دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۶

سیمرغ

شاملو میگوید "

خرد و خراب و خسته ، 
جوانی  خود را پشت سر نهادم 
با عصای پیران و وحشت  از فردا
و نفرت از شما ! 
-------------
به راستی این گفته امروز بیانگر حال و احوال منست بدون عصای پیران ، وبی نفرت از دیگران ، هرچه بکنند وهر چه بگویند برایم بی تفاوت است . تنها مانند یک بچه که بازیچه اش شکسته دلم برای ( آن آیوفن ) ویران تنگ شده است ، توانستم آنچه را که روی آن بود روی آی پد بیاورم و دوباره با دیگران دیداری تازه کنم ، منهای اینستاگرام .
دلم برای عکسهایم سوخت .

تقریبا از فیس بوک هم خودرا کنار کشیدم چون در همه جا والاحضرت و پرنسس و کویین !! حال از فراسوی  سر مردمانی میگذرم  که آفتاب عمرشان رو به پایان است و مغزهایشان تهی و سوخته  و حال در انتظار روز موعود نشسته اند در انتظار یک خیال  .
امروز سوزش زندگی را با تمام وجودم  در زیر خاکستر اندیشه هایم احساس کردم . من کسی نیستم که درسایه رویاها بنشینم وبا رویا و تصویر دلخوش کنم ، اهل عملم عملی درست هرچه بنظرم رسیده درست بوده و به آن عمل کرده ام هیچگاه هم پشیمان نشده ام .
امروز نمیدانم کجا هستم و در چه مقطعی از زندگی ایستاده ام  آنها میل دارند مرا به کنجی بنشانند و استکانی آب در حلقومم فرو کنند ، من سر گشته وبی پناه نیستم احتیاجی به کسی هم ندارم  تنها نمیدانم وطنم کجا خواهد بود  و کجا خواهم مرد؟ .

نه ، کسی نمیتواند دور من خط بکشد و بمن بگوید پایت را از این دایره بیرون مگذار مار ها ی خطرناکی در انتظار گزیدن تو اند  خود باید بروم و گزیده شوم یا سم را بیرون میکشم و یا خواهم مرد بنظر من شرف بیشتری دارد تا این که مانند کوران ترا باینسو و آن سو بکشند و شعورت را ببازی بگیرند  و پیکرت را خسته کنند .

سالها میل داشتم در هر پیکری جلوه کنم  و هر چیزی را امتحان  کنم و هر شربتی را مزمزه و طعم آنرا بچشم ، امروز همه را چشیده ام هم تلخی آنها را دیده ام وهم شیرینی آنها را وهم بی مزه گی هایشانرا دیگر چیزی به مذاق من خوش آیند نیست  امروز دیگر کسی در پی آن نیست که مرا بیابد مرا یافته اند عریان بی هیچ پوششی آنها بخیال خود مرا ساده اندیش میپندارند اما من این لباس را پوشیده ام تا آنها را گمراه کنم .

همیشه درکنجی نشسته و خاموشم در حالیکه نیمی از مردم درباره ام سخن گفته و یا میگویند ، امروز درمیان خیل جانوران  سه پا  که همه به مستیهای یک گیاه آلوده اند  من مانند یک مرغ بی بال و پر راه میروم چرا که جوانی را پشت سر نهاده ام جوانی برای آنها تا مرز سی سالگی و چهل سالگی است اما برای من تا زمانی که مغز کار میکند و چشم میبیند و دست و پاها حرکت میکنند انرژی جوانی جریان دارد ، ترجیح میدهم خاموش بمانم  هر انسانی نمیتواند ادعا کند که یک عقاب است ، عقاب بلند پرواز و دردور دستها بر قله گوهها مینشیند وبا چشمان تیز خود شکار را میبیند و ناگهان بر او حمله میبرد ، همه روبه صفت شده ان و مانند کلاغان گرسنه از کاسه پر از لجن روباه میخورند و مینوشند بی آنکه بدانند چه موجودیتی دارند .

از "او" خوشم آمد برا ی آنکه مانند همان عقاب حمله را شروع کرد وآرام ننشست و هنوز هم آرام ننشسته او لاشه خور کاسه لیسان نیست وبا هیچ گیاهی نیز مست نمی کند  ، او را بارها وبارها آزمودم دنبالش رفتم تا ببینم اشتباه نمیکنم  ، زمانی فرا میرسید که ناامیدی همه وجودم را فرا میگرفت آیا اشتباه کرده ام ؟ سپس ناگهان با سیلی محکمی که بر گونه ام  میزد مرا بیدار میکرد " هی ! من اینجا هستم ، در کنار تو ، در تختخواب تو ، در افکار تو ، سر ناهار باتو  نشسته ام ، صبحانه را با تو میخورم تو باید ساعتها را عوض کنی .

و بدین  سان بود که امید را دوباره یافتم ، او جلو خواهد رفت هرچند نواهای گوناگونی  از زبان  هر ناکسی بسوی او و بگوش او برسد  او هر روز سرودی تازه دارد  و معنای دیگری و هر روز انسانی تازه در درونش  میاندیشد ، او همان ( سیمرغ )است .
------
آنجا که  ستاره ای  نگاه مشتاق مرا انتظار میکشد
 در نیمه شبان عمر خویشتنم ، 
 سخنی بگو با من ، زود اشنای دیرینه ام .
پایان
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا / 10/07/2017 میلادی /.
تیر ماه 1396.