .

امروز لازم نیست که تو یک داستان بنویسی و قهرمانی در ذهن و خیالت بیافرینی باو جان بدهی  مردم را بخندانی و یا بگریانی و یا به تاسف فرو بری امروز تکنو لوژی مدرن همه چیز هارا عیان نشان میدهد  از هر صحنه میتوانی صدها داستان واقعی بنویسی اما کسی دیگر دل نمیسوزاند اشکی نمیریزد قلبها سوخته اند ، مغزها خشک شده اند  همه خود را به طریقی پنهان کرده اند تنها میتوان از سوراخ یک دوربین کوچک آنها را دید .

من همیشه از درون تاریکی ها بشدت گریخته ام ، زمانی که آن موجود حقیر به ولینعمت خود فحاشی کرد ، دو چشم من به پهنای دریا فراخ شدند ، تو ؟ زیر عکس او نشسته ای ، با ملکه دست میدهی ؟ و حال فحاشی میکنی ؟ همه جیبهایترا پرکرده ای همه قبیله گرسنه  ات را سیر ساخته ای ؟ معلوم بود هر ماه باید پولی وجهی برای " آن آخوند نجفی : درقم میفرستاد واو خبر حادثه را باو داده بود .

ناگهان یک روز به هوای معالجه  وچک آپ پس از تصادفش  دست خواهر زاده اش را گرفت برادر زاده قبلا رفته بود و هرچه را که ذاشت دریک بانک درجزیره ای گذاشت و برگشت با مشتی آشغال که ا زمارکت شهر برای ما خریده بود.

از آن  روز فهمیدم چیزی درحال  تغییر است خود او نیز تعییر کرده بود ، اورا بیرون کردند اورا محاکمه کردند وبه زندان وممنوع الحروجی او منتهی شد ، درآن موقع بهترین ساعتی بود که من میتوانستم درب آهنی  و خاکستری آن زندان را بشکنم و فرار کنم .
چهل  سال است  که این فرار ادامه دارد پولهایش را نفهمیدم کجا گذاشت و چه کسانی برایش خوردند آنقدر در تاریکی و ظلمات فرو رفته بود که شب و روز خود را از هم تشخیص نمیداد  همیشه مست  و از خود بیخبر .

حال ایا ای بیخبران ، شما مرا دیده اید ؟  دیده اید که چگونه  از بادها ، رانده شدم ؟  دیده اید که چگونه کوبش شلاق و تازیانه های رکیکی  را بر اندام و صورتم نشسته هنوز جای زخم آنها باقی است    آیا  صدای آنها را میشنوید؟ .
اما من همیشه سر زمینم را درآغوشم  همه جا میبرم  و همیشه از او باردارم  و همیشه درحال درد فریاد میکشم.ث

صورتی اند  ولی دشمن صورتهایند
در جهانند ولی از دو جهان بیزارند

خرقه پوشانه یکی با دیگری در جنگند
لیک چو وا نگری  متفق ویک کارند

 همچو شیران بدرانند و بلب می خندند
دشمن یکدگرند و بحقیقت یارند

بکف ار خار  بگیرند زر سرخ شود
 روز گندم دورند  ار چه به شب جو کارند

مردمی کن  برو از خدمتشان مردم شو
زانکه این مردم  دیگر همه مردم خوارند
پایان
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « . اسپانیا / 13/ 07 / 2017 میلادی /.