چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۶

آشنای تو

سخن از زلف تو گویند  دل وشانه بهم 
می نمایند دو گم گشته  ره خانه بهم 

حرمت کوی تو گر شیخ وبرهمن یابند 
نفروشند  دگر  کعبه وبتخانه بهم ........."صفیر اصفهانی "

 در هوایی داغ ، ودم کرده  وگاهی کمبود  اکسیژن و خیلی خبرها که بمن مربوط نمیشود  ، من خارج از مرز زندگیم  سرودی مخصوص خود دارم  وبه هرچیز تازه ای از دید ی نگاه میکنم که مخصوص خودم میباشد  ومیتوانم ببینم که از اعمقا ق تاریکی  چه ناله ای بر میخیزد .

برای آنکه بنویسم ، احتیاج به یک : ملهم : دارم  چندان میلی ندارم عاشق داشته باشم ویا معشوقی این هرد و حال مرا بهم میزند سخن از " دوست " میگویم ، دوستی که دیگر نیست  واگر امروز بود  این همه تاریکی را نمی شناخت ، او در مغز خود مینواخت  وگمان نکنم درگیتی هیچ نوازنده ای مانند او بتواند از نوک مداد خود آنهمه کلماترا بیرون بریزد که همه نوای یک ساز را داشتند .

او همیشه دریک اشتیاق میسوخت  واز جداییها مینالید ، من سپر بلای او بودم  صمیمی با او وخودم  واین خصلت من است ، گوشم برای شنیدن سخنان او باز بود ، چشمانم برای پوشیدن عیبهای او بسته میماند  با گوش روشنم آوای اورا میشنیدم  وهستیم را بااو یکی کرده بودم .

زمانیکه سخت  دل به سرود ویژه او سپرده بودم  از راههای دور  وداشتم درسایه اش راه میرفتم  وگم میشدم  ندایی بمن رسید که او هم رفت ! 

به کجا؟  ومن با واژهای او گریستم  ، با نوشته هایش ، با یاد آوری گفته هایش  و تمام کلمات را که به دل سپرده بودم بیرون ریختم  تا اورا بیابم اما خودم را دیدم  ، عریان ، خود من معنا شده بودم .

حال امروز دلی دارم که درگوشه ای افتاده  بی ثمر هیچ مشتی وهیچ کوبنده ای نمیتواند آنرا باز کند ، تنها گوهر تاریکی دران جای دارد وخدا؟ خدایی که خود  آنرا ساخته ام  و در کنارش نشسته است  واین اوست که نوازنده   پنهانی  است خود معماست .خود خدا ، یعنی [عشق .] .

امروز دیگر برای دیدن وشنیدن وگفتن همه چیز دیر است ، معیارها عوض شده اند جایشان را چیزهای تنفر آوری گرفته اند  دیگر هیچگاه نمیتوان به دنبال  یک کلمه پاکیزه رفت   بلکه آهنگ چتدش آوری  که ترکیب شده  از واژه های های بی تناسب و تهوع آور .
زمین لرزید ، آسمان لرزید ، آبها از حرکت ایستادند کوهها غرش برداشتند و آتشفشانها طغیان کردند ، من پشت پنجره خیال  آنها  را میدیدم وبا خود گفتم که :
دیگر وقت رفتن است ، چمدانت را لبریز ازهوای نفسهای گرم کن ، گام های سنگینت  بیهوده زمین را آزار میدهند ، باید رفت و
و باید همان آتش در نیستان را زمزمه کرد  خودم در نیستان افتادم و سوزاندم و سوختم .ث

دوستان  بهر من از حالت مجنون گویید
که خوش آید خبر حال دو دیوانه بهم 

در قیامت باز به رهش فرو ریزم جان 
افتد آنجا  چو گذار  من و جانانه   بهم ......صفیر.....
------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « ........
07 جون 2017 میلادی / اسپانیا / یک دلنوشته !

