شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۶

یز نچیدم آنقدر دامن .....

آتش عشق آمد و آب وهوا بر خاک ریخت 
 پرتو یزدانی  آمد و دام اهریمن بسوخت ..........."رشید یاسمی"

صفحه تابلت را باز کردم صورتش به صورتم چسپید ، گویی ا زدرون قاب  پلاستیکی بمن میگفت " ازمن نمیتوانی بگریزی " کتری را به برق زدم وناگهان برق خاموش شد .کلید اصلی  آنرا پیدا نمیکردم  ، ماشین مرتب نعره میکشید که برق نیست ، برق نیست ، چراغ قوه دستی امرا برداشتم کورما ل کورمال درتاریکی  جعبه کلیدهارا باز کردم تنها دوتا افتاده بودند ،  اما بازم برق نبود ، مدتی خیره به اطراف نگریستم به راهرو رفتم ، چراغ راهرو روشن بود ، همه جارا گشتم ، نه کلیدی نبود محبور شدم به خانه دخترکم  زنگ بزنم وماجرا را بگویم بلا فاصله همسرش آمد ، هردو بی چیزی میگشیتم ، نه کلیدی نبود ، خوب ! لباس بپوش برویم خانه ما تا فردا ، 

مواد داخل یخچال را چه کنم فریزر  همه از بین خواهند رفت  ، یکبار دیگر سری به آن جعبه طولانی زدم..... یافتم ، یافتم ! گویی رمز وراز مرگ وزندگی را یافته بودم ، جعبه کوچکتری درون  جعبه بزرگ تعبیه شده بود که اول خیال میکردی کلید برق است اما نه دریچه ای باز شد وکلید پایین افتاده بود واین کلید اصلی بود آنرا بالا زدم ......آه بشر چه زود به همه چیز اخت میگیرد غیر از تاریکی ، خانه غرق نور شد داماد عزیزم را بوسیدم زرشکهارا باو دادم تا ببرد وبرگشتم ، نه کتری مشگلی نداشت مشگل از توستر بود که مرد ، برق این خانه خیلی زیاد است ومن ماهیانه مقداری باید  برای بالا بودن فاز برق بپردازم همیشه غذاهایم میسوزند !
تابلت را باز کردم او همچنان پشت فرمان داشت فرمانروایی میکرد ، برایش نوشتم شخصی روی فیس بوک من اینهارا نوشته باید  جواب بدهی نه جواب مرا ، برای من مهم نیست ، من ترسی ندارم جواب بقیه دوستانم را که مرا از تعقیب تو و همراهی با تو بر حذر میداشتند حال این مدرک را جلوی چشمانم گرفته اند که خوب ! دیدی ؟! مانند همیشه بیجواب ماند خیال میکند اگر جواب  بدهد از ابهت او کم میشود . مهم نیست .

چند روزی است سرم با سخنان آن دختران وزنان بدبختی که از آن بیقرارگاه وآن بیدادگاههای مجاهدین فرارکرده وبیرون شده ان ، گوش میدهم ، گاهی گریه ام میگیرد ، چه رمزی درکلام وگفته آن مردان وزنان گمراه بود که شمارا به قتلگاه برد ؟ بعضی ها دست جمعی .خانوادگی رفته بودند .
برادر عمو و پسر عمو و خواهران خود را از دست داده بودند .....
همه زنان جوان و زیبایی بودند اما امروز گمان نکنم ، چرا که این فیلم ها مربوط به سالهای گذشته بود و تلویزیونی در آلمان انرا پخش میکرد ( آوا ) آوا بنظرم آشناست ....... آه بلی فهمیدم ......

من احتیاجی ندارم که آنچه را میبینم بخاطر بسپارم ویا گناهی را ببخشم ،  چون آنرا بارها وبارها دیده ام  و میبینم  و از دیده ها  آنهارا با شبنم خوشبینی میشویم وطاهر میکنم  هنوز گناهی از ؟ او ؟ ندیده ام  و آنچه را میبینم  مانند یک لیموی فشرده تا درون گلویم  فرو میبرم کمی تلخ و ترش و گاهی بی مره اند اما  خوب بازهم تماشا میکنم ، مخدری است قوی .

