چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۶

روزهای خوب

بی تو امروز عذاب دیگری است 
ای دوچشمت آفتاب  دیگری !

ناگوار  این درد واین درماندگی 
مضحک این بازی که نامش زندگی !
----------
زمانی باین میاندیشم که مرگ بعضی ها  تاسفی ندارد  آنها احمق تراز آن هستند که خود و زندگیشان را نجات دهند .
امروز بقدری از بی کفایتی وبی لیاقتی " او" دچار شرم  و نفرت شده ام  که داستان زنا کردن او مردنش  را کم کم بفراموشی میسپارم  ، یک مرد ، یک شوهر  وقتی نتواند از عهده یک زندگی بر آید باید بمیرد .
مرگ او چندان برمن گران نیامد . 
مردان ده مردان بزرگی بودند ، مردانی استوار  همچنان قامتشان که مانند سروها بالا میرفت امروز مردان ده هم دچار سرگشتگی  و بیچاره گی شده اند . گاهی حقارت را میتوان به وضوح در چهره و بیان آنها دید .

امروز در اطرافم صداهایی را که میشنوم و آدم های ناشناسی را که در پشت چهرهای مطبوعی پنهانند گفته هایشانرا میخوانم  میبینم دیگر کار ار کار گذشته و هیچ قدرتی نمیتواند این نسل  سرگردان و زنجیر گسیخته را  بفرمان خود آورد ، هرچه هست یک بازی است ، چند نفر گرد یک تخته نرد نشسته اتد و مرتب درحال تعویض جایشان میباشند مانند هنرپیشه های گریم شده روی سن پرده کشیده میشود و صحنه دیگری هویدا  میگردد  تا سر انجام آنچه را که مقصود کار گردان است بیان شود .

زندگی کردن  در لجن زار کار آدمهای احمق است ،  دست آلودن  به گناه و فریب دادن دیگران  خطای ناهنجار ی است  که مرتکبین این خطا  در محاسبه و ارزیابی و استدالهای خود آنرا بنوعی عیان میسازند ، زیستن در عالم پلیدی  یعنی فدا کردن کل درراه یک ذره ویک جزء  ، بهمان شیوه ای که  بعضی ها تمام زمین و کهکشانرا قربانی یک موشک میکنند .

یک ذره هر اندازه هم  جالب باشد و در لباسهای شیک و برازنده خود را به نمایش بگذارد هنوز یک ذره است و در کفه دیگر ترازوی عدالت جای دارد .
در گذشته ما چه افکار بزرگی داشتیم و تا چه حد سطح توقعات ما بالا بود و امروز همه هستی ما در کنار ذره ها  دارد خاک میشود  و به هوا میرود مانند گردی و غباری روی آسمان تاریک .گم میشود .

خورشید خانه بزرگ  ما سالهاست که مرده  و دیگر نمیتوان مانند او را یافت و جانشینی برایش پیدا کرد هر انسانی شبیه خودش میباشد  و جانشینی و مانند دیگری دعوی بزرگی کردن تنها یک حماقت است .هر منظومه  در نوع خود یک واحد است  منحصر بفرد  و تکرار ناشدنی  که تنها با پیروی تغییرات خورشید  میتواند به زندگی خود ادامه دهد .

زندگی ها از خانه شروع میشوند و سپس اجتماع ، زمانیکه در خانه تنها یک  حیوانی زیبارا بسته باشی بخیال یک اسب اصیل نباید توقع  داشت که ساختمان و ساختار زندگی هم بشکبل یک استوانه محکم و استوار بالا میرود  یک دست هیچگاه به تنهایی صدا ندارد. 
امروز من شکر گذار هستم که توانسته ام از همه آن گندابها و رودخانه های لبریز از لجن بگذرم و در آخرین دقایق نیز عبار ی را که از طریق بادهای سیاه بر پیکرم نشست بشویم ، اما متاسف میشوم هنگامیکه میبینم این فرهنگ بی بند وباری واین زبان عامیانه واین فحاشی ها وبی احترامی ها همچنان با شدت بیشتری ادامه دارد .
خوب رحم و کمک ،  تا جایی قابل قبول و ستایش است  که مخل آجرای عدالت نشود .
عدالت من شرف من است .
من میل ندارم آن " منش " عالی که در سرشتم هست  و قابل تحسین انرا به دروغ  و ریا آلوده سازم ، بنا براین دور میشوم آنقدر دور تا آنکه مقابلم هست تبدیل به نقطه شود و سپس پاک میگردد از صفحه زندگیم .
من هیچگاه زندگیم را باننگ الوده نساختم گذاشتم آن رودخانه پاک و دست نخورد همچنان روان شود و سرازیر گردد زمانی  میرسید که خشم همه وجودم را فرا میگرفت ، آنگا ه تنها بخودم پناه میبردم ، نه به دیگری .

