جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۶

راه رفتن روی طناب

درست است  بیخوابی شبانه 
ساعت باید  حدود سه  پس از نیمه شب باشد از ساعت یک بیدارم ، نه گرسنه ام ، نه تشنه ام ، ونه احتیاجی به خواب دارم ، تنها میاندیشم ، به چی ؟ معلوم است به گذشته ، به آن سالهای خوب جوانی که مانند یک لیوان شیر آنرا دمرو کردم وبر زمین ریختم میان مردمی که آنهارا نمیشناختم  ، مهربانی مرا حمل بر کم عقلی  وحماقت من میکردند وساده دلی امرا خریت کامل .
به یک دیوار شکسته تکیه کردم تا خستگیها را بیرون کنم دیوار ویران شد . ومن هنوز میان دو کلمه  میان دو احساس  راه میروم  گاهی دچار افسردگی شدید میشوم ،  ازیک خاطره به دیگری میپرم  همه تلخ ، ناکامی  باز از یکی رانده میشوم وخاموش مینشینم  مانند یک پس زلزله روحم دچار تشویش ودستخوش نا امیدی شدید وپریشانی . مانند یک بند باز ناشی روی یک طناب راه میروم زیر پایم تاریکیهاست ، دو قطب ، دو شهر ، دو زندگی .

درگذشته جرئت وشهامت بیشتری داشتم مغز واحساس و روحم یکی بودند  با هم مهربان وبا هم روان بودند  باهم میاندیشیدیم  ، حال ازهم جدا شده اند  حال تنها با مغزم میاندیشم پیکرم بی خاصیت درگوشه ای راه میرود  ومن آنچه را که درمغزم میگذرد با صدای بلند تکرار میکنم  صدایم آنقدر بلند است که تنها گوشهای خودم میشنود  ، درهمه گفته هایم ، ناگفته ها خاموشند ،  ودرداین خاموشی بر دلم سنگینی میکند ،  من بانوی بزرگواری نبودم که همه چیز را آماده بخدمتم بیاورند  برای هرچیزی میبایست فرسنگها بدوم وصد ها نفررا ببینم ، همیشه خاموش بودم در برابر تمام گفته ها وعبارات سخیفی که ازآن زنان ومردان تازه به دوران رسیده میشنیدم ، خاموشی بهتر بود مجادله فایده نداشت تنها دلم میسوخت  واین سوزش تبدیل به اشک میشد من این خاموشی  را وصدایش را نمیشنیدم .

قدرت مالی " او" لبانمرا بهم دوخته بودند زبانم نیز درگلویم مرا خفه میکرد  ، نه زبانمرا نیز از ته بریده بودند مانند امروز ، 
باید خاموش مینشستم وتماشا میکردم کسی نبود ، نه ، هیچکس نبود تا به دامنش پناه ببرم ، مادر نیز با آنها همصدا بود مانند آنها قد قد میکرد  وگاهی فریاد میکشید وزمانی خودش را وگونه هایش را خراش میداد ، محکوم من بودم باعث رنج او من بودم باعث همه رنجهایش اگر مثلا پسری بودم او خوشحال وشاداب بود .

نه ! بگذار آرام در مزارش بخوابد بیهوده خواب اورا آشفته مکن ،  تو تنها با خاک ودرخت ووجویبارها پیوند داری وبا کوهها انس والفت بستی ، نه با آن جانورانی که یا روی دوپا ویا چهار پا راه میروند بعضی از آنها  ، از آن چهار پایان مهرشان بتو بیشتر بود ، مثلا اسبها ، یا سگ همسایه ، عقل سلیم فریاد بر میدارد که درهمین زندان برای خود یک بهشت بیافرین ، بر دیوارهایش منظره ها زیبایی بچسپان ، جویبارهارا ترسیم کن ، نقاشی کن ، موسیقی را از نو دوباره شروع کن وبه آواز ها گوش فرا بده فراموش کن ، همه چیز را فراموش کن ، خیال کن همه هستی وخاطرات تو زیر یک بمب اتمی  از بین رفته اند ، دیگر درون بازار بوی پارچه  را استشمام نخواهی گرد بوی لجن وبوی مردار وبوی غذاهای مانده وکله های بریده حیوانات را خواهی دید دیگر در گوچه ها عطر اقاقی پخش نخواهد بود بوی باروت ، بوی فقر وبوی ننگ ونفرت ووبوی فاحشگی به مشامت خواهد رسید .دیگر آن ده متعلق بتو نیست تا از درختان آلبالو ویا گیلاس بالا بروی  ومیان درختان ویا داربستهای انگور بنشینی وآنها را با ولع بخوری  ویا با آن گاوگرد که آبهارا به جالیز میریخت  بازی کنی ویا برروی اسب بپری وبخیال خود شهبانوی شهریار باشی .
میتوانی از نو خودترا بسازی ،  وبه هرگونه زندگی  آفرین بفرستی خیالت را برای خودت نگاه دارد وآنچه دردلت میگذر حتی عشق را نیز بر زبان میاور ، این روزها باید دهانها بسته باشد از نیمه شب امشب دیگر باید دهانها بسته است  به روی هر تغذیه ای چه روحی وچه جسمی ، هر چه بوده تمام شده دیگر دنیای تو نیست متعلق بتو نیست ، دنیای تازه ای آغاز شده وتو با تجربه هایت درگوشه ای بنشین وبا دهان بسته تماشا کن واز لحظه هایت لذت ببر .
بسا کسا که به روز تو آرزومند است .
دیگر لزومی ندارد  بوسه بر زنده بگوران  بزنی  ویا برایشان مدیحه سرایی بکنی  آنها ساختگان به زورند  وشهرت سازان  آنهارا ساخته اند ، آنها ازدرک آن دردی که تو کشیدی ومیکشی  خیلی به دورند ، دور .  پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا /26/05/2017 میلادی /.

پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۶

دلنوشته

نوشتن روی تابلت سخت است اما حوصله ندارم برون در آن اطاق بنشینم ودوباره  غمنامه بنویسم 
امروز سخن رانی فخر آور را در کنگره ملی ایرانیان  گوش دادم   چیزی ندارم بنویسم  حقیقت عریان است  گفته هایش درست وبامدرک وبا اطمینان است  پس از سالها که به گفته های فسیلان وخاطراتشان گوش کرده ویا دیده بودم این برایم تازگی داشت نمیدانم سایر ایرانیانی که مانند من در زندان غربت محبوسند گرچه آزادند چگونه فکر میکنند  من هنوز دل در گروی  آن خاک دارم  وامروز هنگامیکه دخترکم آمد  با شور وعلاقه برایش تشریح کردم  آنچنان درهم فرو رفت که پشیمان شدم نه او خیلی تحت تاثیر همسرش قرار دارد او خیلی عوض شده  او. از شاه چه میدانست  او تنها هفت سال داشت که از ایران خارج شد او وخواهر وبرادرانش در کمبریج درس  خواندند ودراثر نادانی و ندانم کا ریهای پدرشان باین دهکده پناه آوردیم وتنها خودم میدانم که چقدر سختی کشیدیم  او در ایران در رفاه کامل بود چرا اینهمه نسبت به شاه مملکتش بد میگوید  وچرا اسپانیارا نمونه میخواند؟
صحبتم را عوض کردم  او رفت لیوان اب را به دستم گرفتم  وبه اطاق خوابم پناه بردم  اشکهایم بی اختیار جاری شدند وبرای اولین بار دیدم چقدر اشکهایم داغ وسوزانند صودتم میسوخت  سپس از خودم پرسیدم :
برای تو  برای این نونهالان خیلی دیر است  خیلی  تو هنوز سوز وطن داری درحالیکه آنرا پنهان میکنی  وآنها وطنشان جایی است که همسرانشان هستند  
نه!برمیگردم  سالهاست که آوای موسیقی بگوشم نرسیده  سالهاست که در زیر یک تالار موسیقی ننشستم سالهاست که بوی کتاب وکتابخانه به مشامم نرسیده  وسالهاست بی آنکه خود احساس کنم دریک زتدان انفرادی بسر میبرم  کمی با زندانهای  معمولی فرق دارد اما همه چیز کنترل میشود حتی نفس کشیدنم  دلم برای بازار  وهوای نمناک آن وبوی سیگار  وبوی پارچه تنگ شده  دلم برای مزار مادر تنگ شده  اما ....
اما آیا راه برگشتی هست ؟ 
ویا درهمین انفرادی نفس آخر را خواهم  کشید بین مشتی غریبه بین آدمهای ناشناس اگر چه مهربانند اما از سوز سینه من بیخبرند
امروز با شنیدن صدای هما سرشار برگشتم به دیروز وسخنرانی آن مردجوان که با چه غروری وجسارتی توانست پیروزیش را نشان دهد  سرانجام حرف  خو درا به کرسی بنشاند و بزند وجلو برود 
و آیا  سر انجام روزی فرا خواهد رسید که من با شادی بسوی وطن پرواز کنم ؟ 

نمیدانم  آیا میتوانم خاطره های تلخ را جدا کرده دور بریزم وبا خاطری آسوده برگردم؟ 
بکجا میروی ای رهرو غریب  تو در همه جا غریبی حتی در وطن  اینجا در میان فامیلت غریبی  وآنجا در میان مردمی که نمیشناسی مرذمی که قرنها از احساس وعاطفه ومهر ومهربانی وعادات تو بیخبر وبه دورند 
بکجا میروی ؟

