سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۶

یادآن روزا بخیر !

یادم میاید که آن روزها که بمدرسه میرفتیم ،
کلاس ما بیشتر هفده یا هیجده شاگرد نداشت ، مدرسه ملی بود وکمتر شاگردی میپذیرفت  ، ترجیح میداد شاگرادان خوبی تربیت کند اگر چه کم باشند ، یادش بخیز خانم شمس السادات صفا  ، بهر روی  در کلاس ما معلم ازهر کس می پرسید که پدرت چکاره است " میگفت خانم ، تاجر است ، معلم است ، فرهنگی است  از این سه شغل  جلوتر نمیرفتند  یکی دونتا هم پدرشان دنانساز بودندمه درشهر شهرتی داشتند ، دکتر ومهندش خیلی کم داشتیم ، روزی نوبت من رسید "

خانم اجازه هست ،  پدرممون مرده  ( دروغ میگفتم ) اما مادرجان گفته بود بگومرده !
.
- خوب پس کی تقبل مخارج شمارا  میکند ؟ " تقبل " خانم ، اجازه هست ، دایی ما ! دروغ میکفتم دایی رفته بود حتی شناسنامه اشرا هم عوض کرده بود ونام فامیل دیگری را انتخاب کرده بود وروی  خودشان گذاشته بودند که هم گبر بودنشانرا بپوشانند همه مادر دیگر خیلی رسوایی ببار آورده مرتب شوهر عوض میکرد ، اما من خجالت  میکشیدم نیمتوانستم بگویم که شوهر ننه مان ! 
حال میبینیم دایی داشتن خیلی خوب است انسان درتاریخ میماند یک شاخ هم روی سرش سبز میشود . 

هر صبح هر صفحه  ای را که باز میکنیم این شهربانوی باتاج ونمیتاج وربع تاجش یا درپشت سر اعلیحضرت ویا تنها نشسته است دیگر خسته کننده شده ، بریتانیای  بزرگ را بی بی سکینه به دست گرفته وفرانسه را بی بی شهربانو . وامروز صبح روی فیس بوکم تا آن را بازکردم یک لوله هفت تیر به دماغم خورد ! تنها مانده بود شلیک کند ،،، وخانم مینا اسدی چیزی نوشته بودند 

همه چیز دراین دنیا بستگی به شانس دارد وکمی زرنگی وزیرکی واینکه مانند کبوتر معصوم ، مانند روباه مکار ومانندگرگ درنده باشی .  ومانند کلاغ دزد ومانند بوم ، شوم ....باقی بماند .

روزهایمان درملال و بیهودگی  میگذرد درشهرخبری نیست تنها در اپوزسیونهای چند رنگ دعوا ومرافعه وفحاشی ، نیمه شب گذشته ناگهان تابلتم به صدا درآمد آنرا بازکردم  ، آخی ، همان پیر خراسانی بود او هم دیگر حوصله اش سر رفته بود آن طنزو شیرینی را درکلماتش نمیتوانستی ببینی شاید هم به زودی تعطیل شود  چون متعلق به کانال یک است خوشبختانه من چون سایت لایت ندارم بیشتر آنهارا با بیست وچهار ساعت گاهی  چهل وهشت ساعت تاخیر میبینم وکامنتی میگذارم ومیروم هیچ اظهار نظری نمیکنم اما نیمه شب دیشب بدجور حالم گرفته شد مجبور شدم روی فیس بوک کمی فضل فروشی کنم !!!.

 نه دیگر خبری نیست  ، گرما آرام آرام وارد میشود ناگهان میبینی حتی شورت هم  به پاهایت میچسپد مرتب باید پارچ آب خنک دم دستتت باشد وبنوشی تا خفه نشوی ، من درانفردای خودم  در بین همه درهای بسته وانواع مختلف امداد رسانی همچنان اطاقهارا طی میکنم تا پاهایم چلاق نشوند دیگر حتی حوصله رفتن به سوپر وخرید راهم ندارم ، حتی حوصله نوشتن را هم ندارم ، خسته ام خیلی خسته . 
وشاه چه معصومانه باین ملت تکیه کرده بود همچنانکه من به د وستان!!! تکیه کردم ناگهان دیدیم دریک گودال فرو رفته ام  خیلی سخت خودم را بیرون کشیدم ، شاه در آن زمان  هر صبح که میبایست بسفری برود مادرش اورا از حلقه یاسین رد میکرد ! او هم بی صدا میگذشت  وحلقه یاسین را میبوسید ، درته دلش به چیزی ایمان داشت وخیال میکرد اینهمه ادم که دراطرافش درروضه هاا ومساجد نشسته اند حقیقتا مومنند وبرای او دعا میکنند نمیدانست که دارند مغز شویی میکنند وشهربانوسکوت میکرد هیچ چیزی را باو نمیگفت ، حال درکتاب پاسخ به تاریخ به این موضوع اشاره کرده است که حتی نزدیکترین  کسانم بمن خیانت کردند ....شتاید هم میترسید روزیکه داشت گریه کنان از سربازان رشیدش  خداحافظی میکرد شهر بانو بسبک زنان تزار روسیه با کلاه پوست  وپالتوی بلندوچکمه ای که پاشنه های چند سانتی داشت با لبخندی زیرکانه با همه دست میداد .....باقی بماند .ث
/ پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا . 06/06/2017 میلادی /.