دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۶

نون والقلم ....

به گمانم یک سوره هم در کتاب آسمانی مسلمین  زیر همین عنوان باشد که متاسفانه من معنای آنرا نمیدانم .

در گذشته که تازه دبیرستان را تمام کرده بودیم و کتاب شعرای بزرگ و نویسندگن را زیر بغل میکرفتیم وگنده گنده گام بر میداشتیم ، گاهی هم خودرا مثلا فروغ می پنداشتیم  چند خط را سر هم میکردیم و برای یک مجله یا روزنامه میفرستادیم  همین که نام ما بربالای صفحه میدرخشید کلی ذ وق میکردیم !!! کم کم  نه اینکه  وارد جرگه نویسندگان شویم بلکه زیر بال وپر آنها جیک جیک میکردیم و اگر ارزنی میانداختند ما آنرا بر میداشتیم ونان میپختیم وانرا برای مثلا مجله فلان که در آن غولها مینوشتند میفرستادیم البته سر دبیر آقایی میکرد آنرا ادیت کرده درست  به دست چاپ میداد!

تعدا د این دختر خانم ها وآقا پسرها  که انشاء مینوشتند وآنرا داستان مینامیدند زیاد بود ، اما تعداد دختران بیشتر ! 
صاحب یک نشریه هفتگی  که گویا چپی هم بود همه  نامه های مرا که به همسرم به درون  زندان فرستاده بودم در مجله اش چاپ کرد ، ایوای اینها اینجا چه کار میکنند ؟ " گویا همسرم  همه را باو داده بود وزیر نام " نامه های گم شده : چندین صفحه مجله را اشغال کرده بود ! .....آنهم درکنار کی ؟ جمال زاده ، خانبا با تهرانی و سایرین ،  سر دبیر مجله بمن نامه نوشت که اگر بازهم میل داری میتوانی چیزی بنویسی و بفرستی ، اوه دیگر روی پاهایم بند نبودم ، شماره  بعد را که میگرفتم میدیدم حضرت استادی نویسنده بزرگ ما که درکنار دریاچه لمان سویس نشسته و داشت استراحت میکرد سر فحاشی را به اینجانبه باز کرده بود ، مگر چی نوشتم ؟  خوب بیچاره دارد پیر میشود و عقل خود را از دست داده بخصوص نام زندان هم روی آنها هست نوشتن را قطع کردم اما اینجا رندی صاحب مجله کار خودش را کرد مثلا اگر میرفت به امریکا چند کارت پستال میخرید و روی آنها کلماتی دلپذیر مینوشت و برای همه ما میفرستاد ما هم خیال میکردم که جناب سر دبیر تنها این را برای من فرستاده ؟!  تا اینکه روزی در یک نشست دور همی و نوشیدن قهوه دست همه رفت درون کیفهایشان  و کارت هارا درآوردند !!! 

تنها نامها جایشان عوض شده بود مطلب یکی بود کم وبیش و در خاتمه اصرار که بنویس ، بنویس ......

این داستان مضحک را از این رو اینجا آوردم که بگویم فحاشی یکی از ارکان مهم ادبیات ما ایرانیان محترم وبا فرهنگ است هرجا کم میاوریم ویا کسی را دوست نداریم اورا بباد فحش میگیریم ، واین داستان  تا امروز ادامه داشته تربیت خانوادگی بوده پدر به مادر فحش میداده به پسر می گفته تخم سگ حرام زاده و به دختر نسبتهای دیگری میداده بنا براین همه به آن عادت کرده اند و برایشان مانند نقل و نبات است که از ذهن بیمارشان جاری میشود .
اگر کامنتی برای کسی بگذاری و بگویی " طرف، من از مصاحبه یا نوشته تو خوشم امد  دیگر آنچه که دردنیا موجود است تبدیل به کلمات مستهجن شده بسوی تو میفرستند . 
بنا براین من دیگر پوستم کلفت شده میلی هم ندارم نقس یک نویسنده متفکر را بازی کنم هرچه را که خواندم امروز پس میدهم میگذارم برای کسانیکه میل دارند آنرا غرغره کنند و یا بنام خودشان در جاهای دیگری بگذارند ، برای من دیگر هیچ چیز مهم نیست ، هیچ چیز و هیچکس ، و هیچ کجا ،  حال در این جهنم سوزان مرتب باید بروم زیر دوش آب سرد و برگردم عرق بریزم کولر ها هم رمقی ندارند ، فرش را هم جمع کردم  تا بیاندازم درون  زباله و آشغال دانی یا ببخشم روی موزاییک  بهتر میتوان راه رفت خنکتر است وتمیز تر/
.پایان 
باز کن پنجره را ایدوست 
صبح یادت هست ؟
که زمین  را عطش وحشی سوخت ؟
برگها پژمردند ؟
تشنگی با حگر خاک چه کرد ؟

هیچ یادت هست ؟ 
توی تاریکی شبهای بلند 
سیلی سرما با تاک چه کرد ؟
 با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب ، باد غضبناک  چه کرد ؟
هیچ یادت هست ؟ 
حالیا معجزه باران را باور کن 
و سخاوت را در چشم  چمنزار ببین 
 و محبت را در روح نسیم .......... زنده نام " فریدون مشیری"
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 26/06/2017 میلادی /