امروز هم میل ندارم فریب بخورم میلی هم ببازگشت ندارم ، دیگر چیزی نمانده که مرا به آن پایبند کند و یا دلخوش نماید در همین بیغوله در کنج همین انفرادی شاید خیلی خوشبخت ترباشم تا در کنار دیگران . انسانها یا دردشتهای وسیع به دنیا میاند یا درکوهستانها مرتفع ویا درخیابانهای پر جمعیت و هر کدام بنا بر همان  قانون محیطی که درآن زاده شده اند رشد میکنند  زندگی  انسانیکه دردشتها به دنیا آمده  عاری از هرگونه عظمت است  و فرومایه میماند مانند مار  یا یک خزنده  در زندگی رسوخ میکند .، مانند یک حشره  روی زمین مسطح راه میرود مرگ او  هم عاری از هرگونه  عظمت است .
زمانی فرا میرسد که از خود میپرسم چگونه خداوند اینهمه بی لیاقتی  وفرومایگی را درانسانی به ودیعه میگذارد ؟ من بدبختانه یا خوشبختانه در بالاترین قلعه های یک ده به دنیا آمدم به هنگام وضع حمل مادر ترجیح داد به ده خودش برود همانجایی که ارباب بود میل نداشت درمیان شهری ها فرو مایه بماند و من همچنان قوی بار آمدم در کنار آن ابشارهای عظیم و پر قدرت که امروز همه نابود شده اند .
قانون : لاوازیه میگوید : 
 هیچ چیز  در دنیا از بین نمیرود  وهیچ چیز بخود خود بوجود  نمی آید  همه چیز تنها تغییر شکل میدهد .
حال بخودم میگویم عمودی ایستاده ای و قائم خواهی مرد  ، بنا براین مگذار حشرات ترا بگزند و یا اسیبی بتو برسانند همچنان پایدار و محکم عمود بر زمین باش و بدان که گام هایت قرنهاست در زمین فرو رفته اند مانند دو ستون بزرگ بتونی که هیچ قدرتی قادر نیست آنها را از پای بیافکند ، پس ، برگرد و خود را پیدا کن.ث
 کوه را نجوایمان بیدار کرد 
 هرچه گفتیم  ، او تکرار کرد .........".همشهری نیستانی "
پایان 
ثریا ایرانمنش »لب پرچین « / اسپانیا / 12/07/2017 میلادی /.

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۶

یک روز از زندگی من !

در آن روزگاران نمیدانم  نامش را نوجوانی بگذارم ، یا جوانی یا کودکی و یا میان سالی !! بهر روی همه چیز امروز تغییر ماهیت داده است مرد زن میشود زن مرد میشود پیر جوان میشود و جوان پیر .

آه راستی یادم رفت بگویم ماه آینده وارد ( سی و پنج سالگی میشوم )!!!!!!! این از معجزات خداوندی است که من هنوز سی وپنج ساله ام و پسرم چهل و سه ساله !!! خوب اگر" تثلیث "را قبول دارید باید این را هم قبول کنید ؟!ویا اگر آیه انا انزلنارا  قبول دارید این گفته را هم قبول کنید !.

در آن روزگاران برنامه های زیادی   غیراز میهمانی رفتن و میهمانی دادن و پیک نیکهای هفتگی و تعطیلات عید نوروز و تابستان کنار دریا برنامه های نمایشات و فیلمهای سینمایی وتلویزونی و رادیویی خوبی هم داشتیم چه ساخت ایران وچه ساخت خارج ، رادیو همیشه روشن بود از هفت صبح تا نیمه شب ، موسیقی کلاسیک ، موسیقی محلی ، موسیقی بازاری و غیره ، شوها  زیادی از همان تلویزیونها تازه رنگ شده به نمایش گذاشته میشد  فرانک سیناترا  با دین مارتین ، پری کومو تا وقتی که زنده بود بعد از مرگش هم نمایشات او ادامه داشت و خورشید درخشان و آفتابی دوریس دی با راک هادسن زوج زیبایی که همیشه با هم بودند ، در کنارش صفحات  سی و سه دور موسیقی کلاسیک و موسیقی اصیل ایرانی ، فرصت نبود تا تو بیاندیشی حتی بدبختی هایت را نیز فراموش میکردی ، پیانوی گوشه راهرو وغیره وذالک .....

من لوسیل بال را خیلی دوست داشتم و هفته ای یکبار که برنامه او بود همه اهه واه میکردند اما من مینشستم به تماشای حماقتهای ساختگی او و میخندیدم ، او رفت "دالی پارتن " پیر شد و آهنگهایش را دیگران خواندند و معروف شدند "فرانکی "رفت "دینو" رفت ، همه رفتند و دیگر جانشینی هم برای خودشان باقی نگذاشتند . 