نیروی تفکر

بر این گمان ، نه یقین دارم که از ملت ایران چه درخارج وچه در داخل بطرقی وبنوعی طریق تفکر را گرفته اند انسانهایی رباط مانند  وگاهی دیوانه وبا لفظ کلام های زشت ، خوب نباید هم بیشتر از این تعجب داشت هنگامیکه بزرگترین تجارشان وثروتمندانش از دروازه دولاب وسنگلج درخونگاه ونهایت سی متری برخاسته اند ،  ویک دنیای بلبشویی را تشکیل داده اند که نه خودشانرا میشناسند ونه دنیارا تنها میل دارند جبران مافات کنند ویا کینه ورنجی که پدر ومادرنشان کشیده اند آنهارا وادار میکند  تا دست به جنایت بزنند ، وجنایت آن نیست که تو با کاردواسلحه انسانی را بکشی هنگامیکه روح کسی بمیرد  دیگر لاشه وپیکر او به درد نخواهد خورد .
متاسفانه روح انسانی در سر زمین ما برای همیشه ویا لاقل برای دویست سیصد سال  آینده مرده است .
 حال عده ای دل خوش کرده اند  ودرانتظار آن روز ( ایکس ) نشسته اند ! بمن مربوط نمیشود  با این فرهنگ  بااین کلمات تهوع آور ، من ابدا دیگر نه برنامه ای را خواهم دید ونه کامنتی خواهم گذاشت ،  تنها مینویسم ، آنهم برای آنکه سرم گرم باشد نه اینطرفی هستم ونه آنطرفی کاسه بلور چینی ولب طلایی ما همانند همان کاسه کریستال ساخت چک از هم پاشید وهزار تکه شد دیگر امکان دارد میان خار وخاشاک ها ومیان مدفوع وادرارها  دنبال  آن کاسه بگردی وتکه هایش را بهم بچسپانی وخیال کنی همان است  نه ! هزاران همشکل آن ساخت کارخانه جات " چین | "ببازرا آمده است ویا ساخت " روسیه "  سر دم داران این رژیم نه باهوشندد ونه زیرک ودانا بلکه جاهلند بمعنای واقعی  وحال درانتظار مرگ فلانی نشسته اند وخیال میکنند با مرگ او همه مسائل حل میشود  درحالیکه همه مغزها کرم گذاشته افیون ومواد فراوانی دردسترشان هست آنها تنها با خیال زند ه اند مرده هایی که راه میروند مینوشند ومیخورند دفع قضای حاجت میکنند همانند همان حیوانات  اما گاهی درلباس شیک مد سال وگاهی هم در همان لباس قدیمی چون لباسهای شیک عاریتی است وبه آنها نمیخورد بچه کله پزهای زورخانه ها وحلیم پزی ها امروز بازراشان رونق گرفته است 

