دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۶

گلهای جهنمی

جان عاشق زا ، سفر در چاردیوار تن است 
پای خواب آلوده را منزل کنار دامن است 

هرکه ترک سر نکرد از زندگانی بر نخورد
راحتی  گر هست کفش تنگ از پا کندنست .........صائب

دوست عزیز ، 
بیهوده خودت را ویلان وسرگردان کرده ای ، گلهای جهنمی را که میلیون میلیون به پای من ریختی زیر پاهایم لگد کوب کردم ، بیهوده درون این صفحات دنبال خودت میگردی ، آنچه را که میبایست دردست ( دیگری ) قرارداده ام  بیهوده برای من جعبه های گوناگون باز مکن وبیهوده درلباس دیگران روی فیس بوک ویا سایر جاها نمایان مشو  ، که برایم چندان اهمیتی ندارند  تنها یک سرگرمی ، ورق زدن یک مجله زرد است  نه بیشتر .
ایکاش میدانستم به دنبا ل چه هستی ؟ همه را بتو میدادم اما انسانهایی امثال تو هیچگاه سیری پذیر نیستند وهمیشه گرسنه اند مانندگرگ دنبال  گوسفندانند اما من نه گوسفندم ونه گاو نه من شیرده ، تنها یک انسانم که شاید کمتر نظیرش را دیده باشی . موفق باشی / این نوشته ها هم نیمی از وجود منند  آنها درهمین جا محفوظند مانند یک میراث گرانبها .ث
--------------------

خیر ، اگر ما صائب تبریز ی را  رها کنیم او مارا رها نمیکند ، هرصبح که دفتر شعری را باز میکنم تایک چاشنی باین نوشسته های بی مزه بدهم باز این " صائب تبریزی" است که جلو میاید ..

لابد همه داستان جنایت بزرگ " لندن" را شنیده اند ودیگر توضیحی نیست که بدهم تنها دراین گمانم که درگذشته جنگها درجبهه ها بودندومردم زیر آوار گرسنگی وفقر وبدبختی وبیماری ها  جان میدادند امروز جنگها به خیابانها کشیده شده وعده ای بیمار روانی به زور میخواهند بقیه را مانند خودشان بسازند ویا تصاحب کنند  دین زورکی ، ایمان از دل بر میخیزد نه ازیک روح پلید .

ومن؟ در کشتی شکسته خود  که ساخته ام  بادبانهارا میافرازم  تا دردریای  فراخناک  کلمات روی به کوه قاف کنم ودرکنار سیمرغ جان بسپارم میل ندارم طعمه کفتارها ومرغان وکلاغهای روی این زمین آشفته وکثیف شوم  میروم آنجا که سیمرغی نشسته ومادر زال است جد رستم  ، نماد جمشید  هرجند امروز خاموش  وبه تماشای این جهان نکبت نشسته است  اما روزی  بال پروازش رابروی  همه جهان خواهد گشود کفتارها ، کرکسها ، کلاغها همه طعمه او خواهند شد ویا قربانی و .آن روز که نای بزرگش را  بنوازد  وبه همه گیاهان دوباره زندگی  میبخشد ، نه جانواران سه پا ،  یا نه پا ،  ویا شاخدار وهزار رنگ وهزارنیرنگ  بلکه او سنفونی کیهانی را به صدا درخواهد آورد  وتنها انسانهای  دل پاک وشیفته وعاشق  میدانند که درآن سنفونی چه نواها نهفته است  درحال حاضر خاموش  وبه تماشا نشسته است .ومیداند که هیچکس راست نمیگوید .

گاهی نواهای او با سرودی  از زبانها وواژها بیرون میریزد اما کم مایه اند  زمانی صدای اصلی او بگوش خواهد رسید که گیاهان ناگهان از زمین سبزشوند وبجای درختان سرخ امروزی وجویبار خون  برگهای وگلهای زیبایی برویند وجویبارها لبریز از ابی گوار وشیرین شوند وزمزمه  کهسارها انسان را بخواب ورویا فرود برد .
من سروش وصدای اورا هرشب میشنوم  وهرکجا که میروم بال او بر من سایه انداخته  تنها درسکوت وخاموشی میتوانم نوای اورا بشنوم .
نه ابرم ، نه باران رحمت ،  ونه چهره ای که دیگرا میل به رسم کردن آن داشته باشند  نقشی هستم از خودم وانسان که امروز ناپدید شده است  من همان معنای انسانم  واکثرا ناگفته درسکوت مینشینم من همان احساس خوش لذت هستم که در رگهای انسانهای واقعی حریان دارد ، امروز دستان من تنها حکم یک قلم مورا دارند که چهره هارا درآیینه رسم میکنند  وهرکسی که از کنار من میگذرد یالش را رها میسازد  تا مرا بشکل خودش ببیند  هزاربار دراشکال دیگران دیده میشوم وخاموش مینشینم  من خط باطل بر روی کسی نمیکشم کارم باطل کردن دیگران نیست بلکه زنده کردن روح انهاست  ارواحی که مرده اند ویا بی تفاوت دل به شیطان سپرده اند .

در جمع اکثرا خاموش مینشینم نگاهم درست است ویک راست بسویی میرود که من ارزو کرده ام  هر حسی که دارم عریان میشود دربرابر چشمان خودم ودیگران انرا نمی بینند  واینجاست که شعر ان مرحوم مولانا بیادم میاید که " هرکسی از ظن خود شد یار من / وزدرون من نجست اسرار من / .
حس عجیبی دارم ، اگر کسی را دوست بدارم  او پاک است واگر کسی را نخواهم  یک شیطان دردرونش زندگی میکند .
تاسف میخورم بر آن سالهای ازدست رفته که میتوانستم ماشین تحریرم را جلوی رویم بگذارم وبنویسم بی آتکه احتیاج به مهربانی آن شیطان داشته باشم .

ناله مظلوم  در آهن سرایت میکند 
زین سبب درخانه  زنجیر ، دائم شیون است 

فارغم صائب  زنیرنگ  خزان ونوبهار 
فکر چون  آیینه باغ دلگشایم  گلخنست 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 05/06/2017 میلادی .
/.