ناگهان بیمار ی سیاست دنیا را فرا گرفت و همه گیر شد و کم کم موسیقی به کناری رفت کسی حوصله نداشت که تکرارمکررات را بشنود چقدر سنفونی چهل موزارت ویا سنفونی نهم بتهوون ویا باخ شوپن هم که بیچاره درگوشه ای تنها برای زنان احساساتی آهنگهایش خوب بودند  رهبران هم کم کم یا پیر شدند ویا باز نشسته وخانه نشین .
از فیلمها هم حرفی نیمزنم چرا که مرا دچار حال تهوع میکنند .
حال و اما حا ل  ، شوهای دیگری روی صحنه آمده اند ، همه هرساعت به یکدیگر میگویند شوی فلانی را دیدی ؟ عجب حقه بازی است ! شوی فلانی را دیدی ؟ اوف چقدر حرف میزند . حال هرچه پیر وپاتال ته صندوقخانه بوده با دهان کج لکنت زبان مشغول اجرای شو های سیاسی و اظهار نظر هستند .

ناگهان آرتیست اصلی هفت تیر به دست رسید ، به به مهم نیست که چه میگوید مهم این است که جوان است و زیبا و خوش گفتار وخوش بیان  حال هرروز همه به تماشا مینشیند  و سپس  اظهار نظرها شروع میشود ،  و هنگامی تو نظر اطرافیانت را میپرسی  > برو بابا ، این از خودشان است > 
از کی ؟ و کجا ؟ اوف تو چقدر ساده ای ، از خود اونهاست ؟ 
کی کجا ؟ 
ای بابا تو هم خرفت شدی بابا این از همان طرف جیم الف آمده . 
نه ، باور نمیکنم شما هرچه میخواهید بگویید 
-بابا این یک شارلاتان است 
نه  این یک قهرمان است 
قهر و سوء تفاهمات  شروع میشود ، بخاطر هیچ و پوچ 

بابا این  بقول شما این یک شو میباشد خوب من آرتیسته را دوست دارم و میل دارم که  شوی او را تماشا کنم .

خوب ! آنقدر  تماشا کن و گوش بده تا جانت دربیاید /
- میروم آن پیر مرد را تماشا میکنم ، چی میگوید ؟ برایش درودی  میفرستم صد بار نام مرا تکرار میکند انگار از این نام خوشش آمده !؟  همه  با هم در انتظار تعاونی هستند !   

نه ، من بر میگردم همان شوی خودم را میبینم  به هیچکس هم مربوط نیست .

رادیو را روشن میکنم روی موج موسیقی کلاسیک  و رادیوی کانال سوم است مرتب حرف میزنند گنگ و نیمساعت یک برنامه را که هزار بار تکرار کرده اند دوباره اجرا میکنند ، صدای طبلها ، سنج ها ، و ویلون آلتو ها که گویی دریک معبد نشسته ای و در انتظار ظهور خداوندی .
نگاهی به  قفسه فیلمهایم میاندازم ، همه را بارها وبارها دیده ام ، بعضی ها را ا چند بار . خوب برنامه ای ضبط شده اپرا ! مگر چند اپرا ضبط شده چهار یا پنج تا آنهم از روی صحنه . ماریا کالاس نیست پلاسیدو دومینگو هم دیگر پیر شده بقیه هم به رحمت خدا رفته ویا خانه نشین شده اند ، سیاست ، سیاست بافی جا ی همه  را گرفته موسیقی  اشرافی شده در تالارهای مهم برای آدمهای مهم و گنده گنده سر تو را با اراجیف گرم میکنند ، خوب  با کامپیوتر  کاناستا بازی کنم  کامپیوتر  آنقدر خر است که من از او میبرم حوصله ام سر میرود . کاری نیست ، جایی نیست ، رفیقی نیست ، همدمی نیست ،  ، میل هم ندارم  در زمره زنان بازنشسته در کلاسهای نقاشی و یا ورزش و یوگا بروم ویا گل دوزی و بافتنی کنم همه این کارها را کرده ام . خوب میروم راه پیمایی ......بعد ؟ دیگر هیچ درانتظار تاریکی مینشینم تا شب شود و دوباره آن تکه فلز را به دست بگیرم یا آرتیست خوشگله را تماشا کنم ویا کاناستا بازی کنم خوب دراین وسط شعری هم روی آن میگذارم که بگویم هنوز زنده ام / ثریا .
یک بعد از ظهر داغ تابستان / تیرماه 96/ ژولای 017/ اسپانیا /