زمانی شاه ما آنقدر اعتماد بمردم و ملتش داشت  البته میدانست که تنها در سطع  مملکت 25/. با سوادند واین بیسوادی مردم اورا رنج میداد  بخیال خود مملکت را داشت بسوی یک دموکراسی میبرد نمیدانست که هما ن با سوادها هم درعمق وجودشان کرمی وول میخورد ومردم ازاری و آدمکشی را ترجیح میدهند هرچه باشد ما ملتی نیستیم که مانند کشورهای سطح بالای جهان بگوییم خون ما پاک است ، خون ما مخلوط از تجاوز های یونیانیان ، ترکها ،  مغولها واعراب است این اقوام  بیشترین تجاوز را به زنان ما انجام دادند طبیعی است که دربطن آن زن چه جانوری رشد میکند  ، شاه خوشحال بود که به کارگران این حق را داده  است که از سود کارخانه ها بهره ببرند و خوشحال بود که به زنان آزادی داده است قانون حمایت خانواده را وضع کرد ، اما ایا زنان توانستند ازاین آزادی بنحو شایسته ای استفاده کنند ویا تنها به مینی ژوب رقص کمر ولوازم ارایش پناه بردند سیگار ومشروب وقمار دردست فلان دختر حاجی که تا دیروز زیر چادر بوده ومادرش هنوز چادر عبایی میپوشد ،  دوحزب داشتیم  واین  احزاب میتوانستند اقلبت واکثریتی را  بهر روی به نمایش بگذارند  واو میدانست که کمونیستها درکمینند  حزب توده را غیر قانونی اعلام  کرد آنها به زیر زمین رفتند  وتوسعه یافتند چند شاخه شدند وزاد ولد کردند ، او بخیال حود دموکراسی را به ایرانیان هدیه داد شاید هم داد اما این ملت معنای دموکراسی را  نمی دانستند کما اینکه هنوزهم نمیدانند ، شاه به کسانیکه به وطن خیانت میکردند رحم نمیکرد کما اینکه منهم رحم نمیکنم ، عده ای را دنبال میکنم آوانسی میدهم تا ببینم تا کجا میرود ودرجایی بخودم فرماذن ایست میدهم وسپس بر میگردم در لاک و جلد خودم  ، شاه خیانتکاران را تیر باران میکرد چرا که تروریست وآدمکش بودند اما وسعت اندیشه این توده آنقدر وسیع بود که توانست همه را باخود یکی ساخته درنهایت خود نیز بازنده شد ودزد سوم آمد وخرشانرا برد .
 شب گذشته باز تابلت   به حرکت درآمد تیک تاک تق  آنرا خاموش کردم و امروز صبح آنرا باز کردم گویا آن پیر خراسانی دو جاراگرفته است وهنوز تیغ حمله او به سوی "صدر " جناب نویسنده بسرعت کار میکند . سپس رفتم که کامنتهارا بخوانم  ، اوف ....حالم بهم خورد واقعا حال تهوع گرفت برخاستم وبه دستشویی رفتم  واینها چطور میگذارند این کامنها روی صفحه بماند درحالیکه عکس من بر بالای صفحا است حال باید بروم همه را پاک کنم واز خیر تماشای آن نقشی هم که به آن جوان داده ام  بگذرم وبگویم گور بابای همه .
شب گذشته کتابی بردم تا بخوانم ، متاسفانه نورچراغ آنقدر کم بود که هیچ یک از حروف را نمیتوانستم ببینم وخوب کتابها .
متعلق به چهل سال پیش بودند و نویسندگانی بزرگ و صاحبان اندیشه ، میل ندارم بگویم فریب خوردم  فریب خوردن افراد به دست خودشان میباشد ، شاید دلم میخواست منهم یک بازی را شروع کنم اما من هیچگاه بازنده نخواهم بود شاید  درقمار ویا قمار زندگی اما در کار خودم و راهی را که درپیش میگیرم هیچگاه احساس پشیمانی ویا ضعف ویا اعتراف به شکست نمیکنم  چون میدانم دارم بازی میکنم هرگاه خسته شوم بازی را رها میکنم وبه دنبال یک بازی دیگر میروم ، آنها نباید خودشان وحرفهای مرا چندان جدی بگیرند .ث
ثریا ایرانمنش» لب پرچین « / اسپانیا 07/06/2017  میلادی /.

