پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۶

آتشگاه سینه

آتشی زینسان کجا باشد که در هر مجمری 
صورتی دیگر پذیرفت و به دیگر فن بسوخت   ؟

 این آتش شعله اش کم کم بالا میگرید و جهانی را میسوزاند ، انسانست بطور کلی از جهان رخت بربسته همه در فکر قطب بالایی هستند  ، در گروه اول بنشینند  و یا نوکری گروه اول را بکنند و زنجیرها  را برای گرده بردگان آینده بهم وصل نمایند .
جهالت بیداد میکند واین را تعمدا در جهان بوجود آورده اند هنگامیکه جاهل باشی دست چپ و راست خود را نخواهی شناخت آن هنگام برده وار هر چه بتو بگویند باید انجام دهی  ، هرچه اندیشمند است به تیر غیب گرفتار شده و هرکس خواست بنوعی دیگران را روشن کند و چراغ راهشان باشد بنوعی سر به نیست شده است .
این تنها منوط به ما ایراانیان نیست در همه جا میتوان بخوبی آنرا وکمبود یک جامعه روشن را احساس کرد .
بانگ ها علنی پولهایت را میدزدند و میروند با چشم باز .

 بیاد دارم در روزگاران گذشته هنگامیکه مادرجان ما ! اجاره ها را برایش میاوردند پولهای را تقسیم بندی میکرد و در سوراخهای مختلف جای میداد چند تومانی را هم درلابلای کتاب دعا وقرانش میگذاشت  گاهی هم آنها را جا بجا میکرد ، روزی باو گفتم چرا پولهایت را در بانک نمیگذاری بهره هم روی آن میرود ، گفت اولا من بهره بانکی را نمیخواهم  بعد هم همه بانکها دزدند ، او در آن زمین میدانست .

امروز نگه داری پول نقد درخانه غیر قانونی است باید به بانک سپرد و یا در جاهایی سرمایه گذاری نمود ! جاهایی که با بالاییها دست دارند .
روز گذشته بلیط بخت آزمایی خریدم پانزده میلیون یورو!! دلت خوش است ؟ یا کله ات ویران ؟ حال امدی و بردی ، ده درصد آن مالیات میشود و بقیه را هم بالاجبار باید در بانگ بگذاری و سپس بانک ورشکسته میشود  یعنی پولها را تنها تو میبینی بعد هم نمی بینی  !!.

حقوق ماهیانه من هرماه به بانک میرسد بانک ورشکستگی اعلام کرد ، خوب حال بانگی دیگر باید پیدا کنم  ، رفتم حساب را ببندم میگوید پنجاه یورو بده تا حسابت را ببندم در غیر این صورت مشمول بدهکار به بانک حساب میشوی ! با چانه زدنها به سی و پنج یورو قناعت کرد و حساب را بست .

حال در انتظارهستم دلم خوش است که هرسال دوبار حقوق مرا دوبل میدهند ، یکبار نزدیک کریسمس و یکبار در تعطیلات ژوئن !!! چه نقشه ها که نمیکشم فردا کیفم خالیست !

بنا براین نه من ومن خانواده ام هیچگاه  به مقام بالاترینها نخواهیم رسید ، درصف بردگان قرار میگیریم و اگر زیاده غیر از سلامتی آقایان حرفی بزنیم جریمه های سنگینی شامل حالمان خواهد شد .