مستی وراستی ؟

نگاهی به بطری های کریستال حاوی مشروبات انداختم وگیلاسهای  شیکی که از روزگار کذشته هنوز برایم باقیمانده ، خوب ، چه عیبی دارد کیلاسی بریزم و بنوشم ، سیگار  فروشی هم نزدیک خانه است میروم یک بسته سیگار میگیرم و دروی بالکن مینشیم به می پرستی ! 
اوف ؛ بیچاره ، همین یک ذره عقل را نیز ازدست میدهی ،چه چیزی عوض خواهد شد ؟  دیگر کسی نیست تا گیلاس کنیاک را میان دستهایش گرم کند وبا چشمانی که میخندید بتو نظر بدوزد و بگوید :
واقعا شما در انتخاب ا اشیاء و دکوراسیون خانه بینظیرید ،  همه چیز سر جای خود قرارگرفته ، و از آن سوی آطاق آن گونه هایی که دارند ساز دهنی میزند و چشمانش از خشم خون گرفته باینسو میاید  و گیلاس  را از دست آن محترم مرد بگیرد و بگوید: این زن من است ، و گیلاس را بطرف باغچه حیاط پرتاب کند و آن مرد با شرف بطرف همسرش برود او را بردارد وبی  خداحافظی خانه را ترک کنم . و من لرزان و ناتوان سر جایم ایستاده ام ، میهمانها گرم صحبتند ، نوازندگان مینوازند ، خوانندگان میخوانند ، من خودم را به اطاق خوابم میرسانم و درب ار از درون قفل میکنم گریه را سر میدهم .
امروز نیمی از آن گیلاسها را بخشیده ام نیمی را درون کارتن ها جای داده ام تنها یکی دوتای آنها ر ا برای دکوراسیون روی بوفه گذاشته ام خدا میداند چند سال است که آن برندی باز نشده ؟  چند سال است آن ویسکی درون شیشه دارد مرا مینگرد ، نه ، چیزی عوض نخواهد شد شاید برای ساعتی  گرم شوی موزیکی گوش دهی کمی اشک حسرت بریزی بعد دوباره بر میگردی به همین خانه باحالی خرابتر ویرانتر . دوباره سر ظهر مامور خواهد آمد با چشمانی باد گرده لپ های باد گرده هنوز میراث پدر را طلب میکند بی آنکه  بپرسد ، روزت را چگونه گذراندی ؟ نه ! او نمیداند درون من چه ها میگذرد ، من دانم و من ، بهتر   است ساکت بمانم .

چرا به عقب بر میگردم ؟ در أن جنگل غیر از لحظاتی شیرین چیزی نبود ، خوب ، آن لحظات شیرین را نگاه داشته ام درحافظه دوم خودم و گاهی به آنها میاندیشم ، مانند یک آب خنک درگرمای داغ تابستان جرعه ای مینوشم و دوباره آنها را به جایشان بر میگردانم نمیگذارم کهنه شوند .

به " او "  میاندیشم ، نویسنده بزرگی بود  دردانشگاه درس میداد  مترجم زبر دستی بود و شاعری بینهایت نازک اندیش ونازک دل   ، سخن ران زبر دستی بود ، از میهمانیهای پر زرق  بیزار و فراری بود ، گاهی سری بما میزد ، بیخبر و آهسته در گوشم میگفت " درتالار سالن ادبیات سخن رانی داریم حتما شما هم بیایید ،  سر تا پایم به لرزه در میامد ، از زن برادر  امریکاییم خواهش میکردم توهم با من بیا به هوای شنیدن کنسرت ، بیچاره ، با من میامد بی انکه کلامی از سخنان اورا بفهمد .
آستینهای  پیراهن سپیدش را که مانند برف سفید بودند تا نیمه  بالا میزد ، طول و عرض  سن را میپیمود و حرف میزد ، حرف نمیزد گویی صوتی دلپذیر از دوردستها بگوش میرسید ، چقدر میدانست ، همه ساکت و آرام نشسته باو گوش میدادند آدمهای پر نزاکت و مرتب و تحصیل کرده ای بودند . نگاهی به دستها پر توان وبا قدرت او میانداختم ، سپس کتابهایش را از روی میز بر میداشت ویکی  را صدا میکرد نامش را میپرسید و برایش امضاء میکرد وباومیداد....
- استاد -چقدر باید بپردازم ؟ 
خشم چشمانش را فرا میگرفت و میگفت این کلمه را درمورد من بکار نبرید من یک معلم هستم ، هیج ، همت عالیست . یک کادوست یک هدیه . نوبت من فرا رسید ، لرزان بسوی او رفتم سرش را بلند کرد نگاهی بمن انداخت تا مغز استخوانم لرزید مدتی قلم را میان انگشتانش چرخاند و سپس نوشت " چه بنویسم ؟ از چی بنویسم ؟ آیا نوشتن من چیزی را عوض میکند؟ 
و در پایان  نام و امضایش مینوشت " با مهر فراوان و دوستی عمیق ...... همین کافی بود  ، با دستی لرزان کتاب را میگرفتم و از پله ها لرزان پایین میامدم کتاب را پنها ن میکردم زیر خروارها کتابهایم تا دشمن نبیند . واو آن دشمن آن شیطان  کتابهایم  را ورق میزد و همه را برگ برگ  میدید  و آنچه را که "او" زیر آنها را خط کشیده بود پاره میکرد  .......وسپس فریا د میکشید : 
خیال میکنی من خر هستم  و نمیدانم که شما شاعرانه باهم عشقبازی میکنید ؟؟!