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۶

رهبری

برای رهبری کردن بر یک ملتی ، حتما لازم نیست قوی وپرقدرت وقهرمان باشی ، تنها کمی زیرکی وهوش  وجسارت میتواند کمک کند که شخصی رهبر دیگران شود ویا قیم ویا بزرگتر  ،  امروز به سخنان " رهبر " در باره جنگ با عربستان گوش میدادم وجوانانی که درآتیه خیلی نزدیک باید به قربانگاه بروند  ، دردلم دعا میکردم که خداوند کمی عقل باین انسانها بدهد وبرای بالا نشینی اینهمه قربانی ندهند  ، اما خود خدا مگر فرمانده نبود ؟ مگر دستور نداد به آدم وحوا که از بهشت بیرون بروید وتا ابد دردبکشید چرا سیب را مثلا از درخت چیدید بدون اجازه من؟  وسپس دراین فکر بودم که سرنوشت این زمین خاکی وما موجودات دردست چه کسانی است ، ایا ازما باهوش ترند ، آیا قوی ترند ؟ ویا سرمایه زیادی دارند ؟ . هنگامیکه به تاریخ گذشته نگاه میکنم  از خودم میپرسم کسی چه میداند که ایا کوروش واقعا آدم نازنینی بوده است ؟ وآیا هیچگاه آدم نکشته ویا اسکندر آن پسر زیبا روی که تنها سی سال عمر کرد چرا اینهمه میل به قدرت داشت وبه دورجهان میرفت تا همه کره خاکی را یکجا بگیرد وایا ناپلئون واقعا شجاع بود؟ کسی از بعد اخلاقی و خصوصیات شخصی آنها خبری ندارد هرچه را که نوشته اند بخورد  ما دادند وما هم زیر زبانمان مزمزه کرده ایم ، چه کسی میداند  که چرا ژاندارک بیگناه را درآتش سوزاند او که از یک دهکده کوچک بنام ارکا برخاست وناگهان یکشبه بر او وحی نازل شد که باید به کمک شاه فرانسه بشنابد وناجش را پس بگیرد آیا میدانست که پاداش آو آتش است ؟ هیچکس چیزی نگفت اورا بجرم جادوگری سوزاندند ..

پادشاه ایران محمد رضا شاه پهلوی برای شاه بودن ساخته نشده بود او مردی بود که درخازج درس خواند وسپس به زور باو زن دادند   د رهمان سن موریس عاشق یک دختر فرانسوی شده بود ، هنگامیکه ثریا را طلاق داد سالها غصه دار بود واین غم را میتوانستی از چشمان او بخوانی اما باید یک ولایتعهد برای سر زمینش میداشت ....
خوب امروز چه شد ؟  او هیچگاه  هیچی چیزی  را تکذیب نمیکرد  شاید درباره اش سکوت میکرد اکثر اوقات تنها گاهی زنانرا کوچک میکرد مثلا درمصاحبه هایش  گفته بود"  زنان هیچگاه یک مایکل آنجلو  ویا باخ ویا بتهوون نداشتند  حتی یک آشپز خوب هم د ربین زنها پیدانشد  اما خوب میدانست که گلدا مایر نخست وزیر اسراییل است وایندیرا گاندی نیز .اما ترجیح میداد که مردانه بیاندیشد او همیشه غمی را باخود حمل میکرد شاید این غم نمیگذاشت که درست بیاندیشد واطرافیانش نیز باو دروغ میگفتند .
حال همه چیز دردست دیگری است .

در گذشته برتراند راسل گفته بود زندگی ما دردست خروشچف ، مائوتسه تونگ وفاستر  میباشد  اگر آنها بگویند بمیرید ما باید بمیریم ، خوب حال وضع عوض شده است از مائو وخروشچف وفاستر خبری نیست اما دیگران بجای آنها نشسته اند وهمان حرفها را تکرارمیکندد ما جنگ میخواهیم برای بقا ء خود وشما هم بدتان نمی آید که جنگی دربگیرد و چهل سال دیگر بمانید.
اما دیگر چیزی باقی نمیاند تنها یک تکه زمین خشک وخالی از همان ( واحه ها) که آرزویش را دارید  وشتر وشیر شتر وادرار شتر ومارمولکها .، درعوص آن واحه نشینان امروز در برجهای هزار متری مینشینند وصاحب مجهزترین تشکیلات  روی زمین هستند ،میدانید چرا ؟ برای آ|نکه اتحاد داشتند و دستهایشان دردست هم میرقصیدند . ما رقصهایمان نیز به تنهایی است روی سن تنها خودمانرا تکان میدهیم !!.
ما گوسفندان بی زبان همیشه احتیاج به یک شبان داریم  ، حال درهر لباسی که میخواهد باشد .ث

ثریا / اسپانیا / ششم جولای 2017 میلادی /

یادآن روزا بخیر !

