دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۶

نون والقلم ....

به گمانم یک سوره هم در کتاب آسمانی مسلمین  زیر همین عنوان باشد که متاسفانه من معنای آنرا نمیدانم .

در گذشته که تازه دبیرستان را تمام کرده بودیم و کتاب شعرای بزرگ و نویسندگن را زیر بغل میکرفتیم وگنده گنده گام بر میداشتیم ، گاهی هم خودرا مثلا فروغ می پنداشتیم  چند خط را سر هم میکردیم و برای یک مجله یا روزنامه میفرستادیم  همین که نام ما بربالای صفحه میدرخشید کلی ذ وق میکردیم !!! کم کم  نه اینکه  وارد جرگه نویسندگان شویم بلکه زیر بال وپر آنها جیک جیک میکردیم و اگر ارزنی میانداختند ما آنرا بر میداشتیم ونان میپختیم وانرا برای مثلا مجله فلان که در آن غولها مینوشتند میفرستادیم البته سر دبیر آقایی میکرد آنرا ادیت کرده درست  به دست چاپ میداد!

تعدا د این دختر خانم ها وآقا پسرها  که انشاء مینوشتند وآنرا داستان مینامیدند زیاد بود ، اما تعداد دختران بیشتر ! 
صاحب یک نشریه هفتگی  که گویا چپی هم بود همه  نامه های مرا که به همسرم به درون  زندان فرستاده بودم در مجله اش چاپ کرد ، ایوای اینها اینجا چه کار میکنند ؟ " گویا همسرم  همه را باو داده بود وزیر نام " نامه های گم شده : چندین صفحه مجله را اشغال کرده بود ! .....آنهم درکنار کی ؟ جمال زاده ، خانبا با تهرانی و سایرین ،  سر دبیر مجله بمن نامه نوشت که اگر بازهم میل داری میتوانی چیزی بنویسی و بفرستی ، اوه دیگر روی پاهایم بند نبودم ، شماره  بعد را که میگرفتم میدیدم حضرت استادی نویسنده بزرگ ما که درکنار دریاچه لمان سویس نشسته و داشت استراحت میکرد سر فحاشی را به اینجانبه باز کرده بود ، مگر چی نوشتم ؟  خوب بیچاره دارد پیر میشود و عقل خود را از دست داده بخصوص نام زندان هم روی آنها هست نوشتن را قطع کردم اما اینجا رندی صاحب مجله کار خودش را کرد مثلا اگر میرفت به امریکا چند کارت پستال میخرید و روی آنها کلماتی دلپذیر مینوشت و برای همه ما میفرستاد ما هم خیال میکردم که جناب سر دبیر تنها این را برای من فرستاده ؟!  تا اینکه روزی در یک نشست دور همی و نوشیدن قهوه دست همه رفت درون کیفهایشان  و کارت هارا درآوردند !!! 

تنها نامها جایشان عوض شده بود مطلب یکی بود کم وبیش و در خاتمه اصرار که بنویس ، بنویس ......

این داستان مضحک را از این رو اینجا آوردم که بگویم فحاشی یکی از ارکان مهم ادبیات ما ایرانیان محترم وبا فرهنگ است هرجا کم میاوریم ویا کسی را دوست نداریم اورا بباد فحش میگیریم ، واین داستان  تا امروز ادامه داشته تربیت خانوادگی بوده پدر به مادر فحش میداده به پسر می گفته تخم سگ حرام زاده و به دختر نسبتهای دیگری میداده بنا براین همه به آن عادت کرده اند و برایشان مانند نقل و نبات است که از ذهن بیمارشان جاری میشود .
اگر کامنتی برای کسی بگذاری و بگویی " طرف، من از مصاحبه یا نوشته تو خوشم امد  دیگر آنچه که دردنیا موجود است تبدیل به کلمات مستهجن شده بسوی تو میفرستند . 
بنا براین من دیگر پوستم کلفت شده میلی هم ندارم نقس یک نویسنده متفکر را بازی کنم هرچه را که خواندم امروز پس میدهم میگذارم برای کسانیکه میل دارند آنرا غرغره کنند و یا بنام خودشان در جاهای دیگری بگذارند ، برای من دیگر هیچ چیز مهم نیست ، هیچ چیز و هیچکس ، و هیچ کجا ،  حال در این جهنم سوزان مرتب باید بروم زیر دوش آب سرد و برگردم عرق بریزم کولر ها هم رمقی ندارند ، فرش را هم جمع کردم  تا بیاندازم درون  زباله و آشغال دانی یا ببخشم روی موزاییک  بهتر میتوان راه رفت خنکتر است وتمیز تر/
.پایان 
باز کن پنجره را ایدوست 
صبح یادت هست ؟
که زمین  را عطش وحشی سوخت ؟
برگها پژمردند ؟
تشنگی با حگر خاک چه کرد ؟

هیچ یادت هست ؟ 
توی تاریکی شبهای بلند 
سیلی سرما با تاک چه کرد ؟
 با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب ، باد غضبناک  چه کرد ؟
هیچ یادت هست ؟ 
حالیا معجزه باران را باور کن 
و سخاوت را در چشم  چمنزار ببین 
 و محبت را در روح نسیم .......... زنده نام " فریدون مشیری"
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 26/06/2017 میلادی /

اگر جنگ آغاز شود....

