سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۶

گلچین روزگار

تا کی ببزم شوق غمت جا کند کسی
خون را بجای  باده به مینا کند کسی 

تا مرغ دل  پرید گرفتار دام شد
صیاد کی  گذاشت که پرواز کند کسی .........."ق. کاشی "
---------
تمام  بعد از ظهر دیروز را خواب بودم ، روی صندلی ، روی کاناپه ، دخترک نیز نشسته بود ساعت شش و نیم بعد از ظهر بود گویی از یک بیهوشی برخاسته ام ،  صدای زنگ  تلفن بلند شد " از سر زمین دیگری بود"  صدابیش خسته ، بیمار گونه و به درستی شنیده نمیشد ، گفت :

خیلی خسته ام ، خیلی ، میل دارم بجایی بروم که کسی را نبینم ، خوابهایم آشفته و درهم برهمند ، میل دارم به دیر تاریکی بروم ! باو گفتم دردیر تاریک هم باید کار کنی تا یک تکه نان جو با کاسه ای آب ویک جل برای خواب بتو بدهند ، باو گفتنم شمال اینجا خیلی زیباست دوستی دارم در شما ل بیا به شمال میرویم در آنجا شاید حالت بهتر شود ، سی وشش درجه حرارت برای او و خانه کوچکش زیاد بود .... با خود اندیشیدم که فردا نیز نظیر نادر نادر پور خواهد گفت :
مادر ، از زادنم ترا چه سود ؟ 

 درپی خواب دیگری بودم ، میل به هیچ کاری نداشتم ، دستم بسوی هیچ چیزی نمیرفت کمی بستی از فریز بیرون آوردم و خوردم و دوباره به رختخواب رفتم تا الان که ساعت  هشت صبح است !!

بدن خودش را ترمیم میکند ، احتیاج بود بی خوابی های  گذشته . هیچ فکر نکردم ، هیچ نیاندیشیدم و امروز صبح بیاد سروده شاعر " هرجایی"  افتادم که در اول اولین چهل پاره اش نوشته بود :

"جهانم زیباست ، خانه ام  زیباست ، جامه ام دیباست ، قفسم هم از طلاست ، باین  ارزد که دلم تنهاست ؟؟؟"
فاجعه بزرگی بود ! نه؟ ....

در آن زمان همه دلها بیقرار بودند همه چیز برایشان بود حوصله شان سر رفته بود همه گونه مواد اعلا در کنارشان مانند نقل درون نعلبکی های چینی ، منقلهای نقره و وافورهای  ناصرالدین شاهی ، مهمانیهای چند صد نفری ،  
و حال » او » داشت برایم از خوابهایش میگفت  ، مرا دریک خانه بزرگ میان مردمی سر شناس میدید ، حتی هنرمندان به دورم جمع بودند !! 
تقصیر من بود ، عکسی از یک هنر پیشه برایش فرستادم و نوشتم در آن زمان بیاد داری هنگامیکه موهایم را بالا میبردم این شکل بودم؟ 
تقصیر من بود ، او میل ندارد مرا بی شکوه ببیند ، خبر ندارد که من شکوهم در همین تنهایی است به دور از آن آویزه ها .
آن شاعر به مرادش رسید دلش گرم و گر گرفت ، آتش شد  و اولین هدیه ایرا که از قزلباشان دریافت کرد کشتن نوه اش بود و کشتن دامادش و به  زندان فرستادن بقیه  ، برای رهبر سروده ای ناب سرود و برای خراسان آنها را درون  قابهای خاتم جای داد و تقدیم حضور بزرگان کرد، امروز در سایه آن انقلاب شکوهمند همه جا ی دنیا خانه دارند ، و نامشان همه جا  برده میشود با احترامات فائقه چون میدانستند که کجا پایشان را بگذارند تا قفس طلایی را بشکنند و وارد معرکه شوند و دل تنهاییشان را پر کنند ، کتابها پشت کتابها به چاپ رسید با کاغذ اعلا و جلد های مزین شده و نام ایشان با طلا نوشته شد ! 

قبل از آنکه شاه از ایران بروند ژنرال پنبه هایش بعنوان بیماری  فورا بساط را جمع کردند وبا ریش وسبیل  باین  سوی دنیا آمدند فورا نقدینه هارا صرف خرید املاک کردند و گفتند ما دران ن رژیم  منحوس کاره ای نبودیم !!!

آخ . پسرم ، مادرت بی عرضه بود و راه خود فروشی را نمیدانست ،دلش درگرو شا ه و میهنش بود ، میل به خیانت نداشت در حالیکه خیانت اولین راه و اولین قدم موفقیت در زندگی است چرا باید ثبات داشت و دریک جا ماند؟  وبه یک سو نگریست ؟ 

من بی شکوه شدم واو رنج میکشد واین  رنجها را در رویاهای و یا در خودش  بنوعی میل دارد سرنگون سازد ، نابود کند ، 

 من امروز روی یک صفحه چهره کودک زیبایی را دیدم که بدون کلیه و قلب که جسدش ا در کنار کوچه ای پیدا کرده بودند ، دختری هشت ساله بسیار زیبا با شمعی که در کنارش میسوخت ، 

جناب شاعر ! و شاعران خود فروخته  ، نویسندگان مفنگی تریاکی ، جواب اینهمه جنایتها را چه کسی خواهد داد ؟ عده ای که به درک واصل شدید و باقیمانه با وقاحت تمام لقب استاد ی ودکتری را حمل میکنید و هنوز درصدد فریب مردم بخصوص جوانان هستید برایتان مهم نیست انبوه جنازه های کودکان خالی شده تنها پوست و استخوان ، برایتان  مهم نیست زنان و دختران ایرانی همه فاحشه شده اند و هر روز در شهر ها بر تعداد فاحشه خانه افزوده  میشود زیر نظر سپاه عظیم قزلباشان و اوباشان ، شما باید جواب این ملت را بدهید ، شما باید جواب جوان سرخورده و نا کام و نامراد مرا بدهید ! آنهمه تحصیلات ، فهم وشعور دریک پستو خود را پنهان کرده از ترس مسلمانان !!! روزها چشمانش را میبندد با عینک سیاه و تاریک به سر کارش میرود تا چشمش به دیدن آن سوسکهایی که ناگهان از گندابها بیرون ریختند  ،نیفتد و من در پستوی دیگر خود را پنهان کرده ام تا از شر پشه ها مزاحم و نیش عقرب ها درامان باشم ، حال باید در این سر زمین وزیر پرچم آنها ذوب شوم ، با آنها یکی شوم خط و زبان  خودم را فراموش کنم چون دیگر  هویت قبلی را ندارم !. هویتی ندارم .ث
ای شاخ گل ، به هر طرفی میل میکنی 
ترسم  دراز دستی  بیجا کند کسی 

نشکفته غنچه  که بباد فنا نرفت 
دراین چمن چگونه دلی واکند کسی 

عمر عزیز خود را  منما صرف ناکسان 
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی ..........این  بیت را مرتب مادرم میخواند / حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی .ومن عمر عزیزم را خرج مطلاها کردم .،دیگر دیر است برای گریستن یا پشیمانیها .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش /» لب پرچین « /اسپانیا / 11/07/207 میلادی