یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۶

چند کنم اندوه .....

بر خاطر آزاده  ، غباری ز کسم نیست 
سرو چمنم ، شکوه ای از خار و خسم نیست 

از کوی تو ، بی ناله و فریاد گذشتم 
چون قافله عمر  ، نوای جرسم نیست .........زنده نام : رهی معیری 
---------
خسته ام ، شدیدا هم خسته ام ، با آنکه روز گذشته روز نسبتا خوبی داشتم  ، اما خسته ام ، با آنکه تمام شب را خوب خوابیدم ، بازهم خسته ام !
رو گذشته با بچه ها به یک رستوران محلی ماهی فروشی رفتیم ، ناهار بسیار عالی بود !!! تنها ماهی بود !! منهم میانه خوشی با ماهی ندارم ، باید میخوردم ، پیاده روها و خیابانها جای سوزن انداختن نبود ، رستورانها همه پر و مغازه های چینی و هندی مراکشی با البسه آشغال  و کفش پلاستیکی و کیفهای پلاستیکی ، برای  پارک کردن اتو مبیل راهی طولانی را طی کردیم ، بهر روی ساعت شش بعد از ظهر خسته و وامانده بخانه رسیدم و خودمرا روی کاناپه انداختم ......
از اول ماه ژوییه تعطیلات تابستانی شروع میشود و همه این شهر خالی میشود و بجایش توریستهای اروپایی سرازیر خواهند شد با پیکر های سرخ شده ، شکمهای آویزان و پستانهای عریان ، خوشبختانه من از دریا خیلی دورم کوهستان هوای دگری دارد و سکوت بهترین است / چیز زیادی  ندارم بنویسم ( چون دیگر تعهدی ندارم ) ! تنها در خبرها خواندم که موسسه گالوپ  نوشته :
ایرانیان عصبانی ترین آدمهای روی زمین هستند !!! وسلطان ابن عثمانی اردوغان صد درصد مسلمان چندین آتشه دستور داده که تئوری ( داروین  و تکامل بشر ) را از کتابهای درسی بردارند !! معلوم است که اینها خودشان هنوز مغز خر خورده اند و همچنان خر باقی مانده اند و برای خر کردن بقیه راهی جز این ندارند که درب کتابخانه را ببندند و معلومات عمومی را به زیر صفر برسانند تا بتوانند حاکم باشند .( مانند مجاهدین ) .

هر چه طرفداران آنهارادیدم همه از اقشار پایین جامعه بودند مانند گذشته که به هنگام سر باز گیری همه بیچارگان ودرماندگان وبچه های کارگران و مستخدمین میبایست به سربازی بروند و اگر شانس آنرا داشتند که درسی بخوانند به رتبه های بالاتری برسند مثلا سروان شوند سرهنگ شوند در غیر انصورت گماشته خانمهای جناب سروان میشدند !!! بیشتر در مرکز پلیس راهنمایی بودند هرچه بیرحمتر و بیشعورتر  اما اشراف پسرانشان را  در کالج ها و مدارس مهم و بزرگ  دنیا میفرستادند  موقع برگشت جعفرخان از فر نگ برگشته میشدند وهمه چیز ایران  وایرانی  "آخ "بود یا برای همیشه همانجا میماندند ، حال فرقه نابکار مجاهدین هم لشگر خود را از بین همین طبقه انتخاب کرده بود کمتر آدمی از یک خانواده سر شناس وبزرگ وارد آین  دستگاه بودند بانو ملکه مریم قجر میل داشت نقش انیس الدوله را  بازی کند وآن مردک عوضی خودش را درقالب امام اول شیعیان میدید همراه با حرمسرایش هزاران زن ودختر جوان  در حرم ایشان همیشه آمده بخدمت بودند ، واگر کسی را لازم نداشتند و زیادی بود به درک واصل میکردند با قرص سیانور ویا خفه کردن به دست زینب کماندوهای عقده ای که شستشوی مغزی شده بودند .
شب گذشته هنگامیکه سرم را روی بالش گذاشتم اولین کارم این بود که سپاسگذار پروردگار  باشم که بچه هایم  آنقدر بیشعور نبودند که خود را وارد این معرکه ها بکنند ، با بودن آن مرد نادان الکلی و معتاد و دیوانه با دو شخصیت متضاد بعید نبود که بچه ها هریک به گوشه ای فرار کنند خوشبختانه سر نخ همه به دست خودم بود زنجیر را درجایی شل میکردم ودرجایی میکشیدم مواظب دوستانشان بودم تمام مدت درمدرسه هایشان درگوشه ای میایستادم بی آنکه مرا ببینند تا همراهان وهمکلاسیان انهارا ببینم خوشبختانه  در بهترین  مدارس آنها را گذاشتم زیر نظر شریفترین آدمها . باید اول از پرودگار و سپس از خودم و آنها سپاسگذار باشم .
شب گذشته ضجه و ناله زنی  که جسد برادرش را در کمپ لیبرتی میدید و کاری نمیتوانست بکند  مرا به گریه وا داشت  آنها آنسو بودند و مادران و پدران رنج دیده اینسو ، عجب آنکه لبه تیغ سیم های خار دار بسوی  کمپ کج شده بود ظاهرا  دشمن در درون بود نه در بیرون دران صحرا ی داغ وبی آب و علف و مرتب در نشستهای مختلف و دستورات مریم ماه تابان که الان بشکل و هیبت جادوگران افسانه ها درآمده است . 
آن مردک هم غیب شد یا از ترس و یا کشته شد و یا رفت تا  در نقش امام زمان برگردد با ریش و محاسن سفید اگر چه مانند کوسه ها بی ریش بود تنها یک سبیل بعنوان "آنکه من مرد " هستم گذاشته بود اما ..... بقیه اش بماند .
او یک بیمار روانی بود و شاید هست همه رهبران امروز دچار روان پریشی هستند هوای داغ و طبیعت خشک و سرگردان همه را دچار دیوانگی محض کرده است .
من کجا نشسته ام ؟ در کدام از مقطع زمان ، دخترم با همسرش میخواند با اتو مبیل به انگلستان بروند !!! منهم باید یک ماه دیگر بروم سفری  زورکی هیچ میل ندارم به  آن سر زمین برگردم بخصوص درحال حاضر اما بلیط را برایم فرستاده اند ایکاش میشد که نمیرفتم هیچ میل به سفر ندارم .
سفر مرا به کجا میبرد ؟ درکنار مسعود اسدالهی که هنوز نیمه عقلی برایش مانده و هنوز آن احساسات گذشته را در درونش حفظ کرده است با او هر هفته همراهم ، هرچه باشد با هم بزرگ شدیم !
نه امروز هیچ حوصله ندارم هوا گرم ، شرجی و من بی طاقت . پایان 
افسرده ترم از نفس باد خزانی 
کان نوگل  خندان نفسی همنفسم نیست 
صیاد در پیش اید و پبگ اجل از پی
آن صید  صعیفم  که ره پیش وپسم نیست 
بیحاصلی .خواری من بین  که دراین باغ 
چون خار  ، بدامان گلی دسترسم نیست ..........."رهی"