دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۶

ارنست جوان

سالها پیش کتابی خواندم بنام " اهمیت ارنست بودن " شاید هنوز در لابلای  کتب بهم  ریخته ام  آنرا داشته باشم .
و زمانی نوشته هایم را اختصاص دادم به جناب " ارنستو چه گوارا"  نه بخاطر خودم چون هیچ علاقه ای به آن ایده ولوژی نداشتم ومیدانستم که عاقبت چه خواهد بود و شد آنچه نباید بشود اما این ارنست برای من کلی خواننده آورد و فهمیدم تا چه حد بدبخت دردنیا وجود دارد وتا چه حد مردم چشم امید به بعضی از آدمها دوخته بودند و سرانجام آنها همان خوکهایی بودند که در قلعه حیوانات از آنها بارها وبارها یاد شده است ، زیادی بودن خواننده برایم من مهم نیست ( برای ارباب ) است ! .

بهر روی امروز مطابق هر یکشنبه درانتظار بودم و با اشفتگی تمام در گرمای بیست وهشت درجه  با چشمان پف کرده از نخوابیدنها  قهوه ام را درست کردم و نشستم به تماشای برنامه تو که از طریق دست دوم بمن میرسد ! چه افتخار آمیز ، چه برازنده و معلوم بود که یقه پیراهن نرا سخت عذاب میداد ، درعین حال از حاضر جوابی تو  متحیر ماندم، سئوالی که آخرین بانوی ساکن امریکا از توکرد همان سئوالی است که من میخواهم بپرسم .

چرا تا بحال جناب ولایتعهدی چنان درگیر مصاحبه و مراوده با مردم نبودند و امروز و قردا میکردند ؟ من هیچ علاقه ای به ایشان و آمدن ایشان و دوباره دیدن شهربانوی عزیز ندارم یکبار کافی بود شاه مارا به ورطه  نابودی کشاندند چهل سال درسکوت و ارامش مردم را ببازی  گرفتند با خاطره نویسی ها و عکسها و تصاویر و مصاحبه ها حتی با دشمنان خود فروخته ایران این مبارزه نبود یک بیزنس بود . یک تبلیغات بود . 
  با امدن تو همه امیدم را بتو بستم  یک رییس جمهور آینده ایران ، فهمیده ، باشعور ، با استعداد و عاشق وطنش و سر زمینش ، یک نویسنده ؛ یک شاعر ویک مرد با جرئت حال امروز نا امید شدم میدانی چرا ؟ هنگامیکه اظهار داشتی   باعث ملاقات مکین و والاگهر تو بودی >
حال دارم گریه میکنم ، ناکهان احساس کردم نکند نقش توهمان  نقش ارنست باشد که شاه را به پادشاهی برساند وخود جانش را به طریقی از دست بدهد ؟!. 
من نمیتوانم مانند جناب صدر  خود را فدایی بنامم چرا که نیستم  شاهنشاه را از صمیم قلب دوست داشتم میدانستم برای وطن دارد جان میدهد او همان خدایی بود که باو پیوسته بودم ناگهان شیطان درکنارش قرار گرفت  و همه چیز عوض شد  خدایی که او را  در خود زندانی کرده بودم حال روح او را در تو میدیدم  در زندان تاریک و انفرادی خود  و خودی را  که خودم زندانی کرده بودم  حال دیوار ها را از هم شکافته و داشتم  بسوی روشناییها میرفتم  و ترا تا مرز خدایی رساندم و خود شدم یک بنده که ترا دنبال میکند بامید آنکه این مردم بیشعور را با روش خود از خواب خوش مستی بیدار کنی  ، میل نداشتم هر روز لباسهای ترا درمقابل دیگران بشویم مخالفت با تو زیاد بود حتی بین اعضا ء خانواده ام . اگر فیس بوک را را دوباره بکار انداختم بخاطر تو بود وبقیه  رسانه ها را حال این خدا کم کم دارد درسایه  دیگری پنهان میشود مشگل بتواتم سایه اورا ببینم حال دراین  گمانم که باز باخته ام  و برای فرو بردن خشم خود تنها راهی را که یافتم اشکهایم بودند .

تو مارا با حقیقت اغوا کردی تو نه آن "مار"  بهشت بودی و نه حوای عشوه گر تو خود انسان بودی همان " هیومن "  و حقیقت برای من روشن بود  نه خود را به دست فریب ندادم  و دروغی در تو تو ندیدم  دروع ها همیشه زایده خیالند  .