این دومین بار است که من از این عکس استفاده میکنم!
---------------------------------------------------
از ساعت یک بیدارم ، نه ! نه گرما ونه سرما ، نه گرسنگی و نه ! نه! هیچی نبود ، هیچ ، تنها فکر جنگ بودم ، در خبرها خوانده بودم که سر زمین خرس سفید از دریای مدیترانه موشک پرتا ب کرده  ! بکجا؟ بسوی چه سرزمینی ؟  یک جرقه آن کافی است که نیمی از جنگلهارا به آتش بکشد ،  وروز گذشته جنگلهای  شهر "اوالوا" در همین نزدیکیها ما داشت میسوخت خوشبختانه زود آتش را مهار کردند چون تنها ریه تنفسی آن شهر همان پارک طبیعی  و دست نخورده حیوانات بیگناهی  که درآنجا به آرامی دارند در کنار هم بی خبر از فشار و حرصی و گرسنگی بشر دوپا  به زندگی خوبشان ادامه میدهند .
 روز شنبه اینجانبه یک گیلاس شراب نوشیدم انگار که مستی آن دیروز  عیان شد و دست بردی زدم به دفترجه هایم نمیدانم چرا داستان آن جناب را نوشتم بیچاره الان سالهای که درمقبره خانوداگی شان  درهمان مرز سوییس و آلمان خوابیده چرا که میل نداشت در " کاتدرال " دفن شود و بقیه هم ترجیح دادند این گناهکار که سوار بر اسب شده و در خیابانها میتازد درهمان مقبره خانوادگی آ آرام بگیرد .
روز گذشته  صفحه ای باز شد از مرگ و یاد بود شجاع الدین شفا [ روان شاد ]که آن مردک پیزوری ای شیره ا او را فرو مایه خوانده ، هیچکس نیست باین  تریاکی بگوید تو کجا بودی ناگهان صاحب " سر زمین جاوید" شدی و هر  غلطی هم دلت میخواهد میکنی به ارتش شا ه فحاشی میکنی ، به بزرکترین نویسنده و مترجم ایران و صاحب بسیاری از آثار او به دیده تحقیر مینگری چرا که خودت حقیری عکس آن پیر مدر دیوانه را جلوی رویت گذاشته ای خودت را باو و دم بو گندوی او آویزان کرده ای  در حالیکه زمانی او داشت فرمانروایی میکرد جنابعالی یا در هند و یا در امریکا مشغول جاسوسی بودید ، بهتر است بیشتر ننویسم 
بگذریم یاد بود آن مرد بزرگوار شجاع الدین شفا و بخاک سپردن خاکستر او دریک گورستان حقیر دلم را به درد آورد ، گریه ام گرفت  و دوباره  باین  فکر افتادم  که هرچه احمق تر وگاو تر وبی مقدار تر باشی کار و بارت بهتر است واین مرد دانشمند که کاری غیراز روشنگری نداشت حال دریک گورستان دور افتاده از یادها رفته و آن هندی زاده  ویرانگر در آن بارگاه خفته  .....روزگار بدیست جان من ، حیلی هم بد باید  قرنها بگذرد تا خز از خزه جدا شود ..
روی موبایلم دانه های _ (سایلون) به چشم  میخورد و بیاد همان فیلم کذایی افتادم نان دیگر کمتر پیدا میشود ، غذا درمغازه ها کمتر شده درعوض همه چیز در قوطی های کوچک کنسرو شده است ، گندم نیست ، گوشت نیست وچه بسا گوشتهایی را که درویترینها به نمایش میگذارند با هزاران رنگ وطعم آلوده میکنند  گوشت خود ما باشد ، در عوض صد ها هزار مغازه کفاشی  و لباس  فروشی و مد و لباسهای بوگندو ریساکل شده بچشم میخورد همه هم خالی تنها لیاس از پشت ویترین بتو دهن کجی میکنند ، مهم نیست مهم کشتی های عظیم و گرانقیمت متعلق به اربابان روی آبها ، جت های شخصی  روی هوا ، و اتومبیلها و کاخ ها متعلق به ریاست جموری ها !!! که از بردن نامشان اکراه دارم و کاخ های زیر زمینی یا پناهگاهها و آن مرد منفور کثیف " رجوی: هم میخواست مثلا پوتین شود !!!  (البته شد پوتین سربازی )! 