با نکاهی به مردان وزنان امروز ، مرا بیاد مبارزه بی آمان مردان گذشته میاندازد مردانی که به راستی برای آزادی وآزاد خواهی جانشان را از دست دادند همه تحصیل کرده دانشگاههای بزرگ دنیا و ایران ، کتک ها .شکجنه ها > گرسنگی های هفتگی و توهین ها و تحقیرها هیچکدام باعث نشد که آنها تن به خود فروشی بدهند و برای مامورین جانی کار بکنند و یا همراهشان باشند سعیدی سیرجانی  کشته شد ، همسر من بیمار فلج در گوشه ای از سر زمین آلمان در فقر و نداری جان داد ، با آنهمه  شعور وچند  رشته مهندسی داشت و صد ها هزار کتاب خوانده بود  چند زبان زنده دنیارا حرف میزد ترجمه میکرد ، عمویم درقفر جان داد چرا که نویسنده و مترجم بود  آخرین کارش این بود که یک شرکت هوایی را با یک ارمنی شریک شده بود و خلبانی و مهندسی هوا پیما را به خودشان واگذاشت و جان به جان آفرین تسلیم کرد بی آنکه تسلیم زندان بان شود .
حال امروز باز روی فیس بوک مدارکی علیه این نو رسیدگان مبارز چاپ شده بود حال یا فتو شاپ بود یا هرچه بود مرا نا امید ساخت نه اینکه خیال  برگشت داشته باشم ، نه دلم برای آن کودکان بدبخت و گرسنه وزنان و مردان بی کس و ندار  میسوزد کسانی که یا بلد نیستند خود را بفروشند .و یا اصولا این کاره نیستند .
خود فروشی راههای مختلفی دارد باید اموزش دید وا واصولا در تن و جان باشد که متاسفانه در خانواده ما نبوده ونیست .
مادرم میگفت " 
زن نباید لپش باد کندبه هنگام غذا خوردن ، زشت است به دور از آداب معاشرت  است !!! لقمه را کوچک بردار و روی زبانت بگذار و کم کم آنرا به گوشه دهانت بفرست ، چقدر زحمت کشیدم تا این کار را یاد گرفتم ، در مدرسه زنکهای خانه داری برایمان میز را میچیدند و بما یاد میدادند چگونه قاشق وچنگال و دستمال سفره را روی میز بگذاریم و درکجای میز بنشینیم ! حال امروز طرف بخاطر آنکه پول دارد میتواند دستش را تا آرنج درون دیس ا برده لقمه ای باندازه سر یک گوسفند بردارد و درون دهان گشادش بگذارد و ملچ ملچ آنرا بجوید و آبرا  با صدای  وحشتناکی قور ت بدهد و چایی را درون  نعلبکی ریخته به ان فوت کند و هورت بکشد ! اینها کارهای معمولی انسانهای امروزی میباشد ، بقول آن تیمسار پنبه میگفت " 
پول کجا دار ی > ریدم به معلو ماتت ، سرمایه چقدر داری ؟؟!
پایان /
اشک ودرد وناله شد درچشم وجان وسینه ها 
لاله وسوسن شدو در مجمر گلشن بسوخت 
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه 29/06/2017 میلادی/.لب پرچین / 

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۶

در همین روز ، جهان پیر شد

دارم گریه میکنم ، 
بلی ! دارم گریه میکنم ، چون گریه یک مرد را دیدم که در حین گزارشی هولناک خود به گریستن پرداخت .
طایفه وحشی  و آدم خور داعشی زن بدبختی را چند روز گرسنه نگاه داشتند  و سپس برایش پلو  با گوشت آوردند هنگامیکه سیر شد ، باو گفتند این گوشت لذیذ پسر کوچکت بود !