تو همان خدای دشتهای خیال من بودی   که مانند یک آهوی تیز پا  دردشت میدوید میل نداشتم شکار شوی  چرا که خود خدا بودی  نه شکار چی  حال دیدم امروز در نقش یک قربانی نشسته ای ، در نقش یک عمو زنجیر باف  حال ترا چگونه بر گردنم بیاویزم  و برایت در خیال خانه بسارم  تو آنرا طعمه حریق خواهی کرد . من به خدای افسانه ها ابدا اعتقادی  ندارم   حقیقت برای من خداست خدایی که چون  رود ارنگ از البرز  اسطوره ای  شتابان سرازیر دشتها ی تشنه شد  و دررگهای  نازک  وتتگ  مارخورده ها  روان گردید ، 
من خدایی را میخواستم  که اورا ببینم ودر زیباییش غرق شوم  وببویم  بوی گل سرخ سر زمینم را از او بمشام جان برسانم نه عطر ننگین مغازه ی کثیف شهر فرانسه را یا بورلی هیلز را من تیزی دندانهای ترا بر گوشت و پوست پیکرم احساس میکردم  و میدانستم که خون تازه ای در رگهای ما جریان خواهد یافت .

گیج مانده ام ، در آستانه آمدن زمان ایستاده ام  دیگر هیچگاه به دنبال خدای دیگری نخواهم رفت خدایی که از خدا بودنش اکراه دارد وبا نشستن با بندگانش نیز برایش بی ارزش است حال با کمک تو و روی دوش تو و دیگران دارد نردبان را طی میکند .نه من اورا نمی خواهم . او نماد تجارت و نماد سکه های بی ارزشی است که من دور ریخته ام .ث
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 19/06/2017 میلادی /.
»این نوشته را به جناب امیر عباس فخر آور تقدیم میدارم .«

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۶

دنیای مجازی

ای آدمها که در زیر کولر خنک نشسته اید
یکی داردردریای آتش میسوزد !!!!
-----
کولر را دراطاق دیگر روشن میکنم وخودم به اطاق دیگر میپرم تا دوباره دچار عطسه و آلرژی نشوم کولر که چه عرض کنم هوای کثبف وداغ بیرون را به همراه  منبعی آب گندیده درون لوله ها به درون اطاق میفرستد تازه این از نوع خوب و ساخت دنیای تکنو لوژیسیتهای آنسوی قاره است ، 
روز گذشته دیدم " آی پد " بیچاره هم دیگر به سختی از جایش بلند میشود  با تنبلی و کسالت  حتی آن ورقهای بازی " کاناستا" را سخت بهم میریزد ! گویا عکسهای رنگ ووارنگ آن بانو اورا هم  دچار سر گیجه و خستگی کرده است در همین بین چشمم افتاد به تبلیغ آی پدر 10 / به وبه  چه دنیایی ، برای پسرم تکس کردم که قیمتش چنده ، نوشت پانصد یورو ، گفتم خریدم ، خریدم ، بخر و من به لندن خواهم آمد وپولش را برایت خواهم آورد هرچند یک سفر زورکی است اما من هرسال تولدهایم را در کنار او میگذرانم  و امیدوارم انرا بحساب کادوی تولدم نگذارد !!!؟ بخصوص در این سال که درست "چهل" ساله " میشوم !!!!

سپس با خودم فکر کردم میخواهی چکار کنی ؟ آن پیرمردان و پیرزنان از کار افتاده که هنوز در زمان خودشان قفل شده اند و هنوز دارند فحاشی میکنند را ببینی ؟ یا آن دخترکان لوس لب باد گرده با چشمان مصنوعی وکلاهکهای عجیب وغریب ؟ ویا دلت برایت عکس " بانو" تنگ شده هرچه را عوض کنی او حضورش را اعلام میدارد حال زیر هر عنوانی که باشد .

از روزی که والاحضرت ولایتعهدی به نزد آن پیرمرد حریص پولکی و هرجایی مستر مکین رفته ، بلبل باغ ما خاموش نشسته است  ، نمیدانم چرا ؟ .
منهم میخواهم مانند ان برادر بزرگ مصطفی بزرگ نیا  اعلام کنم که " 

از جان خود گذشتیم با خون خود نوشتیم یا مرگ یا امیر !!!!  با امیرالمومنین عوضی نگیرید ؛ ها ! این یکی امیر دیگری است .
رفتم روی فبس بوک ، دیدیم به وبه عکسهای آلبوم مرا یکی یکی بالا آورده و میپرسد چرا اینها رابه اشتراک نمیگذاری ؟ بتو چه ؟ توبه چه حقی به انبار من دستبرد زدی ؟ دیدم به همان حقی که زمانی  دارم برای یکی کامنت میگذارم فورا خاموش میشود ویا کامنتم گم  میشود به همان حقی که رییس سایبری ایرانی الصل واز گروه مجتهدین است .

