بیشه ها با برگهای سبزشان ،
عصرها وآفتاب ، سردشان ،
در خیابان ظهر ، بر سنگفرش
نا امیدی طنینش تا به عرش
-------------------------- نا امیدیها از حد گذشت ،
وما چه نا جوانمردانه دستخوش یک رویا بودیم ، البته اینجانب خیر ! اما بودند دیگرانی که هم جانها داردند وهم مالها !!!
حضرت ولایتعهدی آب پاکی روی دست همه ریخت :
آقایان ، خانمها من تنها یک شهر وند ایرانیم وبعنوان یک نمانیده یا وکیل از ایرانیان خارج ( البته آنهاییکه درهمان حول حوش خودشان درخانه های زیبایشان با لباسهای های مارکدارشان ) زندگی میکنند ، دفاع میکنم شما خودتان باید یکی را انتخاب کنید
شاه بیچاره چقدر بد شانس بود ومملکت را بامید چه کسی گذاشت ورفت ، چه بسا میدانست که این یکی هم مالی نخواهدشد وآن یکی هم رفت یا بردندش .
خوب ، حال یا آن مبارز نستوه باید ریاست این بلبشورا به دست بگیرد یا امید بیدانا ویا دیگری ..... ویا جنک قومی وقبایلی .
یا اینمه بقول ولی عالیقدر وآورنده نکبت ونفرت وبیماری و جنگ ملتی باید درتعفن این جانوران جان بسپارند وصحنه را رها کنند ، گمان نکنم چیزی باقیمانده باشد معادن که خالی شده اند وچاههای نفت که بخشیده شد ورفقا هنوز دربیرون مشغول قهرمان سازی ومرافعه واینکه ساواک بهتر بود یا ساواما و نشستن درپای عکسهای تاج گذاری وآه کشیدن وحسرت لباسهای بانورا خوردن واینکه ما تنها ملکه تاجداررا داشتیم ، نه عزیزانم ، ناپلئون هم یر سر ژوزفین تاج گذاشت اما نواده های ژوفین هنوز در سوئد دارند فرمانروایی میکنند .
بنابراین دیگر باید یک مجلس ختم برای ایران وایرانیان تدارک دید ودسته گلها وشمع هارا چید ویک سفره بزرگ سیاهرنگ با بشقابهای سیاه ولباسهای سیاه وگلهای رز سیاه هم گذاشت چرا که روشنایی از آن سر زمین برای همیشه رخت بربست .
سالها بود که روشنایی خاموش شده بود با رفتن شاه چراغ ایران وایرانی برای همیشه خاموش شد حال ما چشم به شمعی دوخته بودیم شمع هم به انتها رسید وخاموش شد برایمان دیگر فرقی ندارد که شمعدانرا تمیز کینم ویا بعنوان یادگار نگاه داریم ...کسیکه دراین میان برد تنها ( یک زن بود) ! هیچ چیر برایش مهم نبود اول خودش ، دوم خودش ، سوم خودش بازی را هم خوب میدانست .
از این پس آی چشمان سبز ،
بر روی چشمه های سرسبز
بر جنگل بی انتها وسرسبز ، خواهی تابید ؟
آیا از پس کیودی شیشه ها ی تاریک
بیرون خواهی آمد؟ من
درانتظارت نشسته ام
درهمان زمانیکه مهتاب برچهره بیرنگت
نور افشانی میکرد ترا دیده ام
دیدم آن چشمان سبز را درکویر داغ
مانند دو الماس درشت غمگین را
چون دو نور خورشید درخشان
در فضای مه آلود این زمانه
میدرخشید
دیدمت در عزلت وخاموشی
من بسویت آغوش گشودم
کوه را نجوا دادم تا بیدار بماند
هرچه گفتی ، تکرار کردم
بی تو اما عذاب دیگریست
ای دوچشمت آفتاب دیگران
برخیز ، برخاستن توست
تا این ناگوار جانرا از این درد
نجات بخشد
این بازی مضحکی را که
" نامش زندگی است "
پابان .
دلنوشته امروز / » لب پرچین « ثریا / اسپانیا 5 جولای 2017 میلادی /