لعنت بر دین ، لعنت برهر چه مذهب است ، همه اینها از یک کاسه آب مینوشند ، بیخود نیست ناگهان زدم  زیر همه چیز و شدم یک بی دین وبی ایمان و گفتم دین من تنها [عشق ]است و بس، آنقدر افکارشان پلید بود که این عشق را عریان کردن و به رختخواب کثیف و آلوده  خود بردند .
خوشبختانه در فامیل ما دین و مذهب جایی ندارد هرچند بقول پسرم ( آفیسیال ) مذهبی برایشان قائلند اما مذهب آنها از بقیه جداست .
از بیاد آوردن آن صحنه تنها توانستم یک ضجه بلند بکشم ، من از اخم  وبی خیالی دخترک سبزی فروش مینالم در حالیکه اگر به ته مغازه او بروم و کمک بخواهم برای کمک بمن همه درب هارا  قفل میکند .
آه ... نه ، مگر آنکه فرش و صندلی و آن چند سکه چقدر ارزش دارد که شما دنیارا باین کثافت کشاندید ؟ درد همه سینه ام را سوراخ کرده است .
بیاد آن بانو " نجیب " افتادم که برای غارت اموال من ، میگفت همسرم با "ولایتی "دوست وهم دوره بوده است من میتوانم ترا نابود کنم ! 
در جوابش گفتم احتیاجی به نابودی من نداری هرچه که مانده از قبل باج گیری و  دزدی  بوده و من تا این حد سقوط نکرده ام که این زباله ها را در حلقوم بچه هایم بریزم ، مال تو  پانصد سهم از یک شرکت تولیدی را به دوست و همکار و همدوره جناب ولایتی بخشیدم و خودم دست خالی برگشتم /

فرش را فروختم ، کاسه های مینا و بشقا بهای نقره را فروختم ، حتی یادبودهای مادرم را فروختم ، تا امروز که بچه ها بزرگ شده  و در لباس بردگی مدرن در گرمای چهل درجه باید کار کنند تا بتوانند مخارج تحصیل بچه هایشان را بدهند و خودشان نان بخورند ، اما نه  که غمگین نیستم بسیار هم شادمانم که در سر زمینی زندگی میکنم که برای جان انسانها هنوز ارزش قائلند .
روز گذشته تنها فرشی را که داشتم جمع کردم  حال راحت روی موزاییک راه میروم ، به دخترم گفتم بیا آنرا ببر خانه او بزرگ است و فرش بیشتری لازم دارد یکی برای سگ ، یکی برای اطاق پسرش ویکی برای اطاق دخترش و دوتا برای سالن و ناهار خوری و راهرو !!!
مرتب این آهنگ هایده روی زبانم میچرخد  حالا بخاک نشستم  ، شاید خیلی ها مانند من بخاک نشسته باشند و صدا در حلقومشان خاموش است اما حد اقل این شادی را دارند که دردست اهریمنان گرفتار نیستند .  هنوز دارم گریه میکنم ، برای دنیایی  که میتوانست خیلی زیبا باشد و بشر با دست خودش آنرا  باین  صورت زشت و مهیب و نکبت درآورد . و خدا کجا پنهان است ؟ در لابلای سهام ؟ ویا کارخانجات اسلحه ؟ در "وال استریت "   یا در برج های بلند بتونی ؟  یا در" مارکت " ؟! . پایان  ثریا / همان روز چهارشنبه .

هماورد خدایان



شب داغی بود ، آنچنان داغ که گویی دریک حمام سونا بودم ، پنجره ها را بستم تا کمتر هرم هوای داغ به درون بیادی بفکر" عسل " بودم که باید میخریدم برای سوغاتی  صبح زود بلند شدم پیلی پیلی میخورم ، گویی تمام شب در یک بستری از شرب و شراب غوطه خورده بودم ، چشمانم باز نمیشدند ، صبحانه !  نمیداتم چی خوردم وچه نوشیدم  فورا لباس پوشیدم تا برای  خرید عسل و کمی میوه بیرون بروم ، دخترک سبزی فروش گویی از خواب مستی بیدار شده بود موهایش را در بالای سرش بسته بود همه جعبه های میوه در اطراف او صندوق حساب زیر خروارها آشغال گم شده بود ، بی حوصله دمپایی هایش را روی زمین  میکشید چشمانش پف کرده صورتش ورم کرده ، برای اینکه کار گر نگیرند همه کارها را خودشان انجام میدهند آنهم بااین وضع اسف بار ، خیار میخوام ، اوه اون بالا  زیر بادمجانها ! بادمجانها کجاست روی کدو ها  خوب کو کدو  آی .... کلی جعبه را کنار زد ، چند خیار گندیده آن زیرها پیدا شد گوجه ها زیر افتاب سوزان  پخته وکم کم تبدیل به رب میشدند ! هندوانه ، آه هندوانه ، یک لگن بزرگ پلاستیکی در عمرم من هندوانه باین بزرگی ندیده بودم ، خوب نیم آنرا میخرم کج وکوله انرا برید  یک طالبی شل وارفته دو عدد گوجه از میان خروارها گوجه شل وول جدا کردم   ورفتم  دکان نانوایی ( این روزها باید یاد بگیرم که خریدم را خودم انجام دهم ! اوه ، عسل ، نو، ، نو!   تابستان است عسل نمیاوریم .....من این عسل را میخواستم به لندن ببرم ، خوب  کنار صندوق مقددار زیادی  انجیز گندیده ، شا توت درون پلاستیک گندیده ، خوب چشمم به بلیطها ی روزانه افتاد که برای معلولین ونا بیانیان ( ظاهرا) بفروش میرسد یکی خریدم و خودم را کشان کشان با نیم هندوانه که خود ش یک کیلو بود بخانه رساندم ، گرما بییداد میکند کولر اطاق خوابم را روشن کردم درها بسته کرکره ها یایین یک زندان تاریک .