رفتم درون گنجه چیزی برای خوردن پیدا کنم یک جعبه نان خشک  نامش ( یاکوب * یا یعقوب و  یا جاکوب است ، متعلق به همان سر زمینی که مرتب ایران به آن حمله میکند و از یاد برده که امروز هرچه داریم از دولت سر همان مردان است که بجای ریش و پشم درون مغزشانرا پرکرده اند بهترین نویسندگان ، عالمان طب ، کاشفین بیماریها ، داروها ، و و و و همه از همانجا برمیخیزد حتی این تکنو لوژی که خود شما دارید از آن استفاده میکنید . انسان همیشه چیزی را که خودش ندارد میل هم ندارد دیگران داشته باشند بنا براین حمله را آغاز میکنند .
ما ایرانیان تنها ادعا داریم منقل برایمان  از هرچیزی مهمتر است ، و مواد مخدر و افاده ها طبق طبق ، بی شعوری ، بیسوادی و عقده های سرکوب شده خود فریبی جان همه را فرا گرفته حاضر هم نیستند از آن پوست گرگی که به تن کردند بیرون بیایند حرفهایشان زیبا ، گفتارشان پرمعنا اما میان تهی و خالی و اگر کسی یک قدم به جلو برداشت او را صد قدم به عقب پرتاب میکنند دولتهای بیگانه هم خوب مار شناخته اند از مد سازان گرفته تا سیاسیون میدانند که ما به چه راحتی دست از عقیده خود بر میداریم و ناگهان یکصد و هشتاد درجه تغییر ماهیت میدهیم .
برای  من انسان ها تنها انسانند نه کاری به دینشان دارم و نه ایمانشان و جالب است که در دعای نماز اعشاء ربانی مسیحیان جمله ای زیبا به چشم میخورد "  خداوندا ، کمک کن کسانی را که بمن حمله میکنند ببخشم وآنها نیز مرا ببخشند " ! بسیاری باین  امر معتقند و عمل میکنند تنها حرفش را نمیزنند .هیچ دینی بخودی خود بد نیست این رهبران ادیان  هستند که آنرا به بیراهه میکشند  دین بوجود آمد تا فرق انسان از حیوان مشخص شود اما امروز دین بهانه ایست برای "
چپاول و حمله کردن و جنگها و آسیبهای اجتماعی و شخصی .
چرا ناگهان  معلم شدم ؟!  میخواستم چیزی راجع به خان جانم یا مادر جانم بنویسم به اینجا ختم شد . خوب  بعد این کار را میکنم .
پایان / ثریا / اسپانیا / نیمه شب دوشنبه  26 ژوئن دوهزار وهفده میلادی و.....

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۶

واندالها

شاید همه آنهاییکه امروز در المان زندگی میکنند ، واندالها را  بشناسند و یا تاریخ زندگی آنهارا خوانده باشند ،  آنها در  سر سال 406 تحت فرماندهی  " مردی بنام گایسریگ:  اروپا و نیمی از افریقا را موجب حمله ناجوانمردانه خود قرار داد قومی وحشی  که شهرت وحشیگری آنها  در تاریخ روم باستان بجای مانده است . حال چرا من باید آنها افتادم ، چرا؟ چرا ندارد؟ ما هم درعصر همان واندالهای وحشی زیست میکنیم تنها شکل و شمایل آنها فرق دارد ، آنها نه هنز را میشناختند و نه موسیقی را و نه زیبایی را تنها عشقشان به خون ریزی بود .
نه در دنیا چیزی عوض نمیشود تغییر شکل میدهد . 

خسته ام واین خستگی روحی است امروز باز باید ناهار به منزل دیگری بروم اما خسته ام ، هر صفحه ای را باز میکنم سیاست ون مایش خانواده ها یا سخن رانیها  از هزاران سال فسیلهای ما قبل تاریخ که هنوز دست از گفتار درباره  " کودتای" نکبت خودشان نکشیده اند ، چه کسی باور میکند که من چهار بار به فرانسه رفتم اما هیچگاه پایم به موزه لور نرسید ، بیزار بودم ! از موزه بیزارم همه چیز بنظرم مصنوعی و رنگ میاید ، رافائل را دوست دارم اما اگر تابلوی از یک منظره زیبا کشیده باشد به وان گوگ عشق میورزم و از موسیقی دانان به واگنر  ، آه ، خدایا ، د راین شهر کسی نیست ؟ آیا من مرده ام ؟ کانالهای تلویزیون امروز همه دچاربیماری نماز خواندن شده اند به تازگی هر روز برایمان نماز اعشاء ربانی میگذارند  کشیشها هم دست کمی از آخوندها ندارند دین یک بهانه است یک منبع درآمد است  موسیقی تنها باید به باخ گوش داد کمتر کسی با واگنر اخت است ، آوه آهنگهایش خیلی سخت وزمخت میباشد تنها " آوه آماریا " او زیباست بهترین  آوه ماریا میباشد .
امروز بیاد _ جناب  " کاردینال "  افتادم همان که مجبور بودم هر ماه  به دیدارش بروم و اعتراف کنم و دست آخر روزی باو گفتم "
آخ ، جناب کاردینا ، من عاشق شما شده ام ، خیلی زیبا هستید ، حیف از شما که لباس کشیشی پوشیده اید ، اول اخم کرد وسپس خندید آنچنان خندید که قهقه اش بلند شد ، وزنانی که درپشت در درصف انتظار ایستاده بودند ناگهان به درون  آمدند ، جناب کاردینال از جعبه اش بیرون رفت ومن سرم را روی آن نرده های چوبی گذاشاتم واز خنده داشتم میترکیدم .