یادم میاید که آن روزها که بمدرسه میرفتیم ،
کلاس ما بیشتر هفده یا هیجده شاگرد نداشت ، مدرسه ملی بود وکمتر شاگردی میپذیرفت  ، ترجیح میداد شاگرادان خوبی تربیت کند اگر چه کم باشند ، یادش بخیز خانم شمس السادات صفا  ، بهر روی  در کلاس ما معلم ازهر کس می پرسید که پدرت چکاره است " میگفت خانم ، تاجر است ، معلم است ، فرهنگی است  از این سه شغل  جلوتر نمیرفتند  یکی دونتا هم پدرشان دنانساز بودندمه درشهر شهرتی داشتند ، دکتر ومهندش خیلی کم داشتیم ، روزی نوبت من رسید "

خانم اجازه هست ،  پدرممون مرده  ( دروغ میگفتم ) اما مادرجان گفته بود بگومرده !
.
- خوب پس کی تقبل مخارج شمارا  میکند ؟ " تقبل " خانم ، اجازه هست ، دایی ما ! دروغ میکفتم دایی رفته بود حتی شناسنامه اشرا هم عوض کرده بود ونام فامیل دیگری را انتخاب کرده بود وروی  خودشان گذاشته بودند که هم گبر بودنشانرا بپوشانند همه مادر دیگر خیلی رسوایی ببار آورده مرتب شوهر عوض میکرد ، اما من خجالت  میکشیدم نیمتوانستم بگویم که شوهر ننه مان ! 
حال میبینیم دایی داشتن خیلی خوب است انسان درتاریخ میماند یک شاخ هم روی سرش سبز میشود . 

هر صبح هر صفحه  ای را که باز میکنیم این شهربانوی باتاج ونمیتاج وربع تاجش یا درپشت سر اعلیحضرت ویا تنها نشسته است دیگر خسته کننده شده ، بریتانیای  بزرگ را بی بی سکینه به دست گرفته وفرانسه را بی بی شهربانو . وامروز صبح روی فیس بوکم تا آن را بازکردم یک لوله هفت تیر به دماغم خورد ! تنها مانده بود شلیک کند ،،، وخانم مینا اسدی چیزی نوشته بودند 

همه چیز دراین دنیا بستگی به شانس دارد وکمی زرنگی وزیرکی واینکه مانند کبوتر معصوم ، مانند روباه مکار ومانندگرگ درنده باشی .  ومانند کلاغ دزد ومانند بوم ، شوم ....باقی بماند .

روزهایمان درملال و بیهودگی  میگذرد درشهرخبری نیست تنها در اپوزسیونهای چند رنگ دعوا ومرافعه وفحاشی ، نیمه شب گذشته ناگهان تابلتم به صدا درآمد آنرا بازکردم  ، آخی ، همان پیر خراسانی بود او هم دیگر حوصله اش سر رفته بود آن طنزو شیرینی را درکلماتش نمیتوانستی ببینی شاید هم به زودی تعطیل شود  چون متعلق به کانال یک است خوشبختانه من چون سایت لایت ندارم بیشتر آنهارا با بیست وچهار ساعت گاهی  چهل وهشت ساعت تاخیر میبینم وکامنتی میگذارم ومیروم هیچ اظهار نظری نمیکنم اما نیمه شب دیشب بدجور حالم گرفته شد مجبور شدم روی فیس بوک کمی فضل فروشی کنم !!!.