در حال حاضر صحبت از باجگیران اینترنت میباشد هکرها رها شده اند ، با توچکار دارند آنها سر وکارشان با بانکها وشرکت های حمل و نقل و شرکتهای صادراتی  وارداتی است ، بعلاوه من از " ویندوز" استفاده نمیکنم با آنکه ویندوز ده را دارم اما آنرا آپ دید نمیکنم و از  آن یکی دو ایمل  نیز کمتر استفاده میکنم .

من بیشتر از "آی پاد " استفاده میکنم آنهم مثل خودم دیگر رمقش رفته باز " امیرخان " مشغول بالا اوردن اشخاص روی فیس بوک بود اما امام زمانی آنرا به اشتراک گذاشته بود خودش آنرا مستقیم روی آنتن نبرده بود سئوالات زیادی در زیر مطرح شده بود اما کمتر به سئوالات جواب میداد  داشت یکی یکی را بالا میکشید . آنرا خاموش کردم آنچه او میکوید همه را میدانم

روز گذشته مصاحبه خیلی قدیمی دریکی از رسانه ها از [فرح دیبا ]دیدم برای اولین بار دلم برایش سوخت ، خودم را سر زنش کردم ، اگر مثلا پسر داییش که او آنهمه به او اعتقاد و عشق داشت خودش را به روسیه فروخته بود شاید او خبر نداشت ، بسختی جلوی اشکهایش را میگرفت ، او امروز مانند من همه چیزش را ازدست داده ، همسرش را تاج وتختش را ودو فرزند خوبش را برای او دیگر شهرت و مال گمان نکنم باری از دل غمزده اش بردارد تنها شاید دارد خود را سرگرم میکند تا روز موعود .

خودم را سر زنش کردم ، شاید باو حسادتی زنانه داشتم ، اما چرا این حسادت شامل حال فوزیه یا ثریا نمیشد فوزیه را که من ندیده بودم تنها عکسهایش را دیدم شهناز را صمیمانه دوست میدارم ، و عاشق ثریا بودم ، ثریا را از نزدیک هنگامیکه بیشتر ازچهارده سال نداشتم دیدم ، آه چقدر زیبا بود و چقدر ساده و مهربان .نام دبیرستان ما ثریا بود گفت نام آنرا تغییر دهید و نام مرا از روی هر خیابان یا پارک یا ییمارستان یا مدرسه و دانشگاه بردارید لهجه داشت  ، نمیدانم شاید پیوستگی بود نمیدانم هرچه بود او را مانند یک خواهر عزیز و گرامی داشتم حتی در این شهر هنگام تابستان که به " ماربییا " میامد خودم را به انجا میرساندم تا اورا از نزدیک ببینم ، لبخندش را دستهای بلندش را و موهایش را که بسادگی شانه کرده و لباسهای زیبایش و جواهراتی را که بی ریا درون سبد اعانه متعلق به ( حمایت از حیوانات ) میانداخت غمی بزرگ در چشمان سبز زمردی او نشسته بود لبخند او  بیشتر به یک گریه شباهت داشت با الکل خودش را  سرگرم میکرد در خانه اش درفرانسه و دراطرافش دزدان و مافیای فاچاق  ، به هرکه عشق ورزید تنها از او استفاده کردند ، شاه را عاشقانه میپرستید و امروز کمتر کسی از او یاد میکند او زیر سایه شهبانو گم شده است زمانی که شاه فوت کرد او میخواست به قاهره برود اجازه ندادند !!! طبیعی است دوربینها و خبرنگاران سوی او هجوم میاوردند ...بهر روی همه رفته اند واین یکی مانده با اندوه بزرگش .