روزی پسرکم بمن گفت در کمپانی  ما بمن پیشنهاد شده که به لندن بروم وسر پرستی فیس بوکرا بگیرم قبول نکردم حالم بهم میخورد ، حال امروز فهمیدم که او چه میگوید  او نمیتواند مانند دزدان شبانه وارد انبارهای مردم شود وهمه چیز را زیر ورو کند ببیند آیا توهینی به جمال بی مثال مثلا استاد ابو الابکر امیر المومنین حسین ابوعمامه شده یانه !! نه این کار نه از او بر میاید نه از من ! 
من د ر مقام سئوال هستم و اعتراض  میکنم از چیزی هم واهمه ندارم هر چه را دوست نداشته باشم میریزم بیرون هر چقدر ارزش داشته باشد ویا به ضرر من تمام شود .
روز گذشته نقش عزراییل را باری کردم ، نشسته بودم ساکت وآرام داشتم بازی میکردم ، ناگهان بیاد طروف بستنی خوری  افتادم گفتم ببینم درون گنجه آنها را کجا جا بجا کرده ام  درب اولین گنجه را که باز کردم ناگهان یک جا تخم مرغی شیک وکار دست افتاد و شکست چهار عدد بودند آنها را زمانی که فرهنگ شریف اینجا بود با هم خریدیم تا او بتواند هر صبح تخم مرغ نیم پز را درون  آن بگذارد و بخورد من  آنها را بعنوان یادگار نگاه داشته بودم ....
آه زن ، تو بیکار بودی> از جایت برخاستی و رفتی زدی یکی را نابود کردی و برگشتی ؟ 
"کولر از کار ایستاد دیگر صدایش نمی اید "عرق از هفتا د وهفت بند من جاریست  حتی دوش آب سرد هم تنها توانست کمی از تلاطم قلبم را کمتر کند  . بنا براین نوشتن دراین  اطاق که عرق روی چشمانم را گرفته کاری بیهوده است . 
تا فردا / با سوزه ای بهتر .
 وروز وروزگار شما خوش 
ثریا / اسپانیا / 18//06/2017 میلادی /

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۶

آلبوم ××


آرزو دارم که یک شخص خیری پیدا میشد ، پیک البوم کامل از عکسهای شهربانوی را ار  بد تولد تا زمان مرگ چاپ میکرد ودردرسترس عموم میگذاشت تا هوا داران وهواخواهانش  هرروز آنرا به دست بگیرندوبه لباسهایی که در مزن های مختلف با قیمت گزافی دوخته وبرتن ایشان نشسته ، ببیندد وآه بکشند وما  را از شر این عکسها رهایی میدادند که دچار آلرژی روحی وجسمی شده ایم .

مگر درسال چند بار عکس ملکه الیزابت روی صفحه های عموم چاپ میشود ؟ 
در سال چند بار عکس ملکه سوفیا اسپانیا روی صفحات عمومی  میاید 
در سال چند بارعکس ملکه هلند / دانمارک سوئد / وسا یرکشورها روی صفحات مجلات مد وزیبایی و قیس بوک ایسنتاگرام توئیتر و غیره میاید ؟ 
اما ما ، هر صبح که یک صفحه را باز میکنیم یا برای تفرج وگردش ویا برای خواندن  اخبار روی اولین عکسی که  چشمان مارا پر میکند این بانو میباشد لابد بقول مروف ( آزانس تبلیغاتی ) خوبی دارند .

وحتما از صاحبان مد ومدسازان پورسانازی میگیرند .در غیر اینصورت ، بابا مرلین مونرو اینهمه عکس به دست چاپ نداد ...
خسته شدم واقعا امروز چیزی نبود که تابلتم  را ازپنجره بیرون بیاندازم .

جناب ولایتعهدی رفته اند روی یک نمیکت درحضور جناب مک کین نشسته اند  حالا بیا وببین چه غوغایی برپا شده مک کین کسی است هرکس باو پول بدهد میرود مثل مجاهدین مثل ملاها چرا پیش من نمیاید بپرسد دردتو چیست ؟ 

خوب حال چه تاج دیگری میخواهید بر سر دنیا بگذارید ؟ تمام شد رفت آتکه میبایست میبود دربین ما نیست واما شماها از برکت  او خوب بردید وخوب خوردید . دیگر کافی است تا دهانم را باز کنم وبقیه اش را بگویم . بس است دیگر بس است .....چقدر مردمرا فریب میدهید چهل سال سرمردم  را گرم کردید اینهمه مردم بدبخت درفقر وبیچارگی وفحشا وجنک وگرسنگی وتشنگی جان دادند .وشما گذاشتید ملاها ببرند وشما ته کاسه را بلیسید فرقی با ان دللالهای  دزد نفت ندارید . 
بس است . دیگر بس است تحمیق کردن  بس است بگذارید مردم نفس بکشند مانند بختک روی آنها افتاده اید ونمیگذارید نفس بکشند  ویا خودشان تصمیمی بگیرند
 .
آه حال میرویم ، نه نمیرویم \حال  میگوییم نه نمیگوییم . بس است بس است آن کسانیکه باید جواب ملت را بدهند شما هستید نه ملاها آنها تکلیفشان روشن است دزد را میشود شناخت اما آنکه درلباس دوستی بخانه تو حمله کرد وهمه چیز را به یغما برد اورا باید محکوم کرد .  ما نه شاه میخواهیم ونه ولایتعهدی ونه شهربانو را ما ریاست جمهوری خودمانرا میابیم . همین و تمام 
ثریا / اسپانیا / 17 ژوئن 2017 میلادی /......