چیزی برای اعتراف نداشتم ، اه جناب کاردینا ل هر ما ه از شهر تشریف میاوردند تا اعترافات را جمع کنند ، حال این زن دیوانه چه میگوید ؟ .......
 ماه  بعد دوباره به دیدارش رفتم واین کار آنقدر تکرارشد تا دیدم واقعا عاشق او شده ام ، او دیگر نمیخندید تنها گوش میداد وسپس برای همیشه غیبش زد . 
تنها یکبار اورا با لباس سواری روی پیاده روی خیابان دیدم ، باخودم گفتم چقدر مردم خود خواهند با آسب وارد خیابانهای شهر میشوند آنهم روی پیاده رو اما سرم را که بلند کردم چهره زیبای اورا دیدم با گونه هایی که از فرط افتاب سرخ شده بودم ، خم شدم ، بلی خم شدم .
حال خسته ام ، دیگر کمتر سخن از عشق و عاشقی .و هنر و شعر ادبیات بمیان میاید هرروز باید چهره کریه مردانی را دید با صدها کیلو پشم و ریش ، کثیف ، جلنبر  ، زیباییها کجا رفتند ؟ ایکاش بر میگشتم به ایتالیا ، شاید انجا هم شبیه همین جا شده باشد کسی نمیداند ! آنها همه جا هستند  حال ما مانده ایم با واندالهای قرن بیست ویکم و خدا میداند سرنوشتمان به کجا خنم خواهد شد ؟.

بلی جناب کاردینال ، من خدارا با همه زیباییش درچهره شما دیدم ، شما خود خدا بودید .پایان 
از " دفتر قصه ها ی دیروز 
-------------------------------------
ثریا / اسپانیا  یک روز یکشنبه داغ / خسته وعصبی /

چند کنم اندوه .....

بر خاطر آزاده  ، غباری ز کسم نیست 
سرو چمنم ، شکوه ای از خار و خسم نیست 

از کوی تو ، بی ناله و فریاد گذشتم 
چون قافله عمر  ، نوای جرسم نیست .........زنده نام : رهی معیری 
---------
خسته ام ، شدیدا هم خسته ام ، با آنکه روز گذشته روز نسبتا خوبی داشتم  ، اما خسته ام ، با آنکه تمام شب را خوب خوابیدم ، بازهم خسته ام !
رو گذشته با بچه ها به یک رستوران محلی ماهی فروشی رفتیم ، ناهار بسیار عالی بود !!! تنها ماهی بود !! منهم میانه خوشی با ماهی ندارم ، باید میخوردم ، پیاده روها و خیابانها جای سوزن انداختن نبود ، رستورانها همه پر و مغازه های چینی و هندی مراکشی با البسه آشغال  و کفش پلاستیکی و کیفهای پلاستیکی ، برای  پارک کردن اتو مبیل راهی طولانی را طی کردیم ، بهر روی ساعت شش بعد از ظهر خسته و وامانده بخانه رسیدم و خودمرا روی کاناپه انداختم ......
از اول ماه ژوییه تعطیلات تابستانی شروع میشود و همه این شهر خالی میشود و بجایش توریستهای اروپایی سرازیر خواهند شد با پیکر های سرخ شده ، شکمهای آویزان و پستانهای عریان ، خوشبختانه من از دریا خیلی دورم کوهستان هوای دگری دارد و سکوت بهترین است / چیز زیادی  ندارم بنویسم ( چون دیگر تعهدی ندارم ) ! تنها در خبرها خواندم که موسسه گالوپ  نوشته :
ایرانیان عصبانی ترین آدمهای روی زمین هستند !!! وسلطان ابن عثمانی اردوغان صد درصد مسلمان چندین آتشه دستور داده که تئوری ( داروین  و تکامل بشر ) را از کتابهای درسی بردارند !! معلوم است که اینها خودشان هنوز مغز خر خورده اند و همچنان خر باقی مانده اند و برای خر کردن بقیه راهی جز این ندارند که درب کتابخانه را ببندند و معلومات عمومی را به زیر صفر برسانند تا بتوانند حاکم باشند .( مانند مجاهدین ) .