من مانده ام با راهی که نمیدانم به کجا ختم میشود . زیر پرچم و سرزمین دیگری زندگی میکنم اما دلم در دور  دستها میان دشتهای کودکیم میگردد پی چیزی که نمیدانم چیست و پی کسی که نمیدانم  کیست ، نگاهی که امروز به آن سر زمین بلا زده و طاعونی میاندازم دلم میگیرد احتیاج به یک ضد عفونی کامل دارد . یک ضد عفونی پنجاه ساله که بمن وفا نمیکند . پایان
دلنوشته امروز / 28/06/2017 میلادی / ثریا / اسپانیا " لب پرچین «/

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۶

فصلی دیگر

.....واین تابستان دیگری است 
بی آنکه دیده شود 
درون باغ سرگردانی 
میتوان آنرا احساس کرد 
 در کمر کش خیابانها خشک 
در جویبارهای تشنه 
در میان درختان سوخته و برگهای بی مادر

این تابستان دیگری است  
که بی شتاب میگذرد 
آثارش بر پشت شیشه های دودگرفته 
 آشوب مرغان را درهم میکوبد 
این تابستان دیگری است 
--------------------
و ناگهان برقی جهید  سنگی غلطید  و سرسام شعله و نور  در  آسمان غلطید ، اولین چیزی را که زیر میگیرد میسوزاند  و سوزاند .

زد و خورد با اهریمنان پنهان شده در تاریکی ها   پایان ناپذیر است ، زمانی پهلوانانی بوده اند  که با اهریمن میجگیده اند اما این روزها پهلوانان در گوشه اطاقشان پنهانند  و آنها نیز آتش را بر لبان گذارده و مغز خودرا میسوزانند .

پهلوانانی که گوهر وجودشان   از یک رستاخیز بلند بود ، امروز مرده اند ، بی نام و نشان ، ما مرده پرستانیم که از زنده ها وحشت داریم .
من در هر چهره ای به دنبال قهرمانی هستم و به دنبال پهلوانی ، چقدر آسوده خاطر میشوم هنگامی که احساس کنم که دارد آهسته آهسته میاید . اما به زودی از کنارم میگذرد و به بسوی اهریمن میرود .و اشتیاق من فرو مینشیند  باز چشم انتظار مینشینم .
شب گذشته روی یوتیو ب " مطابق معمول" جوانی را دیدم که تنها نامش را میدانستم و چند بار نیز او را روی فیس بوکها دیده بودم حال داشت خود را تکه تکه میکرد تا بما بفهماند فرق " صوفی  با سوفساتیزم " چیست ؟! البته من آنرا میدانستم کتب جلوی رویم که سالهاست آنها را از خود دور نکرده ام ( قلاسفه قرون هیجده و پانزده ) بارها بارها آنها را خوانده ونت برداشته ام ، طفلک به نفس نفس افتاده بود ، دلم میخواست دستی بر موهای انبوه او میکشیدم و میگفتم ، بس است ، نرود میخ آهنی درسنگ فرهنگ ما یک فرهنگ مرده وخاک شده وبی اعتبار و منحط  است ، وتو ای سیمرغ  تند پرواز  چگونه بال و پر میزنی تا باین تهی مغزان بفهمانی فرق صوفی با سوفیا چیست ؟! .

