تو، در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست ،
بالای دار رفتی واین شحنه های پیر
از مرده ات نیز هنوز ، میترسند
پرهیز میکنند ..........کد کنی
شب گذشته از فشار گرما روی کاناپه اطاق نشیمن بخواب رفتم ، میان خواب و بیداری ، دستی به شانه ام خورد ، چشمانم را باز کردم " او" بود ، ترسیدم ، بلند شدم ، او اینجا چکار میکرد ؛ همچنان با آن لبخند کج و تمسخر آلودش ، نشستم ، ایستاده بود ، و دستهایش مانند همیشه زیر بغل .
بمن گفت :
چگونه بمن اعتماد کردی ؟ ومرا بخانه ات فرا خواندی؟
گفتم :
من اعتمادی بتو ندارم ، حتی به چشمانم نیز اعتماد ندارم تنها به دکترم این حس اعتماد درمن میجوشد که به زور میل دارد من زنده بمانم ، نمیدانم برای چی ؟ نه ابدا بتو اعتماد ندارم اگر ترا بخانه ام خواندم مطمئن باش همه دربها قفلند وتو راهی بجاایی نخواهی برد ، تو اگر هم از آنها باشی برای من با آنهاییکه جداگانه در خارج راه میروند یکی هستید فرقی ندارید من همه عمرم را به ریسک کردن گذرانده ام وهنوز هم این حس درمن هست ، من چیزی ندارم که ببازم ، تنها خودم را را دارم آنرا هم درکفه ترازوی عدالت گذارده ام ، نه خود را به مال و منال فروختم و نه بوی گند نفت از من بلند میشود و نه بوی کثیف ریا ، مانند
شکوفه های بهاری خوش عطر و خوشبویم ، تنها ترا راه دادم تا ببینم کجا میروی ؟ درها همه بسته اند راهها همه مسدودند حتی راه قلبم و راه دیدگانم . نه ابدا بتو اعتمادی ندارم ، آن جوانان بدبختی را که از سرز مینها روی صفحه ات بالا میکشی واز خانه ومکان وشهر آنها میپرسی وآنها هم اگر مانند خودت رند باشند راه راعوضی بتو نشان میدهند واگر ابله و ساده باشند وفریب گفته های تو لبخندت و چشمک زدنت وجا بجا شدنت را خورده اند خوب سزایشان را هم خواهند دید.
من گاهی بوجود خودم هم شک میکنم ؛ دستی به سر تاپای خود میکشم ببینم وجود دارم یانه ، موجودیتم را درچشمان دیگران میبینم .
هنوز آن یکی مانند قیر به صفحاتم چسپیده درانتطار کدام معجزه نشسته ؟ ترا هم به صفحه دیگر سنجاق میکنم مانند دو پروانه !
تا حدودی توانسته ای مردم را سرگرم کنی خواننده خوبی هستی آوازت گیراست صدایت آرام ودلپذیر است وما خودرا به دست رویاها سپرده ایم آوای تو برای بعضی از گوشها سنگین است وآنها درون گوشهایشان را موم میگذارند تا صدای ترا نشنوند سپس یا نعره ها و طعنه ها و غرشها صدایشان را بلند میکنند و مشتی لجن بصورت تو میپاشند من مانند یک دیوار محکم جلوی تو میایستم نمی گذارم لکه ای بر صورت یا پیکر تو بنشیند ، من سالهاست که غرشم را فراموش کرده ام و خاموشی گزیده ام هیچگاه هم مردم را به دنبال کلمات درشت و خشمناک دعوت نکرده ام تا آنهارا به چراگاه بفرستم تا حدی مردم را بفریاد وا داشته ام اما خودم خاموش نشسته ام .
گوش من دیگر برای شنیدن هر چرندی کر شده است خود رهروی هستم خسته ومیروم تا درخاموشی گم شوم .
او همچنان ایستاد ه بود ومرا مینگریست .
بخیال خود داشت قدرت بیرونی را آرام میساخت وخودش راحت وساکت بود و من در آن ارامش گاهی غرق میشدم نه ! ا از او نترسیدم و نخواهم ترسید چرا که گفته ها ی من فتنه برنمی انگیزند تنها کلامم گره های هر قدرتی را از هم میدرند وپاره میکنند این کلمات درسینه من زندانی هستند باید آنهارا اآزاد کنم درغیر این صورت درسینه ام به جدال بر میخیزند ومن دچار بیماری روحی خواهم شد وهستی ام از هم خواهد درید .
صدای تو ، گاهی خوش خراش میشود ومن مجبور میشوم همه درها را ببندم وپرده هارا بکشم اما میدانم تو درجایی نشسته ای وخاموش بمن مینگری ، مانند آن یکی او هم درتاریکیها مانند دزدان شبانه درگوشه ای آرام نشسته است .
من با شعورم خلوت کرده ام عقلم را را گاهی بکار میبرم وگاهی از دست او رها شده وبه احساسم پناه میبرم باو دستور میدهم که به جولان بپردازد وآگاه من واو به تنهایی درمورد تو نصمیم میگیریم .
نه ! بتو اعتمادی ندارم اما چندان هم دلم راضی نمیشود ناگهان ترا خاموش کنم مانند یک رادیو میگذارم راهت را بروی هیچ منبعی تا به امروز از تو حمایت نکرده است بلکه اکثر درها به رویت بسته شده هنمه ترسیده اند ، او دیگر از کجا پیدایش شد؟
منافع آنها ممکن است درخطر بیفتد ، باید زد واین موجودرا کشت ، اما من منافعی ندارم من هستم واندیشه هایم درهرکجای دنیا که باشم میاندیشم ومینویسم حتی درمغزم یک کتاب بزرگ را ورق میزنم با زهم مینویسم سپس در یک فرصت آنهارا نظم میدهم تو نمیتوانی آنهارا از من بگیری نه تو ونه هیچ قدرتی .
بلند شدم روی کاناپه نشستم ، هوا به شدت داغ بود عرق از همه پیکرم جاری بود کو لر را هم نمیتوانستم روشن کنم شب قبل مرا دچار آلرژی شدیدی کرده بود وتا صبح عطسه میکردم من به آتش جهنم عادت کرده ام ومیدانم جهنم کجاست وتو دردوزخ نشستی بد تر از جهنم است .
----------------------
نام ترا به رمز میبرند
رندان سینه چاک نیشابور
در لحظه های مستی ، مستی و راستی ، آهسته زیر لب تکرار میکنند
وقتی تو ، روی چوبه دار خموش و مات
بودی
ما آسوده گرگان تماشا چی
با شحنه های مامور ، مامور بی غرور
همچنان ساکت نشستیم
گفتیم : ما ندیدیم ..........
( اشاره به او که گفت من خود خدایم/ حلاج)
پایان
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا / 17/06/ 2017 میلادی /.