هر چه طرفداران آنهارادیدم همه از اقشار پایین جامعه بودند مانند گذشته که به هنگام سر باز گیری همه بیچارگان ودرماندگان وبچه های کارگران و مستخدمین میبایست به سربازی بروند و اگر شانس آنرا داشتند که درسی بخوانند به رتبه های بالاتری برسند مثلا سروان شوند سرهنگ شوند در غیر انصورت گماشته خانمهای جناب سروان میشدند !!! بیشتر در مرکز پلیس راهنمایی بودند هرچه بیرحمتر و بیشعورتر  اما اشراف پسرانشان را  در کالج ها و مدارس مهم و بزرگ  دنیا میفرستادند  موقع برگشت جعفرخان از فر نگ برگشته میشدند وهمه چیز ایران  وایرانی  "آخ "بود یا برای همیشه همانجا میماندند ، حال فرقه نابکار مجاهدین هم لشگر خود را از بین همین طبقه انتخاب کرده بود کمتر آدمی از یک خانواده سر شناس وبزرگ وارد آین  دستگاه بودند بانو ملکه مریم قجر میل داشت نقش انیس الدوله را  بازی کند وآن مردک عوضی خودش را درقالب امام اول شیعیان میدید همراه با حرمسرایش هزاران زن ودختر جوان  در حرم ایشان همیشه آمده بخدمت بودند ، واگر کسی را لازم نداشتند و زیادی بود به درک واصل میکردند با قرص سیانور ویا خفه کردن به دست زینب کماندوهای عقده ای که شستشوی مغزی شده بودند .
شب گذشته هنگامیکه سرم را روی بالش گذاشتم اولین کارم این بود که سپاسگذار پروردگار  باشم که بچه هایم  آنقدر بیشعور نبودند که خود را وارد این معرکه ها بکنند ، با بودن آن مرد نادان الکلی و معتاد و دیوانه با دو شخصیت متضاد بعید نبود که بچه ها هریک به گوشه ای فرار کنند خوشبختانه سر نخ همه به دست خودم بود زنجیر را درجایی شل میکردم ودرجایی میکشیدم مواظب دوستانشان بودم تمام مدت درمدرسه هایشان درگوشه ای میایستادم بی آنکه مرا ببینند تا همراهان وهمکلاسیان انهارا ببینم خوشبختانه  در بهترین  مدارس آنها را گذاشتم زیر نظر شریفترین آدمها . باید اول از پرودگار و سپس از خودم و آنها سپاسگذار باشم .
شب گذشته ضجه و ناله زنی  که جسد برادرش را در کمپ لیبرتی میدید و کاری نمیتوانست بکند  مرا به گریه وا داشت  آنها آنسو بودند و مادران و پدران رنج دیده اینسو ، عجب آنکه لبه تیغ سیم های خار دار بسوی  کمپ کج شده بود ظاهرا  دشمن در درون بود نه در بیرون دران صحرا ی داغ وبی آب و علف و مرتب در نشستهای مختلف و دستورات مریم ماه تابان که الان بشکل و هیبت جادوگران افسانه ها درآمده است . 
آن مردک هم غیب شد یا از ترس و یا کشته شد و یا رفت تا  در نقش امام زمان برگردد با ریش و محاسن سفید اگر چه مانند کوسه ها بی ریش بود تنها یک سبیل بعنوان "آنکه من مرد " هستم گذاشته بود اما ..... بقیه اش بماند .
او یک بیمار روانی بود و شاید هست همه رهبران امروز دچار روان پریشی هستند هوای داغ و طبیعت خشک و سرگردان همه را دچار دیوانگی محض کرده است .
من کجا نشسته ام ؟ در کدام از مقطع زمان ، دخترم با همسرش میخواند با اتو مبیل به انگلستان بروند !!! منهم باید یک ماه دیگر بروم سفری  زورکی هیچ میل ندارم به  آن سر زمین برگردم بخصوص درحال حاضر اما بلیط را برایم فرستاده اند ایکاش میشد که نمیرفتم هیچ میل به سفر ندارم .
سفر مرا به کجا میبرد ؟ درکنار مسعود اسدالهی که هنوز نیمه عقلی برایش مانده و هنوز آن احساسات گذشته را در درونش حفظ کرده است با او هر هفته همراهم ، هرچه باشد با هم بزرگ شدیم !
نه امروز هیچ حوصله ندارم هوا گرم ، شرجی و من بی طاقت . پایان 
افسرده ترم از نفس باد خزانی 
کان نوگل  خندان نفسی همنفسم نیست 
صیاد در پیش اید و پبگ اجل از پی
آن صید  صعیفم  که ره پیش وپسم نیست 
بیحاصلی .خواری من بین  که دراین باغ 
چون خار  ، بدامان گلی دسترسم نیست ..........."رهی"

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۶

یز نچیدم آنقدر دامن .....