 نه دیگر خبری نیست  ، گرما آرام آرام وارد میشود ناگهان میبینی حتی شورت هم  به پاهایت میچسپد مرتب باید پارچ آب خنک دم دستتت باشد وبنوشی تا خفه نشوی ، من درانفردای خودم  در بین همه درهای بسته وانواع مختلف امداد رسانی همچنان اطاقهارا طی میکنم تا پاهایم چلاق نشوند دیگر حتی حوصله رفتن به سوپر وخرید راهم ندارم ، حتی حوصله نوشتن را هم ندارم ، خسته ام خیلی خسته . 
وشاه چه معصومانه باین ملت تکیه کرده بود همچنانکه من به د وستان!!! تکیه کردم ناگهان دیدیم دریک گودال فرو رفته ام  خیلی سخت خودم را بیرون کشیدم ، شاه در آن زمان  هر صبح که میبایست بسفری برود مادرش اورا از حلقه یاسین رد میکرد ! او هم بی صدا میگذشت  وحلقه یاسین را میبوسید ، درته دلش به چیزی ایمان داشت وخیال میکرد اینهمه ادم که دراطرافش درروضه هاا ومساجد نشسته اند حقیقتا مومنند وبرای او دعا میکنند نمیدانست که دارند مغز شویی میکنند وشهربانوسکوت میکرد هیچ چیزی را باو نمیگفت ، حال درکتاب پاسخ به تاریخ به این موضوع اشاره کرده است که حتی نزدیکترین  کسانم بمن خیانت کردند ....شتاید هم میترسید روزیکه داشت گریه کنان از سربازان رشیدش  خداحافظی میکرد شهر بانو بسبک زنان تزار روسیه با کلاه پوست  وپالتوی بلندوچکمه ای که پاشنه های چند سانتی داشت با لبخندی زیرکانه با همه دست میداد .....باقی بماند .ث
/ پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا . 06/06/2017 میلادی /.



دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۶

درانتظار آفتاب


بیشه ها با برگهای سبزشان ،
عصرها وآفتاب ،    سردشان ،
در خیابان  ظهر ، بر سنگفرش 
نا امیدی طنینش تا به عرش 
-------------------------- نا امیدیها از حد گذشت ، 
وما چه نا جوانمردانه  دستخوش  یک رویا بودیم  ، البته اینجانب خیر !  اما بودند دیگرانی که هم جانها داردند وهم مالها !!!
حضرت ولایتعهدی آب پاکی روی دست همه ریخت :
آقایان ، خانمها من تنها یک شهر وند ایرانیم  وبعنوان یک نمانیده یا وکیل از ایرانیان خارج ( البته آنهاییکه درهمان حول حوش خودشان درخانه های زیبایشان با لباسهای  های مارکدارشان ) زندگی میکنند  ، دفاع میکنم  شما خودتان باید یکی را انتخاب کنید 
شاه بیچاره چقدر بد شانس بود ومملکت را بامید چه کسی گذاشت ورفت ، چه بسا میدانست که این یکی هم مالی نخواهدشد  وآن یکی هم رفت  یا بردندش .

خوب ، حال یا آن مبارز نستوه باید ریاست این بلبشورا  به دست بگیرد یا امید  بیدانا ویا دیگری ..... ویا جنک قومی وقبایلی .
یا اینمه بقول ولی عالیقدر وآورنده نکبت ونفرت وبیماری و جنگ  ملتی باید درتعفن این جانوران جان بسپارند وصحنه را رها کنند ، گمان نکنم چیزی باقیمانده باشد معادن که خالی شده اند وچاههای نفت که بخشیده شد  ورفقا هنوز دربیرون مشغول قهرمان سازی ومرافعه واینکه ساواک بهتر بود یا ساواما و نشستن درپای عکسهای تاج گذاری وآه کشیدن وحسرت لباسهای بانورا خوردن واینکه  ما تنها ملکه  تاجداررا داشتیم ، نه عزیزانم ، ناپلئون هم یر سر ژوزفین تاج گذاشت اما نواده های ژوفین هنوز در سوئد دارند فرمانروایی میکنند .
بنابراین دیگر باید یک مجلس ختم برای ایران وایرانیان تدارک دید ودسته گلها وشمع هارا چید ویک سفره بزرگ سیاهرنگ با بشقابهای سیاه ولباسهای سیاه وگلهای رز سیاه هم گذاشت چرا که روشنایی از آن سر زمین برای همیشه رخت بربست .