نه زندگی ما ،  بما معنا نمی بخشد  تنها لیز میخوریم و خودمان را شانسی بسویی میاندازیم  یا درون  یک استخر پر آب و یا یک چاه .عمیق و فورا هم عادت میکنیم دیگر حوصله نداریم  خود را نجات دهیم .
اگر معنا را احساس میکردیم  میدانستیم که معنا با جان هردو نیرو دهنده میباشند  حال میل داریم با سرسره بسوی دریای فراخناک بخزیم پاهایمان را زیر خود جمع کرده ایم  با بادبادکها همراهیم  روی خیزابها  سرگردا ن ، پریشان  ، کلماترا به تصویر میکشیم همراه یک نقاشی یا باغی لبریز از گل .
---------
از پس آن شیشه های  کدر 
چشمان  تورا دیدم 
که منتظر بودی 
 دیدم آن چشمان سبز را 
از پشت شیشه های تاریک   
سبز در سبز  درآن افق  ، آن جنگل 
نقشی از یک رویا  
خون پاک گلهای سرخ 
در بطن ایمان تو 
ثریا / اسپانیا / 27 ژوئن 2017 میلادی //.


دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۶

با شما هستیم .....

عمق فاجعه تازه معلوم شد.
تنها یک آتش سوزی ساده نبود ، پنج هزار هکتار  زمین و درخت و خانه سوخت ، یک کمپینگ بزرگ  که کاروانها را در انجا پارک میکردند بکلی خاکستر شد ، در خانه ای عروسی بود ، خانه ویران شد ، حال شهر سوخته ، عده ای بی خانمان چادرهای دولتی فورا برقرار شد و در کنار هر سه یا چهار چادر پلیس نیز در کنارشان چادر زد ، سوپر مارکتها فورا غذاهای آماده وناپخته را برایشان آوردن با آشامیدنیها مردم خودشان بیشتر بهم میرسند تا دولت ، خانم رییس تنها چند کلام  فرمودند تا ببینم آتش از کجا بود!  خوب لابد بار بکیو  درست میکردند، بیشتر خانه ها خالی و در خانه های دوستانشا ن یا فامیل بسر میرند چون هرچه را داشتند از دست داده و حال زمینی سوخته که تنها خاکستر و دود از آن بلند میشود ، پرچمها نیمه افراشته ! نوار سیاه وگل ! اینها چه دردی را دوا میکند؟.

این کمپینگی بود بسیار زیبا در کنار پارک دونیانا  پارک طبیعی خوشبختانه آتش زود  مهار شد ، بسرعت  اسبها را از معرکه بیرون   بردند حیوانات در هوای داغ سر به زیر پر برده و مامورین آتش نشانی روی آنها آب میریختند ، عده ای بطرف دریا گریختند کاروانها سوخته بود ! خیلی ها از هرم آتش پیکرشان سوخته و سرپایی مداوا میشوند و یا در بیمارستان بستری اند، دردناک بود مرا به گریه وا داشت واین همدردی  خود مردم و رادیو و تلویزیون ها بهر روی به آن مردم مال باخته و جان سوخته روحیه میداد این ملت گریه کردن را بلد نیست من خیلی کم دیده ام کسی غمگین باشد ویا بگرید حتی در عزای رفتگانشان ،, آیه ای دارند در انجیل از قول " 'سانتا ترزا : یک کاتولیک هیچگاه غمگین نخواهد بود چرا که اگر غمگین باشد کاتولیک خوبی نیست :
خوب باید برگردند و یا در هتلی اقامت کنند وآ نهاییکه برای تعطیلات رفته اند دسته دسته برمیگردند دیگر کمپینگی وجود ندارد .
این ملت همیشه دسته جمعی و باهم هستند بنا براین همه دارای یک کاروان کار میباشند وبا آن به تعطیلات میروند طبیعی است هتلهای خالی میماند توریست  خارجی هم دیگر کمتر باین سو میاید حسابی حال همه را جا آ.ورده اند اول که آن خانم انگلیسی داد و فریاد برداشت که دخترم را دزدیده  و کشته اند مدتی طولانی مردمرا سرگرم کرد کتاب نوشت وغیره  بنا براین نیمی از شهر [پرتغال ]خالی شد ، سپس آتش سوزی بقیه را نیز فراری داد و حال این شهر  زیبا نزدیک شهر سویل مرکز توریستهای محلی و گاهی خارجیانی که با اتومبیلها و کاروان کارهایشان میامدند ، امروز تبدیل شده  به گورستانی متروک  که تنها دود از آن بلند میشود و مردان و زنانی که با پای پیاده و عریان بسوی مقصد نامعلومی میروند .