آتش عشق آمد و آب وهوا بر خاک ریخت 
 پرتو یزدانی  آمد و دام اهریمن بسوخت ..........."رشید یاسمی"

صفحه تابلت را باز کردم صورتش به صورتم چسپید ، گویی ا زدرون قاب  پلاستیکی بمن میگفت " ازمن نمیتوانی بگریزی " کتری را به برق زدم وناگهان برق خاموش شد .کلید اصلی  آنرا پیدا نمیکردم  ، ماشین مرتب نعره میکشید که برق نیست ، برق نیست ، چراغ قوه دستی امرا برداشتم کورما ل کورمال درتاریکی  جعبه کلیدهارا باز کردم تنها دوتا افتاده بودند ،  اما بازم برق نبود ، مدتی خیره به اطراف نگریستم به راهرو رفتم ، چراغ راهرو روشن بود ، همه جارا گشتم ، نه کلیدی نبود محبور شدم به خانه دخترکم  زنگ بزنم وماجرا را بگویم بلا فاصله همسرش آمد ، هردو بی چیزی میگشیتم ، نه کلیدی نبود ، خوب ! لباس بپوش برویم خانه ما تا فردا ، 

مواد داخل یخچال را چه کنم فریزر  همه از بین خواهند رفت  ، یکبار دیگر سری به آن جعبه طولانی زدم..... یافتم ، یافتم ! گویی رمز وراز مرگ وزندگی را یافته بودم ، جعبه کوچکتری درون  جعبه بزرگ تعبیه شده بود که اول خیال میکردی کلید برق است اما نه دریچه ای باز شد وکلید پایین افتاده بود واین کلید اصلی بود آنرا بالا زدم ......آه بشر چه زود به همه چیز اخت میگیرد غیر از تاریکی ، خانه غرق نور شد داماد عزیزم را بوسیدم زرشکهارا باو دادم تا ببرد وبرگشتم ، نه کتری مشگلی نداشت مشگل از توستر بود که مرد ، برق این خانه خیلی زیاد است ومن ماهیانه مقداری باید  برای بالا بودن فاز برق بپردازم همیشه غذاهایم میسوزند !
تابلت را باز کردم او همچنان پشت فرمان داشت فرمانروایی میکرد ، برایش نوشتم شخصی روی فیس بوک من اینهارا نوشته باید  جواب بدهی نه جواب مرا ، برای من مهم نیست ، من ترسی ندارم جواب بقیه دوستانم را که مرا از تعقیب تو و همراهی با تو بر حذر میداشتند حال این مدرک را جلوی چشمانم گرفته اند که خوب ! دیدی ؟! مانند همیشه بیجواب ماند خیال میکند اگر جواب  بدهد از ابهت او کم میشود . مهم نیست .

چند روزی است سرم با سخنان آن دختران وزنان بدبختی که از آن بیقرارگاه وآن بیدادگاههای مجاهدین فرارکرده وبیرون شده ان ، گوش میدهم ، گاهی گریه ام میگیرد ، چه رمزی درکلام وگفته آن مردان وزنان گمراه بود که شمارا به قتلگاه برد ؟ بعضی ها دست جمعی .خانوادگی رفته بودند .
برادر عمو و پسر عمو و خواهران خود را از دست داده بودند .....
همه زنان جوان و زیبایی بودند اما امروز گمان نکنم ، چرا که این فیلم ها مربوط به سالهای گذشته بود و تلویزیونی در آلمان انرا پخش میکرد ( آوا ) آوا بنظرم آشناست ....... آه بلی فهمیدم ......

من احتیاجی ندارم که آنچه را میبینم بخاطر بسپارم ویا گناهی را ببخشم ،  چون آنرا بارها وبارها دیده ام  و میبینم  و از دیده ها  آنهارا با شبنم خوشبینی میشویم وطاهر میکنم  هنوز گناهی از ؟ او ؟ ندیده ام  و آنچه را میبینم  مانند یک لیموی فشرده تا درون گلویم  فرو میبرم کمی تلخ و ترش و گاهی بی مره اند اما  خوب بازهم تماشا میکنم ، مخدری است قوی .

