در آن روزگاران نمیدانم نامش را نوجوانی بگذارم ، یا جوانی یا کودکی و یا میان سالی !! بهر روی همه چیز امروز تغییر ماهیت داده است مرد زن میشود زن مرد میشود پیر جوان میشود و جوان پیر .
آه راستی یادم رفت بگویم ماه آینده وارد ( سی و پنج سالگی میشوم )!!!!!!! این از معجزات خداوندی است که من هنوز سی وپنج ساله ام و پسرم چهل و سه ساله !!! خوب اگر" تثلیث "را قبول دارید باید این را هم قبول کنید ؟!ویا اگر آیه انا انزلنارا قبول دارید این گفته را هم قبول کنید !.
در آن روزگاران برنامه های زیادی غیراز میهمانی رفتن و میهمانی دادن و پیک نیکهای هفتگی و تعطیلات عید نوروز و تابستان کنار دریا برنامه های نمایشات و فیلمهای سینمایی وتلویزونی و رادیویی خوبی هم داشتیم چه ساخت ایران وچه ساخت خارج ، رادیو همیشه روشن بود از هفت صبح تا نیمه شب ، موسیقی کلاسیک ، موسیقی محلی ، موسیقی بازاری و غیره ، شوها زیادی از همان تلویزیونها تازه رنگ شده به نمایش گذاشته میشد فرانک سیناترا با دین مارتین ، پری کومو تا وقتی که زنده بود بعد از مرگش هم نمایشات او ادامه داشت و خورشید درخشان و آفتابی دوریس دی با راک هادسن زوج زیبایی که همیشه با هم بودند ، در کنارش صفحات سی و سه دور موسیقی کلاسیک و موسیقی اصیل ایرانی ، فرصت نبود تا تو بیاندیشی حتی بدبختی هایت را نیز فراموش میکردی ، پیانوی گوشه راهرو وغیره وذالک .....
من لوسیل بال را خیلی دوست داشتم و هفته ای یکبار که برنامه او بود همه اهه واه میکردند اما من مینشستم به تماشای حماقتهای ساختگی او و میخندیدم ، او رفت "دالی پارتن " پیر شد و آهنگهایش را دیگران خواندند و معروف شدند "فرانکی "رفت "دینو" رفت ، همه رفتند و دیگر جانشینی هم برای خودشان باقی نگذاشتند .
ناگهان بیمار ی سیاست دنیا را فرا گرفت و همه گیر شد و کم کم موسیقی به کناری رفت کسی حوصله نداشت که تکرارمکررات را بشنود چقدر سنفونی چهل موزارت ویا سنفونی نهم بتهوون ویا باخ شوپن هم که بیچاره درگوشه ای تنها برای زنان احساساتی آهنگهایش خوب بودند رهبران هم کم کم یا پیر شدند ویا باز نشسته وخانه نشین .
از فیلمها هم حرفی نیمزنم چرا که مرا دچار حال تهوع میکنند .
حال و اما حا ل ، شوهای دیگری روی صحنه آمده اند ، همه هرساعت به یکدیگر میگویند شوی فلانی را دیدی ؟ عجب حقه بازی است ! شوی فلانی را دیدی ؟ اوف چقدر حرف میزند . حال هرچه پیر وپاتال ته صندوقخانه بوده با دهان کج لکنت زبان مشغول اجرای شو های سیاسی و اظهار نظر هستند .
ناگهان آرتیست اصلی هفت تیر به دست رسید ، به به مهم نیست که چه میگوید مهم این است که جوان است و زیبا و خوش گفتار وخوش بیان حال هرروز همه به تماشا مینشیند و سپس اظهار نظرها شروع میشود ، و هنگامی تو نظر اطرافیانت را میپرسی > برو بابا ، این از خودشان است >
از کی ؟ و کجا ؟ اوف تو چقدر ساده ای ، از خود اونهاست ؟
کی کجا ؟
ای بابا تو هم خرفت شدی بابا این از همان طرف جیم الف آمده .
نه ، باور نمیکنم شما هرچه میخواهید بگویید
-بابا این یک شارلاتان است
نه این یک قهرمان است
قهر و سوء تفاهمات شروع میشود ، بخاطر هیچ و پوچ
بابا این بقول شما این یک شو میباشد خوب من آرتیسته را دوست دارم و میل دارم که شوی او را تماشا کنم .
خوب ! آنقدر تماشا کن و گوش بده تا جانت دربیاید /
- میروم آن پیر مرد را تماشا میکنم ، چی میگوید ؟ برایش درودی میفرستم صد بار نام مرا تکرار میکند انگار از این نام خوشش آمده !؟ همه با هم در انتظار تعاونی هستند !
نه ، من بر میگردم همان شوی خودم را میبینم به هیچکس هم مربوط نیست .
رادیو را روشن میکنم روی موج موسیقی کلاسیک و رادیوی کانال سوم است مرتب حرف میزنند گنگ و نیمساعت یک برنامه را که هزار بار تکرار کرده اند دوباره اجرا میکنند ، صدای طبلها ، سنج ها ، و ویلون آلتو ها که گویی دریک معبد نشسته ای و در انتظار ظهور خداوندی .
نگاهی به قفسه فیلمهایم میاندازم ، همه را بارها وبارها دیده ام ، بعضی ها را ا چند بار . خوب برنامه ای ضبط شده اپرا ! مگر چند اپرا ضبط شده چهار یا پنج تا آنهم از روی صحنه . ماریا کالاس نیست پلاسیدو دومینگو هم دیگر پیر شده بقیه هم به رحمت خدا رفته ویا خانه نشین شده اند ، سیاست ، سیاست بافی جا ی همه را گرفته موسیقی اشرافی شده در تالارهای مهم برای آدمهای مهم و گنده گنده سر تو را با اراجیف گرم میکنند ، خوب با کامپیوتر کاناستا بازی کنم کامپیوتر آنقدر خر است که من از او میبرم حوصله ام سر میرود . کاری نیست ، جایی نیست ، رفیقی نیست ، همدمی نیست ، ، میل هم ندارم در زمره زنان بازنشسته در کلاسهای نقاشی و یا ورزش و یوگا بروم ویا گل دوزی و بافتنی کنم همه این کارها را کرده ام . خوب میروم راه پیمایی ......بعد ؟ دیگر هیچ درانتظار تاریکی مینشینم تا شب شود و دوباره آن تکه فلز را به دست بگیرم یا آرتیست خوشگله را تماشا کنم ویا کاناستا بازی کنم خوب دراین وسط شعری هم روی آن میگذارم که بگویم هنوز زنده ام / ثریا .
یک بعد از ظهر داغ تابستان / تیرماه 96/ ژولای 017/ اسپانیا /