نه ! دولت مرکزی که ابدا کاری به  این خطه خود مختار ندارد تنها باید زیر نظر دولت مرکزی باشد بقیه کارها را فرماندار انجام میدهد و احزاب که بیشتر هم  چپی هستند .
این همدردی مردم و در کنا رهم بودن برای  من بسیار دیدنی  بود بیاد سر زمین خودم افتادم که دراین موقع تنها بفکر تجاوز و دزدی ها میباشند . نه پلیس ومامورین آتش نشانی با جان ودل به مردم رسیدند .
دراین  قسمت  سر زمین مردم مهربان ترند و هنوز آن خوی انسانی را ازدست نداده اند هنوز در حفظ خانه های اجدادیشان میکوشند من بسیاری از دهاتهای این  قسمت را دیده ام ، دهستاتی هست که تنها هیجده نفر درآن زندگی میکنند یک بار دارد ویک مغازه گوشت فروشی و بقالی ویک سالن دومینگو زنها کارهای دستی انجام میدهند ومردان مشغول کشت وکار وزراعت خودند  صفایی دارد ، هنوز آبشارها دست نخورد از کوهها سرازیر میشوند و هنوز مناظر طبیعی ترا بخود مشغول میکند که خوب ! دنیا چندان هم زشت نیست ، زمانی بنظرت زشت و تهوع آور میرسد که از آن محوطه  دهستان  دور شوی و وارد شهرهای بزرگ با مترو و اتوبوس جنجال فروشگاهها و بوی گند لجن ابهای راکد بتو میفهماند که صفای ده را پشت سر گذارده ای. بهر رویی " اوالوا "ما باشما هستیم ودرغم شما شریک .  
یک همشهری / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / لب پرچین / 26 ژوئن 2017 میلادی 
Huelva,   Nos.Estamos con Vosotros

نون والقلم ....

به گمانم یک سوره هم در کتاب آسمانی مسلمین  زیر همین عنوان باشد که متاسفانه من معنای آنرا نمیدانم .

در گذشته که تازه دبیرستان را تمام کرده بودیم و کتاب شعرای بزرگ و نویسندگن را زیر بغل میکرفتیم وگنده گنده گام بر میداشتیم ، گاهی هم خودرا مثلا فروغ می پنداشتیم  چند خط را سر هم میکردیم و برای یک مجله یا روزنامه میفرستادیم  همین که نام ما بربالای صفحه میدرخشید کلی ذ وق میکردیم !!! کم کم  نه اینکه  وارد جرگه نویسندگان شویم بلکه زیر بال وپر آنها جیک جیک میکردیم و اگر ارزنی میانداختند ما آنرا بر میداشتیم ونان میپختیم وانرا برای مثلا مجله فلان که در آن غولها مینوشتند میفرستادیم البته سر دبیر آقایی میکرد آنرا ادیت کرده درست  به دست چاپ میداد!