روز گذشته هندوانه ای خریدم به رنگ زرد ، خرما خریدم همه ترشیده بودن ساخت وطن ( بم ) همه درون زباله اند  تنها پولهای زبان بسته را خرج میکنم وهرچه را میخرم باید به درون سطل زباله بریزم .
و حال از فراسوی  مردمانی دارم گذر میکنم که اکثر آنها زمانیکه جذب این فرقه شدند جوان بودند وبی تجربه ، درست مانند همان زمانیکه من بی اراده جذب خانه دراویش شدم و دیدم که همه به کار گل مشغولند و حضرت پیر مراد درقصری  روی تشکچه مخمل خود لم داده و انگشتش را تا آرنج در بینی فراخ وگنده اش چپانده مشغول  ساختن قرص است وچه بسا مریدان آنها را مانند داروی حیات در گلویشان بیاندازند  از این رفتار چندشم شد ، چیز زیادی از دست نداده بودم مغزم هنوز کار میکرد تنها مقداری پول صرف رفت وآمد با هواپیما ومخارج سیگار وچای وقند وبرنج وشکر آقایان وگوشت بره برای آبگوشت !!!!
کارآنهااین بود که جوانان خوش بر و رو را گرفته تربیت کرده و بجان مردم میانداختند این کرمها بعدها خود مار وسپس اژدها میشدند واگر اهل هنری هم بودندخوب در مقام " سماع "  آنرا خالی میکردند ودرخلوت به کار دیگر مشغول بودند ومن در یکی از نامه هایم نوشتم :
مصحلت نیست کز پرده برون افتد راز
ورنه درمحفل رندان خبری نیست  که نیست

دراولین فرصت خوشبختانه بیمار شدم گلویم دردگرفت وفورا سوار هواپیما شدم وبخانه برگشتم ، ویک نامه مفصل برای پیرشان نوشتم هرچه را که میل داشتم  درآن گنجانیدم و راحت نشستم ، پیر تا بحال بر گرده همه سوار شده بود حال این کره بچه الاغ سواری نمیداد نه این اسب وحشی رام نمیشد  ، درجوابم با مهربانی نوشت : عزیزم ، تو خود یک فرشته ای برای تو و خانواده ات آرزوی سلامتی دارم ؟! اهه ، ( هنوز نامه را دارم ) !.

این دوفرقه باهم یکی بودند چراکه آن خواننده معروف که جذب آن فرقه شده بود از طریق همین قوم وارد و چهار هزار پوند ناقابل دستمزد چند شب خواندنش را تقدیم آنها کرده بود .....
.
خوب ، زمانی که آفتاب  ،عقل بعضی هارا خشک میکند  ودر تابه های سود وزیان مانند تخمه آفتاب گردان بالا وپایین میشوند میسوزند و میسازند  و تنها خیال خنک شدن  درزیز یک درخت باصف آرام نشستن  بر افکار آنها سایه میاندازد تازه آن افکاررانیز باید روی کاغذ بنویسند و تقدیم رهبر نماینند که چرا به گل سرخ اندیشیده اند، هردو رمز و رازشان یکی بود ( یکی بنام پیر دیگری رهبر ) باید در آنها ذوب میشدی ، من در درون خودم قبلا ذوب شده بودم و سوزندگی ونوک تیز اندیشه ام مرتب مرا هشدار میداد من آهسته مانند یک شبنم خیالی از روی این گل ولای پریدم .

نه ! هر دو فرقه یکی هستند وزیر نظر گروه ( فراماسونری ) مشغول کارند و پولهای باید برای آنها جمع شود آنها درپشت درهای بسته میان اشخاص انتخاب خودشان را میکنند ویا سر زمینها را مورد حمله قرار میدهند و شیاطین را خوب تربیت میکنند مانند سگهای دست آموز و آنها را بسوی کسانی میفرستند که مانند من  هنوز میاندیشند .

آه ، دوست نازنین من ، هنوز مرا ندیده ای ، توفانهای خشمگین مرا احساس نکرده ای  و نعره هایم را نشنیده ای .تو مرا ندیده ای که در پیچیدن  بخود مانند یک مار کبرا  درکلمات و رمز آنها گم شده و پوست میاندازم .
نه ! نه فریب آن چشمان زیبایت را میخورم و نه فریب آن لبخندت را .و آنچه ر ا که در جام من ریخته ای من به دور ریختم آنرا ننوشیدم .میل ندارم دوباره درتاریکی راه بروم و درتاریکی گم شوم و درتاریکی به دنبال خودم بگردم . و یا نوری . پایان 

سینه آتشگاه  آن  نار است  کز وی یک شرار 
شامکاهی  لحظه ای  در وادی ایمن  بسوخت 

تا چه خواهد کرد  با جان  و تن فرو گیرد مرا 
شعله ای که امروز دین و دل به یک روزن بسوخت 
ثریا / اسپانیا / 24/06/ 2017 میلادی / برابر با سوم تیرماه 1396 خورشیدی .