نمازعشق

تو، در نماز عشق چه خواندی ؟ 
که سالهاست ،
بالای دار رفتی  واین شحنه های پیر 
 از مرده ات نیز هنوز ، میترسند 
پرهیز میکنند ..........کد کنی 

شب گذشته از فشار گرما روی کاناپه اطاق نشیمن بخواب رفتم ، میان خواب و بیداری ، دستی به شانه ام خورد ، چشمانم را باز کردم " او" بود ، ترسیدم ، بلند شدم  ، او اینجا چکار میکرد ؛ همچنان با آن لبخند کج و تمسخر آلودش ،  نشستم ، ایستاده بود ، و دستهایش مانند همیشه زیر بغل .
بمن گفت :
چگونه بمن اعتماد کردی ؟ ومرا بخانه ات فرا خواندی؟ 
گفتم : 
من اعتمادی بتو ندارم ، حتی به چشمانم نیز اعتماد ندارم تنها به دکترم  این حس اعتماد درمن میجوشد که به زور میل دارد من زنده بمانم ، نمیدانم برای چی ؟ نه ابدا بتو اعتماد ندارم اگر ترا بخانه ام خواندم مطمئن باش همه دربها قفلند وتو راهی بجاایی نخواهی برد ، تو اگر هم از آنها باشی برای من با آنهاییکه جداگانه در خارج راه میروند یکی هستید فرقی ندارید من همه عمرم را به  ریسک کردن گذرانده ام وهنوز هم این حس درمن هست ، من چیزی ندارم که ببازم ، تنها خودم را را دارم آنرا هم درکفه ترازوی عدالت گذارده ام ، نه خود را به مال و منال فروختم و نه بوی گند نفت از من بلند میشود و نه بوی کثیف ریا ، مانند 
شکوفه های بهاری  خوش عطر و خوشبویم ، تنها ترا راه دادم تا ببینم کجا میروی ؟  درها همه بسته اند راهها همه مسدودند حتی راه قلبم و راه دیدگانم . نه ابدا بتو اعتمادی ندارم ، آن جوانان بدبختی را که از سرز مینها  روی صفحه ات بالا میکشی واز خانه ومکان وشهر آنها میپرسی وآنها هم اگر مانند خودت رند باشند راه راعوضی بتو نشان میدهند واگر ابله و ساده باشند وفریب گفته های تو لبخندت و چشمک زدنت وجا بجا شدنت را خورده اند خوب سزایشان را هم خواهند دید. 

من گاهی بوجود خودم هم شک میکنم ؛ دستی به سر تاپای  خود میکشم ببینم وجود دارم یانه ، موجودیتم را درچشمان دیگران میبینم .
هنوز آن یکی مانند قیر به صفحاتم چسپیده درانتطار کدام معجزه نشسته ؟ ترا هم به صفحه دیگر سنجاق میکنم مانند دو پروانه !
تا حدودی توانسته ای مردم را سرگرم کنی  خواننده خوبی هستی آوازت گیراست صدایت آرام ودلپذیر است  وما خودرا به دست رویاها سپرده ایم  آوای تو برای بعضی از گوشها سنگین است  وآنها درون گوشهایشان را موم میگذارند تا صدای ترا نشنوند  سپس یا نعره ها و طعنه ها  و غرشها  صدایشان را بلند میکنند و مشتی لجن بصورت تو میپاشند من مانند یک دیوار محکم جلوی تو میایستم نمی گذارم لکه ای بر صورت یا پیکر تو بنشیند  ، من سالهاست که غرشم را فراموش کرده ام  و خاموشی گزیده ام  هیچگاه هم مردم را به دنبال  کلمات درشت  و خشمناک دعوت نکرده ام تا آنهارا به  چراگاه بفرستم  تا حدی مردم را بفریاد وا داشته ام  اما خودم خاموش نشسته ام .
گوش من دیگر برای شنیدن هر چرندی  کر شده است  خود رهروی هستم خسته ومیروم تا درخاموشی گم شوم .
او همچنان ایستاد ه بود ومرا مینگریست .
 بخیال خود داشت قدرت بیرونی را آرام میساخت  وخودش راحت وساکت بود  و من در آن ارامش گاهی غرق میشدم  نه ! ا از او  نترسیدم و نخواهم ترسید  چرا که گفته ها ی من فتنه برنمی انگیزند تنها کلامم  گره های هر قدرتی را از هم میدرند وپاره میکنند  این کلمات درسینه من زندانی هستند باید آنهارا اآزاد کنم  درغیر این صورت درسینه ام به جدال بر میخیزند ومن دچار بیماری روحی خواهم شد وهستی ام از هم خواهد درید .
صدای تو ، گاهی خوش خراش میشود  ومن مجبور میشوم همه درها را ببندم  وپرده هارا بکشم  اما میدانم تو درجایی نشسته ای وخاموش بمن  مینگری ، مانند آن یکی او هم درتاریکیها مانند دزدان شبانه درگوشه ای آرام نشسته است .