سالها بود که روشنایی خاموش شده بود با رفتن شاه چراغ ایران وایرانی برای همیشه خاموش شد حال ما چشم به شمعی دوخته بودیم شمع هم به انتها رسید وخاموش شد  برایمان دیگر فرقی ندارد که شمعدانرا تمیز کینم ویا بعنوان یادگار نگاه داریم ...کسیکه دراین  میان برد تنها ( یک زن بود) ! هیچ چیر برایش مهم نبود اول خودش ، دوم خودش ، سوم خودش  بازی را هم خوب میدانست .

از این پس  آی چشمان سبز ، 
بر روی چشمه های سرسبز
 بر جنگل بی انتها وسرسبز ، خواهی تابید ؟

آیا از پس کیودی شیشه ها ی تاریک 
 بیرون خواهی آمد؟ من 

درانتظارت نشسته ام 
درهمان زمانیکه مهتاب برچهره بیرنگت 
نور افشانی میکرد ترا  دیده ام 
دیدم آن چشمان سبز را  درکویر داغ 
مانند دو  الماس درشت غمگین را 
 چون دو نور خورشید درخشان 
 در فضای مه آلود این زمانه 
میدرخشید 

دیدمت در عزلت وخاموشی  
من بسویت  آغوش گشودم  
کوه را نجوا دادم  تا بیدار بماند 
هرچه گفتی ، تکرار کردم 
بی تو اما عذاب دیگریست 
 ای دوچشمت  آفتاب  دیگران 
برخیز ، برخاستن توست 
تا این ناگوار جانرا از این درد
نجات بخشد 
این بازی مضحکی را که 
" نامش زندگی است " 
پابان . 
دلنوشته امروز / » لب پرچین « ثریا / اسپانیا  5 جولای 2017 میلادی /


گلهای جهنمی

جان عاشق زا ، سفر در چاردیوار تن است 
پای خواب آلوده را منزل کنار دامن است 

هرکه ترک سر نکرد از زندگانی بر نخورد
راحتی  گر هست کفش تنگ از پا کندنست .........صائب

دوست عزیز ، 
بیهوده خودت را ویلان وسرگردان کرده ای ، گلهای جهنمی را که میلیون میلیون به پای من ریختی زیر پاهایم لگد کوب کردم ، بیهوده درون این صفحات دنبال خودت میگردی ، آنچه را که میبایست دردست ( دیگری ) قرارداده ام  بیهوده برای من جعبه های گوناگون باز مکن وبیهوده درلباس دیگران روی فیس بوک ویا سایر جاها نمایان مشو  ، که برایم چندان اهمیتی ندارند  تنها یک سرگرمی ، ورق زدن یک مجله زرد است  نه بیشتر .
ایکاش میدانستم به دنبا ل چه هستی ؟ همه را بتو میدادم اما انسانهایی امثال تو هیچگاه سیری پذیر نیستند وهمیشه گرسنه اند مانندگرگ دنبال  گوسفندانند اما من نه گوسفندم ونه گاو نه من شیرده ، تنها یک انسانم که شاید کمتر نظیرش را دیده باشی . موفق باشی / این نوشته ها هم نیمی از وجود منند  آنها درهمین جا محفوظند مانند یک میراث گرانبها .ث
--------------------

خیر ، اگر ما صائب تبریز ی را  رها کنیم او مارا رها نمیکند ، هرصبح که دفتر شعری را باز میکنم تایک چاشنی باین نوشسته های بی مزه بدهم باز این " صائب تبریزی" است که جلو میاید ..

لابد همه داستان جنایت بزرگ " لندن" را شنیده اند ودیگر توضیحی نیست که بدهم تنها دراین گمانم که درگذشته جنگها درجبهه ها بودندومردم زیر آوار گرسنگی وفقر وبدبختی وبیماری ها  جان میدادند امروز جنگها به خیابانها کشیده شده وعده ای بیمار روانی به زور میخواهند بقیه را مانند خودشان بسازند ویا تصاحب کنند  دین زورکی ، ایمان از دل بر میخیزد نه ازیک روح پلید .