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۶

همیشه منتظرم

آینده ما در انتظار ماست ،
 نه! 
در انتظار دیگران و ساختن آنهاست ، من ساخته شدم ، نمیدانم از چه موادی ؟ اما سفت و سخت و محکمم ،  با انکه گذشته گلوی مرا میفشارد  تا بسر حد مرگ ، باز بغض را فرو میدهم .
همان دوست  ، (ام آر آر)  نوشته بود دنیای مجازی بهتر از واقعیت است  ما بی آنکه  یکدیگر را ببینم ولمس کنیم همدیگرا دوست داریم ! چیزی از عکس او پیدا نبود اما از اشعارش توانستم بفهمم جوانی است از نوع جوانان جنگ دیده و رنج کشیده .
راست میگوید ، همه دوستان مجازیم را دوست دارم و دلم برایشان تنگ میشود  و زمانی گمان میبرم که عاشق آنها هستم ، خیلی ساده ، دل من دریایی و بزرگ است همه را درون خودش جای میدهد  .
حال کشتزار  در انتظار آنهاست  و من به گرد خرمن خود دارم پای میکوبم ، به دخترم گفتم  من با شما به دریا نخواهم آمد ساعت دوازده شب برایم سخت است ، مایو را باو دادم وحوله اش را برای دیگری گذاشتم ، باو گفتم برویم  بیرون هوای خانه دم دارد  برویم کفش بخریم ، درون گنجه چهار جفت کفش نپوسیده تابستانی وجود داشت ، 

خوب برویم بیرون به " مال " چند تی شرت رنگ وارنگ خریدم آمدم درون گنجه دیدم هنوز    تی شرتهای قبلی تگ آنهارا هم نبریده ام هشت تی شرت و دامن و شلوار ، اوه  ، کمی نگران حال خودم شدم بیچاره دخترک مرا مینگریست و پرسید ایا میل داری فردا ناهار  بیرون بخوریم ؟ اوه ، بله ، بله حتما ،  مام قول میدهی  ،" یس " اما حواسم به درون گنجه بود و به کفشهای نپوشیده و لباسهایی که فراموش کرده بودم بپوشم .......

دوباره دارم شکل همان جنینی را پیدا میکنم ،  دوباره میل دارم زاده شوم از نو شروع کنم ، خط بطلان روی همه چیز بکشم  برگ برگ تاریخ را پاره کنم و دور بریزم   بی تاریخ تولد  بگذار باد  برگها را ببرد .
( نکند عاشق شده ای ) من دل هوسباز ترا میشناسم ، گیج هستی ،.

نه ! من تنها در خانه عقیده خود زندانیم  و همیشه در انتظار آزادی  و نالیدن از غربت . اما در آن سرزمین نیز غریبم ، بارها این را نوشته ام کسی از خون من باقی نمانده  نیمی از آنها دور دنیا هستند ، نمیدانم اتریش ، امریکا ، سوییس ،  
ایا آنها میدانم من هنوز هستم ؟ ایا مرا خواهند شناخت ، گمان نکنم ، و من در انتظار  آن " کلمه " شیرین هستم  آن کلمه ای که بمن بگوید : 
هنوز دوستت دارم و بیادت هستم ؟! .
حال با مردمی سر و کار دارم که نان و پنیر و چای را میچینند و عکس آنرا روی فضای مجازی میگذارند و برای ما آرزوی خوشبختی میکنند ،  آنها با تاریخ من بیگانه اند  و نمیدانند پیشرفت در تاریخ یعنی چی ،  نمیدانند در انتظار پایان گرفتن تاریخ یعنی چی ، آنها خوشحالند .

همه امروز پهلوانند ، بزرگ ؛ با بازوهای فربه وخال کوبی شده  کسرشانشان میشود که بگویند :عشق :، آنها در انتظار  کشف  یک دشمن بزرگ هستند تا او را بز زمین  بکوبند  و ما هر کرمی را پهلوان مینامیم ،.

همه قفلها در انتظار کلیدند  و ما همان قفل شدگانیم که دیگر هیچ کلیدی قادر بباز کردن روح ما نخواهد بود  .
روشنفکران امروزی میل دارند همه را بیدار کنند و مردم برای همیشه بیدار بمانند و گوش بفرمان آنها و دزدان درا نتظار  آن نشسته اند  تا مردم بخواب عمیقی فرو روند  در انتظار خواب (یک ملت ) !
همچنانکه دریک خواب خوش مستی  توانستند سراسر هستی یک ملت را بدزدند و غارت کنند .

خوشحالم که من غارت چندانی نشدم ، هرچه بود خودم بخشیدم تا بزرگواریم را نشان دهم و آنها نگویند که غارتش کردیم ، نه این شانس را به آنها ندادم ، در جایی که دیدم باید سر خم کنم درب را بهم کوبیدم و بیرون آمدم ،  آری ما همیشه منتظریم  اما خودمان نمیدانیم در انتظار چه هستیم .
جای پایی مانده و زخمی ، سبزه زار انرا ، به تن
جمعه جانانهء گلگشت عیاران گذشت 
پایان / ثریا / اسپانیا / لب پرچین / بعد از ظهر داغ تابستان /تیرماه 1396  و23 ژوئن 2017 میلادی .