من با شعورم خلوت کرده ام عقلم را را گاهی بکار میبرم وگاهی از دست او رها شده  وبه احساسم پناه میبرم باو دستور میدهم که به جولان بپردازد  وآگاه من واو به تنهایی درمورد تو نصمیم میگیریم .

نه ! بتو اعتمادی ندارم اما چندان هم دلم راضی نمیشود ناگهان ترا خاموش کنم مانند یک رادیو میگذارم راهت را بروی هیچ منبعی تا به امروز از تو حمایت نکرده است بلکه اکثر درها به رویت بسته شده هنمه ترسیده اند ، او دیگر از کجا پیدایش شد؟ 
منافع آنها ممکن است درخطر بیفتد ، باید زد واین موجودرا کشت ، اما من منافعی ندارم من هستم واندیشه هایم درهرکجای دنیا که باشم میاندیشم ومینویسم حتی درمغزم یک کتاب بزرگ را ورق میزنم با زهم مینویسم  سپس در یک فرصت آنهارا نظم میدهم تو نمیتوانی آنهارا از من بگیری نه تو ونه هیچ قدرتی .

بلند  شدم روی کاناپه نشستم ، هوا به شدت داغ بود عرق از همه پیکرم جاری بود کو لر را هم نمیتوانستم روشن کنم شب قبل  مرا دچار آلرژی شدیدی کرده بود وتا صبح عطسه میکردم من به آتش جهنم عادت کرده ام ومیدانم جهنم کجاست وتو دردوزخ نشستی  بد تر  از جهنم است .
----------------------
نام ترا به رمز میبرند 
 رندان  سینه چاک  نیشابور
در لحظه های مستی ، مستی و راستی ، آهسته زیر لب  تکرار میکنند 
 وقتی تو ،  روی چوبه دار  خموش و مات 
بودی 
 ما آسوده  گرگان  تماشا چی 
با شحنه های  مامور  ، مامور بی غرور 
همچنان ساکت نشستیم 
گفتیم : ما ندیدیم ..........
( اشاره به او که گفت من خود خدایم/ حلاج)
پایان 
ثریا ایرانمنش  .» لب پرچین « / اسپانیا / 17/06/ 2017 میلادی /.

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۶

حضور بی حضور


نه! تو مرا بیدار نکردی ، هوای داغ  و گرمای شدید مرا بیدار کرد ، تلفن را روشن کردم  باز ترا دیدم ، به اطاق دیگری رفتم تا ببینم امشب در باره چه چیزی خواهی گفت ،  روی تلفن نمی شد ترا دید ، باید  ترا روی صفحه تلویزیون میفرستادم ، خواب دیگر رفته بود ساعت   سه و نیم پس از نیمه شب بود . 

آه ، راجع به تحریم ها !  تحریم های جمهوری اسلامی ؟! از آن سو حضرت ولایتعهدی بسوی سران بزرگ رفته وطرح خودش را داده و در إنسوی دنیا مادر ملت کلئوپاترا  دست درست مافیا دارد راه میرود ، ملت زیر فشار کمر خم کرده اند گرسنگی بیداد میکند ، فشار زور بر همه قشر مردم از حد تصور گذشته و اینجاست که میخواهم فریاد بکشم . 

