یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۶

واندالها

شاید همه آنهاییکه امروز در المان زندگی میکنند ، واندالها را  بشناسند و یا تاریخ زندگی آنهارا خوانده باشند ،  آنها در  سر سال 406 تحت فرماندهی  " مردی بنام گایسریگ:  اروپا و نیمی از افریقا را موجب حمله ناجوانمردانه خود قرار داد قومی وحشی  که شهرت وحشیگری آنها  در تاریخ روم باستان بجای مانده است . حال چرا من باید آنها افتادم ، چرا؟ چرا ندارد؟ ما هم درعصر همان واندالهای وحشی زیست میکنیم تنها شکل و شمایل آنها فرق دارد ، آنها نه هنز را میشناختند و نه موسیقی را و نه زیبایی را تنها عشقشان به خون ریزی بود .
نه در دنیا چیزی عوض نمیشود تغییر شکل میدهد . 

خسته ام واین خستگی روحی است امروز باز باید ناهار به منزل دیگری بروم اما خسته ام ، هر صفحه ای را باز میکنم سیاست ون مایش خانواده ها یا سخن رانیها  از هزاران سال فسیلهای ما قبل تاریخ که هنوز دست از گفتار درباره  " کودتای" نکبت خودشان نکشیده اند ، چه کسی باور میکند که من چهار بار به فرانسه رفتم اما هیچگاه پایم به موزه لور نرسید ، بیزار بودم ! از موزه بیزارم همه چیز بنظرم مصنوعی و رنگ میاید ، رافائل را دوست دارم اما اگر تابلوی از یک منظره زیبا کشیده باشد به وان گوگ عشق میورزم و از موسیقی دانان به واگنر  ، آه ، خدایا ، د راین شهر کسی نیست ؟ آیا من مرده ام ؟ کانالهای تلویزیون امروز همه دچاربیماری نماز خواندن شده اند به تازگی هر روز برایمان نماز اعشاء ربانی میگذارند  کشیشها هم دست کمی از آخوندها ندارند دین یک بهانه است یک منبع درآمد است  موسیقی تنها باید به باخ گوش داد کمتر کسی با واگنر اخت است ، آوه آهنگهایش خیلی سخت وزمخت میباشد تنها " آوه آماریا " او زیباست بهترین  آوه ماریا میباشد .
امروز بیاد _ جناب  " کاردینال "  افتادم همان که مجبور بودم هر ماه  به دیدارش بروم و اعتراف کنم و دست آخر روزی باو گفتم "
آخ ، جناب کاردینا ، من عاشق شما شده ام ، خیلی زیبا هستید ، حیف از شما که لباس کشیشی پوشیده اید ، اول اخم کرد وسپس خندید آنچنان خندید که قهقه اش بلند شد ، وزنانی که درپشت در درصف انتظار ایستاده بودند ناگهان به درون  آمدند ، جناب کاردینال از جعبه اش بیرون رفت ومن سرم را روی آن نرده های چوبی گذاشاتم واز خنده داشتم میترکیدم .

چیزی برای اعتراف نداشتم ، اه جناب کاردینا ل هر ما ه از شهر تشریف میاوردند تا اعترافات را جمع کنند ، حال این زن دیوانه چه میگوید ؟ .......
 ماه  بعد دوباره به دیدارش رفتم واین کار آنقدر تکرارشد تا دیدم واقعا عاشق او شده ام ، او دیگر نمیخندید تنها گوش میداد وسپس برای همیشه غیبش زد . 
تنها یکبار اورا با لباس سواری روی پیاده روی خیابان دیدم ، باخودم گفتم چقدر مردم خود خواهند با آسب وارد خیابانهای شهر میشوند آنهم روی پیاده رو اما سرم را که بلند کردم چهره زیبای اورا دیدم با گونه هایی که از فرط افتاب سرخ شده بودم ، خم شدم ، بلی خم شدم .
حال خسته ام ، دیگر کمتر سخن از عشق و عاشقی .و هنر و شعر ادبیات بمیان میاید هرروز باید چهره کریه مردانی را دید با صدها کیلو پشم و ریش ، کثیف ، جلنبر  ، زیباییها کجا رفتند ؟ ایکاش بر میگشتم به ایتالیا ، شاید انجا هم شبیه همین جا شده باشد کسی نمیداند ! آنها همه جا هستند  حال ما مانده ایم با واندالهای قرن بیست ویکم و خدا میداند سرنوشتمان به کجا خنم خواهد شد ؟.

بلی جناب کاردینال ، من خدارا با همه زیباییش درچهره شما دیدم ، شما خود خدا بودید .پایان 
از " دفتر قصه ها ی دیروز 
-------------------------------------
ثریا / اسپانیا  یک روز یکشنبه داغ / خسته وعصبی /