تعدا د این دختر خانم ها وآقا پسرها  که انشاء مینوشتند وآنرا داستان مینامیدند زیاد بود ، اما تعداد دختران بیشتر ! 
صاحب یک نشریه هفتگی  که گویا چپی هم بود همه  نامه های مرا که به همسرم به درون  زندان فرستاده بودم در مجله اش چاپ کرد ، ایوای اینها اینجا چه کار میکنند ؟ " گویا همسرم  همه را باو داده بود وزیر نام " نامه های گم شده : چندین صفحه مجله را اشغال کرده بود ! .....آنهم درکنار کی ؟ جمال زاده ، خانبا با تهرانی و سایرین ،  سر دبیر مجله بمن نامه نوشت که اگر بازهم میل داری میتوانی چیزی بنویسی و بفرستی ، اوه دیگر روی پاهایم بند نبودم ، شماره  بعد را که میگرفتم میدیدم حضرت استادی نویسنده بزرگ ما که درکنار دریاچه لمان سویس نشسته و داشت استراحت میکرد سر فحاشی را به اینجانبه باز کرده بود ، مگر چی نوشتم ؟  خوب بیچاره دارد پیر میشود و عقل خود را از دست داده بخصوص نام زندان هم روی آنها هست نوشتن را قطع کردم اما اینجا رندی صاحب مجله کار خودش را کرد مثلا اگر میرفت به امریکا چند کارت پستال میخرید و روی آنها کلماتی دلپذیر مینوشت و برای همه ما میفرستاد ما هم خیال میکردم که جناب سر دبیر تنها این را برای من فرستاده ؟!  تا اینکه روزی در یک نشست دور همی و نوشیدن قهوه دست همه رفت درون کیفهایشان  و کارت هارا درآوردند !!! 

تنها نامها جایشان عوض شده بود مطلب یکی بود کم وبیش و در خاتمه اصرار که بنویس ، بنویس ......

این داستان مضحک را از این رو اینجا آوردم که بگویم فحاشی یکی از ارکان مهم ادبیات ما ایرانیان محترم وبا فرهنگ است هرجا کم میاوریم ویا کسی را دوست نداریم اورا بباد فحش میگیریم ، واین داستان  تا امروز ادامه داشته تربیت خانوادگی بوده پدر به مادر فحش میداده به پسر می گفته تخم سگ حرام زاده و به دختر نسبتهای دیگری میداده بنا براین همه به آن عادت کرده اند و برایشان مانند نقل و نبات است که از ذهن بیمارشان جاری میشود .
اگر کامنتی برای کسی بگذاری و بگویی " طرف، من از مصاحبه یا نوشته تو خوشم امد  دیگر آنچه که دردنیا موجود است تبدیل به کلمات مستهجن شده بسوی تو میفرستند . 
بنا براین من دیگر پوستم کلفت شده میلی هم ندارم نقس یک نویسنده متفکر را بازی کنم هرچه را که خواندم امروز پس میدهم میگذارم برای کسانیکه میل دارند آنرا غرغره کنند و یا بنام خودشان در جاهای دیگری بگذارند ، برای من دیگر هیچ چیز مهم نیست ، هیچ چیز و هیچکس ، و هیچ کجا ،  حال در این جهنم سوزان مرتب باید بروم زیر دوش آب سرد و برگردم عرق بریزم کولر ها هم رمقی ندارند ، فرش را هم جمع کردم  تا بیاندازم درون  زباله و آشغال دانی یا ببخشم روی موزاییک  بهتر میتوان راه رفت خنکتر است وتمیز تر/
.پایان 
باز کن پنجره را ایدوست 
صبح یادت هست ؟
که زمین  را عطش وحشی سوخت ؟
برگها پژمردند ؟
تشنگی با حگر خاک چه کرد ؟

هیچ یادت هست ؟ 
توی تاریکی شبهای بلند 
سیلی سرما با تاک چه کرد ؟
 با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب ، باد غضبناک  چه کرد ؟
هیچ یادت هست ؟ 
حالیا معجزه باران را باور کن 
و سخاوت را در چشم  چمنزار ببین 
 و محبت را در روح نسیم .......... زنده نام " فریدون مشیری"
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 26/06/2017 میلادی /