همان هم خوب بود ، به رختخواب کثیفی که تو هر شب میرفتی که نرفتم ، از کلفت خانه تا خواننده کاباره تا فاحشه ای رسمی که حال زیر نام یک همسر مهربان داشت کار سلمانی میکرد همه شهر او را میشناختند .
: او " در یک نصادف ساختگی جان داد و من آن سر زمین را ترک کردم . بهانه ای برای زندگی در آن  دیار نداشتم شیطانرا باهم  مایملکش باقی گذاشتم / چهارم سپتامبر آینده چهل سال میشود که آن سر زمین را ترک کرده ام و آواره سر زمینها هستم به دنبال او که روزی او را گم کردم . ثریا / اسپانیا / سه شنبه / 11 ژولای 2017 میلادی .

گلچین روزگار

تا کی ببزم شوق غمت جا کند کسی
خون را بجای  باده به مینا کند کسی 

تا مرغ دل  پرید گرفتار دام شد
صیاد کی  گذاشت که پرواز کند کسی .........."ق. کاشی "
---------
تمام  بعد از ظهر دیروز را خواب بودم ، روی صندلی ، روی کاناپه ، دخترک نیز نشسته بود ساعت شش و نیم بعد از ظهر بود گویی از یک بیهوشی برخاسته ام ،  صدای زنگ  تلفن بلند شد " از سر زمین دیگری بود"  صدابیش خسته ، بیمار گونه و به درستی شنیده نمیشد ، گفت :

خیلی خسته ام ، خیلی ، میل دارم بجایی بروم که کسی را نبینم ، خوابهایم آشفته و درهم برهمند ، میل دارم به دیر تاریکی بروم ! باو گفتم دردیر تاریک هم باید کار کنی تا یک تکه نان جو با کاسه ای آب ویک جل برای خواب بتو بدهند ، باو گفتنم شمال اینجا خیلی زیباست دوستی دارم در شما ل بیا به شمال میرویم در آنجا شاید حالت بهتر شود ، سی وشش درجه حرارت برای او و خانه کوچکش زیاد بود .... با خود اندیشیدم که فردا نیز نظیر نادر نادر پور خواهد گفت :
مادر ، از زادنم ترا چه سود ؟ 

 درپی خواب دیگری بودم ، میل به هیچ کاری نداشتم ، دستم بسوی هیچ چیزی نمیرفت کمی بستی از فریز بیرون آوردم و خوردم و دوباره به رختخواب رفتم تا الان که ساعت  هشت صبح است !!

بدن خودش را ترمیم میکند ، احتیاج بود بی خوابی های  گذشته . هیچ فکر نکردم ، هیچ نیاندیشیدم و امروز صبح بیاد سروده شاعر " هرجایی"  افتادم که در اول اولین چهل پاره اش نوشته بود :

"جهانم زیباست ، خانه ام  زیباست ، جامه ام دیباست ، قفسم هم از طلاست ، باین  ارزد که دلم تنهاست ؟؟؟"
فاجعه بزرگی بود ! نه؟ ....

در آن زمان همه دلها بیقرار بودند همه چیز برایشان بود حوصله شان سر رفته بود همه گونه مواد اعلا در کنارشان مانند نقل درون نعلبکی های چینی ، منقلهای نقره و وافورهای  ناصرالدین شاهی ، مهمانیهای چند صد نفری ،  
و حال » او » داشت برایم از خوابهایش میگفت  ، مرا دریک خانه بزرگ میان مردمی سر شناس میدید ، حتی هنرمندان به دورم جمع بودند !! 
تقصیر من بود ، عکسی از یک هنر پیشه برایش فرستادم و نوشتم در آن زمان بیاد داری هنگامیکه موهایم را بالا میبردم این شکل بودم؟ 
تقصیر من بود ، او میل ندارد مرا بی شکوه ببیند ، خبر ندارد که من شکوهم در همین تنهایی است به دور از آن آویزه ها .
آن شاعر به مرادش رسید دلش گرم و گر گرفت ، آتش شد  و اولین هدیه ایرا که از قزلباشان دریافت کرد کشتن نوه اش بود و کشتن دامادش و به  زندان فرستادن بقیه  ، برای رهبر سروده ای ناب سرود و برای خراسان آنها را درون  قابهای خاتم جای داد و تقدیم حضور بزرگان کرد، امروز در سایه آن انقلاب شکوهمند همه جا ی دنیا خانه دارند ، و نامشان همه جا  برده میشود با احترامات فائقه چون میدانستند که کجا پایشان را بگذارند تا قفس طلایی را بشکنند و وارد معرکه شوند و دل تنهاییشان را پر کنند ، کتابها پشت کتابها به چاپ رسید با کاغذ اعلا و جلد های مزین شده و نام ایشان با طلا نوشته شد ! 