برای من مهم نیست من جای خودم را دارم در گرمای شدید تابستان و سرمای وحشتناک زمستان ، اما دلم آنجاست  میان مردمی که دارند کم کم خودرا رها میکنند  ، رها شده اند بسوی نیستی و نابودی ، خیلی کم رویشان باین سو  وامیدواری دارند  دگر کسی مقاومتی بخرج نمیدهد  همه نیروی آنها را  را اسلام عزیز گرفته است ، شب گذشته درمرکز دراویش حدود چند صد نفر را با ریش وپشم وموهای بافته دیدم که هرکدام مزقونی دردست وداشتند مولا مولاحیدر حیدر  میکردند ،ویا دور خودشان میچرخیدند وبقول خودشان سماع میکردند همه نئشه واز خود بیخود ! مردم هنوز باین  طناب پوسیده چسپیده اند میترسند  جدایی از دین آنهارا دچار وحشت میکند آنها خدارا نمیبیند  ، شبهی از او در تصوراتشان نشسته تو چگونه میخواهی با آن چند برگی که دردست داری بدون هیچ سلاحی به جنگ این خرافات بروی ؟  روزی تو جای کسی را خواهی گرفت  و آن  روز من دراستراحت کامل بسر میبرم  تصور نمیکنم برای مردن من چندان زود باشد  فکر میکنم هرآنچه که از دستم بر میامده برای  روشن شدن ذهن این کودنها بکار برده ام اما نه ، درست مشت بر در سنگی کوبیده ام ، دست خودم درد گرفته است  آنچه را که باید بفهمم تا بحال فهمیده ام ، مثلا فهمیدم که تو ، 
چپ دست هستی ! وآدمهای چپ دست انسانهای با شعور وبا انرژی وبقول خودتان "جنیس "میباشند پسر کوچک منهم مانند تو  چپ دست است او هم دیوارها ومرزها راشکست و خودش را به چایی رساند که میخواست اما او پشت به سر زمینش دارد دیگر آنجا را نمی شناسد مردم آنجا برایش غریبه هایی بیش نیستند . حق هم دارد آنچه که من واو درطی این سالهای از انهمه  مردم بی ثبات دم دمی مزاج وباری به هرجهت دیده ایم بکلی خودرا کنار کشیده ایم . 

گمان نکنم تو احتیاجی بمن وامثال من داشته باشی ما تنها میتوانیم د  حد یک مراقب سرکوچه  بایستیم ومواظب باشیم که کسی بتو 
صدمه ای وارد نسازد  ،  و ترا رو به جلو فشار دهیم ، برو تا آنجاییکه میتوانی برو اما نه بااین بچه هایی که دور خود جمع کرده ای خیال میکنی جوانان نورسیده که بتو نزدیک شده اند بتو وفادار میمانند آنها مانند یک کش زود در میروند  درجاییکه که باید بایستند فرار میکنند وصحنه را خالی کرده ترا تنها میکذارند ، مگر آنکه پشت تو به جای محکمی بند باشد ویا آنکه .......

من میتوانم ترا به ملتی هدیه بدهم مانندیک گل سرخ  ، یک گل سرخ پر برگ وپر عطر ودیگر به سمبل نمی اندیشم  تو یک امتیاز بزرگ داری که دیگران  از آن محرومند ، جسارت وپشت کار ، گاهی هم مرا به خنده وا میداری  ومن هیچوقت نفهمیده ام  چرا  آنطور میخندم  شاید بخاطر  آن است که خیلی زیاد گریسته ام  فقط آنهایی که زیاد گریه کرده اند قدر خنده هارا میدانند  وارزش زیباییها ی زندگی را درک کنند ، تو تقزیبا نیم بیشتر اوقات مرا گرفته ای و مرا بخود مشغول ساخته ای بی اختیار به دشمنان تو حمله میکنم وبی اختیار میل دارم سپری به دست بگیرم واز تو حمایت کنم ونگذارم بتو صدمه ای وارد شود اینجا نمیتواتم این کاررا بکنم ، ازمن خواهند پرسید چرا ؟ توکیستی ؟ واو کیست ؟ . 