روز گذشته هندوانه ای خریدم به رنگ زرد ، خرما خریدم همه ترشیده بودن ساخت وطن ( بم ) همه درون زباله اند  تنها پولهای زبان بسته را خرج میکنم وهرچه را میخرم باید به درون سطل زباله بریزم .
و حال از فراسوی  مردمانی دارم گذر میکنم که اکثر آنها زمانیکه جذب این فرقه شدند جوان بودند وبی تجربه ، درست مانند همان زمانیکه من بی اراده جذب خانه دراویش شدم و دیدم که همه به کار گل مشغولند و حضرت پیر مراد درقصری  روی تشکچه مخمل خود لم داده و انگشتش را تا آرنج در بینی فراخ وگنده اش چپانده مشغول  ساختن قرص است وچه بسا مریدان آنها را مانند داروی حیات در گلویشان بیاندازند  از این رفتار چندشم شد ، چیز زیادی از دست نداده بودم مغزم هنوز کار میکرد تنها مقداری پول صرف رفت وآمد با هواپیما ومخارج سیگار وچای وقند وبرنج وشکر آقایان وگوشت بره برای آبگوشت !!!!
کارآنهااین بود که جوانان خوش بر و رو را گرفته تربیت کرده و بجان مردم میانداختند این کرمها بعدها خود مار وسپس اژدها میشدند واگر اهل هنری هم بودندخوب در مقام " سماع "  آنرا خالی میکردند ودرخلوت به کار دیگر مشغول بودند ومن در یکی از نامه هایم نوشتم :
مصحلت نیست کز پرده برون افتد راز
ورنه درمحفل رندان خبری نیست  که نیست

دراولین فرصت خوشبختانه بیمار شدم گلویم دردگرفت وفورا سوار هواپیما شدم وبخانه برگشتم ، ویک نامه مفصل برای پیرشان نوشتم هرچه را که میل داشتم  درآن گنجانیدم و راحت نشستم ، پیر تا بحال بر گرده همه سوار شده بود حال این کره بچه الاغ سواری نمیداد نه این اسب وحشی رام نمیشد  ، درجوابم با مهربانی نوشت : عزیزم ، تو خود یک فرشته ای برای تو و خانواده ات آرزوی سلامتی دارم ؟! اهه ، ( هنوز نامه را دارم ) !.

این دوفرقه باهم یکی بودند چراکه آن خواننده معروف که جذب آن فرقه شده بود از طریق همین قوم وارد و چهار هزار پوند ناقابل دستمزد چند شب خواندنش را تقدیم آنها کرده بود .....
.
خوب ، زمانی که آفتاب  ،عقل بعضی هارا خشک میکند  ودر تابه های سود وزیان مانند تخمه آفتاب گردان بالا وپایین میشوند میسوزند و میسازند  و تنها خیال خنک شدن  درزیز یک درخت باصف آرام نشستن  بر افکار آنها سایه میاندازد تازه آن افکاررانیز باید روی کاغذ بنویسند و تقدیم رهبر نماینند که چرا به گل سرخ اندیشیده اند، هردو رمز و رازشان یکی بود ( یکی بنام پیر دیگری رهبر ) باید در آنها ذوب میشدی ، من در درون خودم قبلا ذوب شده بودم و سوزندگی ونوک تیز اندیشه ام مرتب مرا هشدار میداد من آهسته مانند یک شبنم خیالی از روی این گل ولای پریدم .

نه ! هر دو فرقه یکی هستند وزیر نظر گروه ( فراماسونری ) مشغول کارند و پولهای باید برای آنها جمع شود آنها درپشت درهای بسته میان اشخاص انتخاب خودشان را میکنند ویا سر زمینها را مورد حمله قرار میدهند و شیاطین را خوب تربیت میکنند مانند سگهای دست آموز و آنها را بسوی کسانی میفرستند که مانند من  هنوز میاندیشند .

آه ، دوست نازنین من ، هنوز مرا ندیده ای ، توفانهای خشمگین مرا احساس نکرده ای  و نعره هایم را نشنیده ای .تو مرا ندیده ای که در پیچیدن  بخود مانند یک مار کبرا  درکلمات و رمز آنها گم شده و پوست میاندازم .
نه ! نه فریب آن چشمان زیبایت را میخورم و نه فریب آن لبخندت را .و آنچه ر ا که در جام من ریخته ای من به دور ریختم آنرا ننوشیدم .میل ندارم دوباره درتاریکی راه بروم و درتاریکی گم شوم و درتاریکی به دنبال خودم بگردم . و یا نوری . پایان 

سینه آتشگاه  آن  نار است  کز وی یک شرار 
شامکاهی  لحظه ای  در وادی ایمن  بسوخت 

تا چه خواهد کرد  با جان  و تن فرو گیرد مرا 
شعله ای که امروز دین و دل به یک روزن بسوخت 
ثریا / اسپانیا / 24/06/ 2017 میلادی / برابر با سوم تیرماه 1396 خورشیدی .