قبل از آنکه شاه از ایران بروند ژنرال پنبه هایش بعنوان بیماری  فورا بساط را جمع کردند وبا ریش وسبیل  باین  سوی دنیا آمدند فورا نقدینه هارا صرف خرید املاک کردند و گفتند ما دران ن رژیم  منحوس کاره ای نبودیم !!!

آخ . پسرم ، مادرت بی عرضه بود و راه خود فروشی را نمیدانست ،دلش درگرو شا ه و میهنش بود ، میل به خیانت نداشت در حالیکه خیانت اولین راه و اولین قدم موفقیت در زندگی است چرا باید ثبات داشت و دریک جا ماند؟  وبه یک سو نگریست ؟ 

من بی شکوه شدم واو رنج میکشد واین  رنجها را در رویاهای و یا در خودش  بنوعی میل دارد سرنگون سازد ، نابود کند ، 

 من امروز روی یک صفحه چهره کودک زیبایی را دیدم که بدون کلیه و قلب که جسدش ا در کنار کوچه ای پیدا کرده بودند ، دختری هشت ساله بسیار زیبا با شمعی که در کنارش میسوخت ، 

جناب شاعر ! و شاعران خود فروخته  ، نویسندگان مفنگی تریاکی ، جواب اینهمه جنایتها را چه کسی خواهد داد ؟ عده ای که به درک واصل شدید و باقیمانه با وقاحت تمام لقب استاد ی ودکتری را حمل میکنید و هنوز درصدد فریب مردم بخصوص جوانان هستید برایتان مهم نیست انبوه جنازه های کودکان خالی شده تنها پوست و استخوان ، برایتان  مهم نیست زنان و دختران ایرانی همه فاحشه شده اند و هر روز در شهر ها بر تعداد فاحشه خانه افزوده  میشود زیر نظر سپاه عظیم قزلباشان و اوباشان ، شما باید جواب این ملت را بدهید ، شما باید جواب جوان سرخورده و نا کام و نامراد مرا بدهید ! آنهمه تحصیلات ، فهم وشعور دریک پستو خود را پنهان کرده از ترس مسلمانان !!! روزها چشمانش را میبندد با عینک سیاه و تاریک به سر کارش میرود تا چشمش به دیدن آن سوسکهایی که ناگهان از گندابها بیرون ریختند  ،نیفتد و من در پستوی دیگر خود را پنهان کرده ام تا از شر پشه ها مزاحم و نیش عقرب ها درامان باشم ، حال باید در این سر زمین وزیر پرچم آنها ذوب شوم ، با آنها یکی شوم خط و زبان  خودم را فراموش کنم چون دیگر  هویت قبلی را ندارم !. هویتی ندارم .ث
ای شاخ گل ، به هر طرفی میل میکنی 
ترسم  دراز دستی  بیجا کند کسی 

نشکفته غنچه  که بباد فنا نرفت 
دراین چمن چگونه دلی واکند کسی 

عمر عزیز خود را  منما صرف ناکسان 
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی ..........این  بیت را مرتب مادرم میخواند / حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی .ومن عمر عزیزم را خرج مطلاها کردم .،دیگر دیر است برای گریستن یا پشیمانیها .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش /» لب پرچین « /اسپانیا / 11/07/207 میلادی 

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۶

سیمرغ

شاملو میگوید "

خرد و خراب و خسته ، 
جوانی  خود را پشت سر نهادم 
با عصای پیران و وحشت  از فردا
و نفرت از شما ! 
-------------
به راستی این گفته امروز بیانگر حال و احوال منست بدون عصای پیران ، وبی نفرت از دیگران ، هرچه بکنند وهر چه بگویند برایم بی تفاوت است . تنها مانند یک بچه که بازیچه اش شکسته دلم برای ( آن آیوفن ) ویران تنگ شده است ، توانستم آنچه را که روی آن بود روی آی پد بیاورم و دوباره با دیگران دیداری تازه کنم ، منهای اینستاگرام .
دلم برای عکسهایم سوخت .

تقریبا از فیس بوک هم خودرا کنار کشیدم چون در همه جا والاحضرت و پرنسس و کویین !! حال از فراسوی  سر مردمانی میگذرم  که آفتاب عمرشان رو به پایان است و مغزهایشان تهی و سوخته  و حال در انتظار روز موعود نشسته اند در انتظار یک خیال  .
امروز سوزش زندگی را با تمام وجودم  در زیر خاکستر اندیشه هایم احساس کردم . من کسی نیستم که درسایه رویاها بنشینم وبا رویا و تصویر دلخوش کنم ، اهل عملم عملی درست هرچه بنظرم رسیده درست بوده و به آن عمل کرده ام هیچگاه هم پشیمان نشده ام .
امروز نمیدانم کجا هستم و در چه مقطعی از زندگی ایستاده ام  آنها میل دارند مرا به کنجی بنشانند و استکانی آب در حلقومم فرو کنند ، من سر گشته وبی پناه نیستم احتیاجی به کسی هم ندارم  تنها نمیدانم وطنم کجا خواهد بود  و کجا خواهم مرد؟ .

