نگاهی به بطری های کریستال حاوی مشروبات انداختم وگیلاسهای شیکی که از روزگار کذشته هنوز برایم باقیمانده ، خوب ، چه عیبی دارد کیلاسی بریزم و بنوشم ، سیگار فروشی هم نزدیک خانه است میروم یک بسته سیگار میگیرم و دروی بالکن مینشیم به می پرستی !
اوف ؛ بیچاره ، همین یک ذره عقل را نیز ازدست میدهی ،چه چیزی عوض خواهد شد ؟ دیگر کسی نیست تا گیلاس کنیاک را میان دستهایش گرم کند وبا چشمانی که میخندید بتو نظر بدوزد و بگوید :
واقعا شما در انتخاب ا اشیاء و دکوراسیون خانه بینظیرید ، همه چیز سر جای خود قرارگرفته ، و از آن سوی آطاق آن گونه هایی که دارند ساز دهنی میزند و چشمانش از خشم خون گرفته باینسو میاید و گیلاس را از دست آن محترم مرد بگیرد و بگوید: این زن من است ، و گیلاس را بطرف باغچه حیاط پرتاب کند و آن مرد با شرف بطرف همسرش برود او را بردارد وبی خداحافظی خانه را ترک کنم . و من لرزان و ناتوان سر جایم ایستاده ام ، میهمانها گرم صحبتند ، نوازندگان مینوازند ، خوانندگان میخوانند ، من خودم را به اطاق خوابم میرسانم و درب ار از درون قفل میکنم گریه را سر میدهم .
امروز نیمی از آن گیلاسها را بخشیده ام نیمی را درون کارتن ها جای داده ام تنها یکی دوتای آنها ر ا برای دکوراسیون روی بوفه گذاشته ام خدا میداند چند سال است که آن برندی باز نشده ؟ چند سال است آن ویسکی درون شیشه دارد مرا مینگرد ، نه ، چیزی عوض نخواهد شد شاید برای ساعتی گرم شوی موزیکی گوش دهی کمی اشک حسرت بریزی بعد دوباره بر میگردی به همین خانه باحالی خرابتر ویرانتر . دوباره سر ظهر مامور خواهد آمد با چشمانی باد گرده لپ های باد گرده هنوز میراث پدر را طلب میکند بی آنکه بپرسد ، روزت را چگونه گذراندی ؟ نه ! او نمیداند درون من چه ها میگذرد ، من دانم و من ، بهتر است ساکت بمانم .
چرا به عقب بر میگردم ؟ در أن جنگل غیر از لحظاتی شیرین چیزی نبود ، خوب ، آن لحظات شیرین را نگاه داشته ام درحافظه دوم خودم و گاهی به آنها میاندیشم ، مانند یک آب خنک درگرمای داغ تابستان جرعه ای مینوشم و دوباره آنها را به جایشان بر میگردانم نمیگذارم کهنه شوند .
به " او " میاندیشم ، نویسنده بزرگی بود دردانشگاه درس میداد مترجم زبر دستی بود و شاعری بینهایت نازک اندیش ونازک دل ، سخن ران زبر دستی بود ، از میهمانیهای پر زرق بیزار و فراری بود ، گاهی سری بما میزد ، بیخبر و آهسته در گوشم میگفت " درتالار سالن ادبیات سخن رانی داریم حتما شما هم بیایید ، سر تا پایم به لرزه در میامد ، از زن برادر امریکاییم خواهش میکردم توهم با من بیا به هوای شنیدن کنسرت ، بیچاره ، با من میامد بی انکه کلامی از سخنان اورا بفهمد .
آستینهای پیراهن سپیدش را که مانند برف سفید بودند تا نیمه بالا میزد ، طول و عرض سن را میپیمود و حرف میزد ، حرف نمیزد گویی صوتی دلپذیر از دوردستها بگوش میرسید ، چقدر میدانست ، همه ساکت و آرام نشسته باو گوش میدادند آدمهای پر نزاکت و مرتب و تحصیل کرده ای بودند . نگاهی به دستها پر توان وبا قدرت او میانداختم ، سپس کتابهایش را از روی میز بر میداشت ویکی را صدا میکرد نامش را میپرسید و برایش امضاء میکرد وباومیداد....
- استاد -چقدر باید بپردازم ؟
خشم چشمانش را فرا میگرفت و میگفت این کلمه را درمورد من بکار نبرید من یک معلم هستم ، هیج ، همت عالیست . یک کادوست یک هدیه . نوبت من فرا رسید ، لرزان بسوی او رفتم سرش را بلند کرد نگاهی بمن انداخت تا مغز استخوانم لرزید مدتی قلم را میان انگشتانش چرخاند و سپس نوشت " چه بنویسم ؟ از چی بنویسم ؟ آیا نوشتن من چیزی را عوض میکند؟
و در پایان نام و امضایش مینوشت " با مهر فراوان و دوستی عمیق ...... همین کافی بود ، با دستی لرزان کتاب را میگرفتم و از پله ها لرزان پایین میامدم کتاب را پنها ن میکردم زیر خروارها کتابهایم تا دشمن نبیند . واو آن دشمن آن شیطان کتابهایم را ورق میزد و همه را برگ برگ میدید و آنچه را که "او" زیر آنها را خط کشیده بود پاره میکرد .......وسپس فریا د میکشید :
خیال میکنی من خر هستم و نمیدانم که شما شاعرانه باهم عشقبازی میکنید ؟؟!
همان هم خوب بود ، به رختخواب کثیفی که تو هر شب میرفتی که نرفتم ، از کلفت خانه تا خواننده کاباره تا فاحشه ای رسمی که حال زیر نام یک همسر مهربان داشت کار سلمانی میکرد همه شهر او را میشناختند .
: او " در یک نصادف ساختگی جان داد و من آن سر زمین را ترک کردم . بهانه ای برای زندگی در آن دیار نداشتم شیطانرا باهم مایملکش باقی گذاشتم / چهارم سپتامبر آینده چهل سال میشود که آن سر زمین را ترک کرده ام و آواره سر زمینها هستم به دنبال او که روزی او را گم کردم . ثریا / اسپانیا / سه شنبه / 11 ژولای 2017 میلادی .