من شهروند این سر زمین نیستم من قسمتی از این خاک شده ام ، یکی از آنها شده ام اما نه بشکل آنها همانطور بشکل خودم باقی مانده ام ، دراینجا هفته ها وماهها باید بگذرد تا تو بتوانی مانند یک نوزاد  لبخندی برلبانت بنشیند اینجا زندگی سخت است برای امثال من که با روحی بزرگ زندگی میکنند ، اینها نیز درچهار چوب همان مذهب وخرافات  گرفتارند ، جهل سال دیکاتوری نظامی ومذهبی دیگر رمقی برایشان باقی نگذاشته تنها جوانانشان سر به عصیان برداشته اند اما همه آنهاییکه در چهار چوب اعمال حرم کار میکنند باید طبق سنتها رفتار کنند ما دراینجا  مانند بابادکهای کاغذی روی هواییم چون نه ایمان آنهارا داریم ونه مسلمانیم ما یگانه پرستیم ایزد را  توانا ودانا میدانیم و خرد انسانی را این  همان باری است که من زا دوران بچگی موظف بوده ام که بردوش خود حمل کنم ، راستش را بخواهی من هنوز نه آن برگه قانون اساسی ترا خوانده ام ونه از مفاد آن آگاهی  دارم تنهامیدانم درمیان ملت ما قانون یک چیز مسخره است چیزی که تنها روی کاغذ آمده وباید در گاو صندوقهای آهنی پنهان شود برای روزهای مبادا .
نظر من این است که دین حقه بزرگ وعظیمی است  که بخاطر آرام ساختن مردم بوجود آورده اند  یکنوع شیره چسپنده که بر مغز و شعور آنها مالیده شده و زدودنی هم نیست  هرکه را میبینی یا از ایمان  و دین و سپس عشق حرف میزند  کشیشها ازعشثق میکویند درحالیکه ابدا آنرا نمیشناسند  آگهی های تبلیغاتی  و دست اندر کاران  سیاسی  و بالاخره آنهاییکه   حقیقتا عشق میکنند !  من از این کلمه کذایی متنفرم  بهر زبانی ودرهر جایی که استفاده میشود ، راه رفتن را دوست دارم  رفیقم را دوست دارم ترا نیز دوست دارم  آزادی را خیلی دوست دارم  یعنی چه ؟ سعی میکنم  این کلمه دوست داشتن را هر گز از کار نیاندازم ودر مواقعی آنرا ابدا بکار نمیبرم  ، میدانی ؟ من با قلب وروح خود یگانه هستم  واین آنها هستند که مرا به تلاطم وا میدارند  واین همان  عشق است من واقعا نمیدانم که ترا چگونه دوست میدارم مانند پسرم ویا برادرم ویا دوستم نه بیشتر  به تو به صورت عشق نمینگرم  بتو میاندیشم وامید آنرا دارم که زندگی را خوب طی کنی، همین  نیمه شب که داشتم برنامه ترا میدیم وبه همراه  قهوه درست کردن از درگاه ایزد متعال خواستام بتو کمک کند وتو به ارزویت  برسی درجاییکه بدانم تو خود یک حقیقتی  نه یک آرتیست روی صحنه .

من آتچه را که تور در کتابت نوشته ای بصورت زنده دیده ام خود یک تاریخم ، وآنچه را که میخواهی انجام دهی تنها تماشا میکنم واگر بتوانم کمکی از دستم بر اید بتو کمک کنم درهمین راه نه بیشتر ، من به فرزندان آینده ان سر زمین میاندیشم ، به کودکانی که محصول ازدواجهای نامناسب یا از تجاوز   بوجود آمده اند ناخواسته  امروز در خیابانها  ویلانند بی صاحب ، گرسنه .وتنها .وکسی نیست از آنها حمایت کند فعلا سگها .گربه ها اهمیت بیشتری دارند وبرای فروش دربازارهای بزرگ تربیت میشوند بعنوان ( حمایت از حیوانات ) این یک بیزنس بزرگ است مانند حمایت از سرطان ، سرطان بیماری نیست یک بیزنس است ، چه کسی بفکر فردای آن بچه های کوچه ویا آن پیر مردان  وپیر زنان از کار افتاده گوشه خیابان است  ؟ یا آن روستا ییان بدبختی که با بی آبی وکمبود مواد عذایی دست بگیرباند اما دستهای ملاها تا آرنج در دیس پلو خورش  با بره تود لی درون  سینی های بزرگ نقره  فرو رفته است !  ایران امروز درست مانند قصه های جن و پری و دیو  در کوه سبلان محبوس است .

من به انها بیشتر میاندیشم نا قانون اساسی درقانون اساسی  تو گفته شده است که آیا صاحبان معادن که باعث کشتار آنهمه مردم بدبخت ومردان  معدن شدند چه عد التی درباره آنها اجرا میشود ؟ نه !  وخانواده های بی سر پرست آنها چگونه باید زندگیشانرا بگذرانند ؟  نه!  آیا عدالتی وجود دارد ؟ نه !  آیا در آن قانون اساسی گفته شده است اگر بانکداران وسرمایه داران بزرگ اموال ما بیچارگان را بالا کشیدندو فرار را بر قرار ترجیح دادند چگونه باید   با انها رفتار کرد ؟ نه !قانون سدی است برای بیچارگان ونا دانان   ، نه بیشتر .پیروز باشی . 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 16/ 06/ 2017 میلادی /. 

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۶

دلنوشته

عمر در بیحاصلی شد جمع  وچون خرمن بسوخت 
بر نچیدم  آنقدر  دامن  که  تا دامن بسوخت

پیرهن  چون شمع تر کردم  ز بیم  سوختن 
 آتش پنهان نخست   آن روی پیراهن را بسوخت 
---- 
هیچ معلوم نشد چه کسانی در برج زنده ماندند و چه کسانی زندگی میکردند و چه دستی آنرا به آتش کشید ، هنوز از تماشای آن فارغ نشده بودیم که در سر زمین خودمان ساختمانها به آتش کشیده شد و چندی  نگذشته بود باز سیل تیر باران در رستورانهای فلان کشور مردم را بخاک و خون کشید ( آتش به اختیار) یعنی همین هرج ومرج  و دیوانگی .