نه ، کسی نمیتواند دور من خط بکشد و بمن بگوید پایت را از این دایره بیرون مگذار مار ها ی خطرناکی در انتظار گزیدن تو اند  خود باید بروم و گزیده شوم یا سم را بیرون میکشم و یا خواهم مرد بنظر من شرف بیشتری دارد تا این که مانند کوران ترا باینسو و آن سو بکشند و شعورت را ببازی بگیرند  و پیکرت را خسته کنند .

سالها میل داشتم در هر پیکری جلوه کنم  و هر چیزی را امتحان  کنم و هر شربتی را مزمزه و طعم آنرا بچشم ، امروز همه را چشیده ام هم تلخی آنها را دیده ام وهم شیرینی آنها را وهم بی مزه گی هایشانرا دیگر چیزی به مذاق من خوش آیند نیست  امروز دیگر کسی در پی آن نیست که مرا بیابد مرا یافته اند عریان بی هیچ پوششی آنها بخیال خود مرا ساده اندیش میپندارند اما من این لباس را پوشیده ام تا آنها را گمراه کنم .

همیشه درکنجی نشسته و خاموشم در حالیکه نیمی از مردم درباره ام سخن گفته و یا میگویند ، امروز درمیان خیل جانوران  سه پا  که همه به مستیهای یک گیاه آلوده اند  من مانند یک مرغ بی بال و پر راه میروم چرا که جوانی را پشت سر نهاده ام جوانی برای آنها تا مرز سی سالگی و چهل سالگی است اما برای من تا زمانی که مغز کار میکند و چشم میبیند و دست و پاها حرکت میکنند انرژی جوانی جریان دارد ، ترجیح میدهم خاموش بمانم  هر انسانی نمیتواند ادعا کند که یک عقاب است ، عقاب بلند پرواز و دردور دستها بر قله گوهها مینشیند وبا چشمان تیز خود شکار را میبیند و ناگهان بر او حمله میبرد ، همه روبه صفت شده ان و مانند کلاغان گرسنه از کاسه پر از لجن روباه میخورند و مینوشند بی آنکه بدانند چه موجودیتی دارند .

از "او" خوشم آمد برا ی آنکه مانند همان عقاب حمله را شروع کرد وآرام ننشست و هنوز هم آرام ننشسته او لاشه خور کاسه لیسان نیست وبا هیچ گیاهی نیز مست نمی کند  ، او را بارها وبارها آزمودم دنبالش رفتم تا ببینم اشتباه نمیکنم  ، زمانی فرا میرسید که ناامیدی همه وجودم را فرا میگرفت آیا اشتباه کرده ام ؟ سپس ناگهان با سیلی محکمی که بر گونه ام  میزد مرا بیدار میکرد " هی ! من اینجا هستم ، در کنار تو ، در تختخواب تو ، در افکار تو ، سر ناهار باتو  نشسته ام ، صبحانه را با تو میخورم تو باید ساعتها را عوض کنی .

و بدین  سان بود که امید را دوباره یافتم ، او جلو خواهد رفت هرچند نواهای گوناگونی  از زبان  هر ناکسی بسوی او و بگوش او برسد  او هر روز سرودی تازه دارد  و معنای دیگری و هر روز انسانی تازه در درونش  میاندیشد ، او همان ( سیمرغ )است .
------
آنجا که  ستاره ای  نگاه مشتاق مرا انتظار میکشد
 در نیمه شبان عمر خویشتنم ، 
 سخنی بگو با من ، زود اشنای دیرینه ام .
پایان
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا / 10/07/2017 میلادی /.
تیر ماه 1396.

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۶

شهربانوی بی تخت وتاج

شهریاری گشت ویران ،  شهریاران را چه شد
سرنگون  این تخت  غیرت  تاج داران را چه شد 

صحن میدان وفا  خالیست از چوگان زنان 
گوی عشق افتاد در میدان  سواران را چه شد ؟ ..... لاری 

تنها شهریاران نیستند که از تاج و تخا میافتند هرکسی در زندگی خویش شهریاری ویا شهر بانویی است و وای به روزی که از تخت بیافتد و نداند کجا برود وچکار بکند .

بیست واندی   سال اسیر دست  ارباب بودیم  و راه چاره نبود فرار پشت فرار . حال که رفته تحفه اش بجای مانده مانند پلیسهای وکمادوهای شهر  با همسر کمونیست خود ، چرا درفیس بوک تو اینها هستند ؟ بتو چه ؟ 
تو چرا دنبال من امده های من ترا بلاک کرده ام .