ومن؟ در کشتی شکسته خود  که ساخته ام  بادبانهارا میافرازم  تا دردریای  فراخناک  کلمات روی به کوه قاف کنم ودرکنار سیمرغ جان بسپارم میل ندارم طعمه کفتارها ومرغان وکلاغهای روی این زمین آشفته وکثیف شوم  میروم آنجا که سیمرغی نشسته ومادر زال است جد رستم  ، نماد جمشید  هرجند امروز خاموش  وبه تماشای این جهان نکبت نشسته است  اما روزی  بال پروازش رابروی  همه جهان خواهد گشود کفتارها ، کرکسها ، کلاغها همه طعمه او خواهند شد ویا قربانی و .آن روز که نای بزرگش را  بنوازد  وبه همه گیاهان دوباره زندگی  میبخشد ، نه جانواران سه پا ،  یا نه پا ،  ویا شاخدار وهزار رنگ وهزارنیرنگ  بلکه او سنفونی کیهانی را به صدا درخواهد آورد  وتنها انسانهای  دل پاک وشیفته وعاشق  میدانند که درآن سنفونی چه نواها نهفته است  درحال حاضر خاموش  وبه تماشا نشسته است .ومیداند که هیچکس راست نمیگوید .

گاهی نواهای او با سرودی  از زبانها وواژها بیرون میریزد اما کم مایه اند  زمانی صدای اصلی او بگوش خواهد رسید که گیاهان ناگهان از زمین سبزشوند وبجای درختان سرخ امروزی وجویبار خون  برگهای وگلهای زیبایی برویند وجویبارها لبریز از ابی گوار وشیرین شوند وزمزمه  کهسارها انسان را بخواب ورویا فرود برد .
من سروش وصدای اورا هرشب میشنوم  وهرکجا که میروم بال او بر من سایه انداخته  تنها درسکوت وخاموشی میتوانم نوای اورا بشنوم .
نه ابرم ، نه باران رحمت ،  ونه چهره ای که دیگرا میل به رسم کردن آن داشته باشند  نقشی هستم از خودم وانسان که امروز ناپدید شده است  من همان معنای انسانم  واکثرا ناگفته درسکوت مینشینم من همان احساس خوش لذت هستم که در رگهای انسانهای واقعی حریان دارد ، امروز دستان من تنها حکم یک قلم مورا دارند که چهره هارا درآیینه رسم میکنند  وهرکسی که از کنار من میگذرد یالش را رها میسازد  تا مرا بشکل خودش ببیند  هزاربار دراشکال دیگران دیده میشوم وخاموش مینشینم  من خط باطل بر روی کسی نمیکشم کارم باطل کردن دیگران نیست بلکه زنده کردن روح انهاست  ارواحی که مرده اند ویا بی تفاوت دل به شیطان سپرده اند .

در جمع اکثرا خاموش مینشینم نگاهم درست است ویک راست بسویی میرود که من ارزو کرده ام  هر حسی که دارم عریان میشود دربرابر چشمان خودم ودیگران انرا نمی بینند  واینجاست که شعر ان مرحوم مولانا بیادم میاید که " هرکسی از ظن خود شد یار من / وزدرون من نجست اسرار من / .
حس عجیبی دارم ، اگر کسی را دوست بدارم  او پاک است واگر کسی را نخواهم  یک شیطان دردرونش زندگی میکند .
تاسف میخورم بر آن سالهای ازدست رفته که میتوانستم ماشین تحریرم را جلوی رویم بگذارم وبنویسم بی آتکه احتیاج به مهربانی آن شیطان داشته باشم .

ناله مظلوم  در آهن سرایت میکند 
زین سبب درخانه  زنجیر ، دائم شیون است 

فارغم صائب  زنیرنگ  خزان ونوبهار 
فکر چون  آیینه باغ دلگشایم  گلخنست 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 05/06/2017 میلادی .
/.