محال است من روزی صفحه ای را باز کنم وعکس کلئوپاترای قرن بیستم رانبینم درحالات مختلف ، میدانی  گاهی دیگر خسته میشوم  حالم  بهم میخورد ، بمن چه که دست تو دردست مافیا ی قدرت ومد و لباس و تجارت شراب و زمین و خانه سازی است ، بمن مربوط نیست که تو چگونه تا بحال زیستی ، بمن هیچی مربوط نمیشود  آنچه بمن مربوط  است اسراری است که تودرسینه داری ودرکنار شاه بودی ومیدانستی او بیمار است وچه کردی ؟  با زهم مانکنی بودی  برای خود نمایی امروز روزگار توست ، صدها هزار بار عکسهایت را منتشر وتکثیر میکنند ، آرتیستی که بجا نمانده  مردم باید سرشان گرم باشد مدلها هم پیر شده اند ویا دیگر حوصله شان سر رفته الان این تویی که باعث سرگرمی همه شده ای با حالات مختلف  نمیدانم چه کسی این عکسهارا درهمه جا تکثیر میکند من راستی حالم بهم خورد آنهم دراین زمانه .

اشنایی یک ویویو کلیپ توام با شعر وموزیک برای من فرستاد مرا به گریه واداشت آنرا روی فیس بوکم گذاشتم  تا همه ببینند وتو هنوز دست درست  دیگران ویا تنها مرتب عکسهارا منتشر میکنی ، مردم باید بنوعی سرشان گرم شود واز اینهمه  اشوبی که دردنیا به پا شده بیخبر بمانند ، کسی درمقام سئوال بر نیاید ونپرسد که چه شد ؟ چگونه تو چهل سال د راوج زیستی ومن وامثال من چهل سال رنج بردیم وزحمت کشیدیم تا فرزندانمان را برای وطن آماده  سازیم نمیدانستیم که طعمه خواهند بود . آنهم طعمه تو وامثال تو .

در روزنامه خواندم درسال گذشته هفت درصد به میلونرهای آلمان اضافه شده است ، تنها درآلمان  درجاهای دیگر کاری ندارم .
این پولهای زحمت کشی وبهره کشی از گرده ماست فلان فوتبالیست یازده سال است که برگه مالیاتش را تمدید وتجدید نکرده است یعنی مالیات نداده اما برای چندر قاز من باید هرسال کلی برگه وکاغذ پرکنم  وبنویسم باورکنید که قاچاق اسلحه نمیکنم ، بانکدار نیستم ، قاچاق مواد نمیکنم ، خانه ام محل فاحشه ها نیست وکازینو ندارم وقمار باز نیستم وقا چاق زن ودختر هم نمیکنم ، ویسکی نمینوشم سیگار نمیکشم واز خانه بیرون نمیروم مبادا مجبور باشم پولم را خرج کنم ، بلی باید هر سال این برگه لعنتی را پرکنم وبفرستم .

امروز شاهد حمل طلاهایی بودیم که مثلا زیر لوای مذهب  از کاتدرالها به میان مردم برده  میشد همه قشری  به دنبال این طبق طلا بودند وآن دایره گردی که دروسط آن است یک آیینه ! مراسم نماز اجرا شد وپرستاران ، شهسواران ، ارتش ، ودست اندر کارن این بیزنس بزرگ که سالهاست بر گرده مردم سوارند  همه بودند به همراه بانوانشان وجواهراتشان وتورهای بالای سرشان .
این مردم سواد ندارند سوادشان درحد هما ن معلمی است و خواندن و  نوشتن و چند کتابی که برایشان باقیمانده ، خیال ندارند شعورشانرا بالا ببرند " گوگل هست "  ! رقص و آواز برایشان کافی است ودرچنین روزی جلوی مجسمه ها و طلاها میرقصند ومرا بیاد ایام رهبری نرون و یا فرعون میاندازند ، نه انسانها فرقی نکرده اند  همان بوده که هستند  تنها زمان ومکان عوض شده ، حال بجای کلئوپاترا تو راه میروی ، و بجای همسر نرون  خانم زهرا خانم . 
میدانی خسته ام ، از اینهمه خود فریبی خسته ام میل ندارم زندگی را ادامه بدهم اما باید تا به آخر بروم  چاره نیست من حق ندارم زندگی را از خودم بگیرم .
هوا بسیار گرم است ومن جوش آورده ام . همین 

سوخته خرمن بسی  چون من دراین  دشتند جمع 
لیک هریک  را درون  از خویش دل بر من بسوخت 

لاله را  این داغ  درد  الوده  نیز بر دل بهر چیست 
گرنه او را دل  ز درد سنبل و سوسن بسوخت .......رشید یاسمی 
پایان / ثریا / پنجشنبه 15 ژوئن 2017 میلادی /.و