روز گذشته درخانه دخترم میگوید تلفن تو ویروس دارد نوه بیچاره ام آنرا میگیرد تا ویروس را پاک کند همه چیز را ازدست دادم همه شماره ها ، عکسها ، یوتیوپ همه چیز  دیگر بلاک شد با نام یک رباط برایم آنرا دوباره راه انداخت تنها بخاطر واتش آپ که بتوانند مرا کنترل کنند . امروز همه را پاک کردم  انرا بستم و درون کشو انداختم  دیگر کاری ندارم اگر خیلی دلم خواست باکسی حرف بزنم از تلفن خانه  استفاده  میکنم / طبیعی است که کیبوردها فارسی با ویروس همراهند و هرچه از ایران بیاید با ویروس همراه است باید شکر گذار باشم که با ایدز همراه نیستند .

تمام شد . همه عکسهایی را که گرفته بودم حدود چه  عکس که در اوقات مخصوصی  آنها را از بچه ها و مناظر اطراف و سفر هایم گرفته بودم همه رفتند پاک شدند .
من تنها هستم سر گرمی ندارم گذشته را از دست داده ام خاطره  های تلخ را از بین برده ام  تنها سرگرمی مرا هم اینها از دستم گرفتند . 
پدرشان راست میگفت بعد از شصت سال زندگی فایده ندارد ، گویا من ده پانزده سالی بیشتر عمر کرده ام ، بهتر  نبود عکس مرا هم در یک قاب سیاه کنار چند گل مصنوعی پلاستیکی در طاقچه اطاقشان میگذاشتند؟  بهتر  نبود هم خیال آنها راحت بود هم من راحت بودم .شب گذشته از فشار گرما غش کردم و امروز بعد از ظهر نفسم بکلی بسته شده بود رفتم روی تختخوابم دراز کشیدم با لیوانی آب سرد وگفتم خدا حافظ زندگی با همه رنجها و دردها ترا ترک میکنم . اما بیدار شدم نه نمرده بودم .هنوز زنده ام  تمام روز بغض داشتم تنها برای عکسها حال رباط شدم .

عکسهای قدیمی برایم دلپذیر نیستند و به صفحات آلبومها چسپیده اند اینها را از حالات مختلف تولدها وبچه ها ونوه هایم  گرفته بودم من نمیدانم چرا این زن اینهمه دیکتاتور است ؟ بتو چه که آیفون من ویروس دارد با تو که کاری ندارم . 
چرا رهایم نمیکنید بحال خود ؟ برایم تعطیلات جور میکنید بیخبر از من !!  چرا  مانند یک بچه با من رفتار میکنید  ؟ تمام هفته ها تنها هستم واین تنها دلخوشی مرا ازمن گرفتید چرا که چند عکس  را پنهان کرده بودم ؟ یا چند مصاحبه را ؟ بشما ا چه مربوط است ؟! 
.تمام شماره های تلفن من کنترل است !!! چرا ؟ مگر مامور پلیس این سر مینی/ یا همسرت بتو دستور داده ؟ عادت دیرینه جاسوس همسایه ها !؟.
همین عکسهایی را که من از گوگل میگیرم  و روی این صفحه میگذارم حاوی ویروسند . آی پد هم لبریز از ویروس است  اما بیچاره کار میکند با کسی کاری ندارد همه حامل ویروسیم . 

خود شما یک ویروسید ، من هنوز با این سن وسال کار میکنم  همسر تو نشسته  شب و روز با تلویزیون و کامپویوتر ور میرود ویا سفرهای طولانی را برنامه ریزی میکند ، تمام عمرش دراین بیغوله در گرما و سرما زیسته حال مانند بچه ها ،  اوف ! پشه مرا زد ، اوف گرمم شده باید برویم کجا؟ اسکاتلند ، جون نی نی جانش انجاست  آنهم یکماه آگوست . پولهای دخترم برایت خوب کرد  است باج یعنی همین تو بیکار بنشین او درگرما برود بردگی کند وتو برایش تعیین تکلیف کن و برای منهم برنامه بچین و کور خواندی ، این سر زمین نکبت متعلق بخودتان  مطمئن باش که من خاکسترم را هم دراینجا بجای نخواهم گذاشت ، هنوز مرا نشناخته ای و خوب خیالت راحت شد یکی از اسباب بازیهای مرا خراب کردی مانند بچه های تخس و حسود آن یکی هم رل دیکتاتور دلسوز را بازی میکند . 
پژ مردم از درد و غم و رنج گشتم زار وخوار 
عرضه گاه  حاجت  امیدواران را چه شد ؟ 
ثریا / اسپانیا / بعد ازظهر یک روز داغ . غمگین و دلگیر از زندگی ومردم آن  / یکشنبه نهم ژولای 2017 ///