باید جلوی اشکهایم را بگیرم باز رادیو اف ام وهمان موسیقی تکراری شبانه / ثریا/

باز هم امیر عباس

امروز همه این دستگاه بهم ریخته بود ، گویی دستی در حال جستجو وتلا ش برای چیزی بود ، نه چیزی نبود ساعتها نشستم تا سر انجام نمیدانم درست شده یانه .
روی تابلتم مشغول ورق بازی شدم ، باطری تما م شد روی گوشی ناگهان دوباره " او " آمد  منتظرش نبودم این بار به همراه صدای نازنینی آمد که بسیار دوستش دارم وبرایم عزیز است وقابل احترام همه در گذشته با هم مکاتباتی داشتیم اما امروز او سخت گرفتار و من سخت بیکارم .

واین نازنین بانو کسی غیر از "هما سرشار" نبود  ، زنی که به جرئت میتوانم بگویم هر کلام او برای من یک آیه است ، از ایران اورا میشناختم  نوشته هایش را گفته هایش را همیشه دنبال میکردم ودر سفرم به امریکا توانستم از ماساچوست برایش نامه ای بفرستم ودر اسپانیا جوابمرا دریافت کنم ، سخت گرفتار کتابش :"کوچه پس کوچه های غربت بود " که خوب منهم آنرا دارم طبیعی است که باید داشته باشم برایم حکم کتاب مقدس را دارد ، بانویی وارسته ، بزرگوار ، با فرهنگ غنی  مادری بینظیر وهمسری بسیار فدا کار ونازنینی که البته نباید  آقای " نجات :  را هم فراموش کنیم  که کمکهای ایشان در پیروزی هما خانم بی ثمر نبود .
در میان همه گلهای نورسته او تنها گلی است که عطر وبویش را به مشام جانم میرسانم وهر صبح به صدای مهربانش از طریق رادیوی لب تابم گوش میدهم .
امروز صبح روی تلفن صدای اورا شنیدم ، وای زنگی داشت ، مهربانی داشت ، دنیایی خرسندی درصدایش موج میزد داشت با امیر خان مصاحبه میکرد ، چه صمیمانه وچه با ادب .
-------------
خوب امیر خان ، هرچه بکنم از آن چشمان سبز  وبقول  خودت سبزترین چشمان جهان نمیتوانم فرار کنم  به تمام آنهایی که ترا میکوبند به حرفهایشان گوش میدهم واز میان آنها تکه هایی راجدا میکنم وازخودم میپرسم که :
کجایشان درد گرفته ؟ 
آیا وظیفه بموقع میرسد ؟ ویا واقعا اعتقادی ندارند وشق سوم اینکه خوب : حالا جا افتاده ایم چیزکی میرسد ، دوستان هستند وگبی میزنیم وعمرمان هم روبه پایان است دیگر چرا خودرا به دردسر  دچار کنیم ؟! از نویسنده ، تا شاعر ومجری که خوشبختانه از لنگ حمام تعدادشان  بیشتر شده است .

امروز با شنیدن صدای مهربان هماخانم وصدای گرفته تو که هنوز میدوی ومیدوی ومیدوی . برای کی؟ برای آن خیانتکارانی که دوانگشت پیرزویشانرا با آن پرچم نکبت بالا برده اند ، در اروپا وامریکا خوش میخرامند ما کار میکنیم مالیات میدهیم واین مالیاتها به شکم آنها سرازیر میشود وسپس میروند دوباره به زیر عبای آنکه میکشد ، اعدام میکند سر میبرد وخون میریزد ومیخواهد کاخ سفید را سیاه کند ؟  باورم نمیشود  که امروز عکس ج. رضایی را دیدم که میرفت رای بدهد درجالیکه در زندان های ایران بود وابو عمامه با هواپیما پول فرستاد تا او وچند نفر را آزاد کنند وبرای آخر وعاقبتش آمرزیدگی بخرد ، برای اینها میدوی ؟ برای اینها  جان فشانی میکنی ؟ . خوب پیروز وموفق باشی اما آنهاییکه سفت ومحکم به روی زمینهای موکت شده ویا فرش های ایرانی چسپیده اند دیگر از جایشان تکان نخواهند خورد مواجب میرسد یا از طرف جیم والف ویا از فرانسه وشرکت سهامی مریم مسعود ویا راه اکسپرت واینپرت !!!  ودراین  میان قلدرها ، قاچاقچیان ومشتی ادمهای ناشناس ساخت هند وپاکستان لبنان وسوریه وفلسطین  وافغانستان نیز دست درکارند .
کاری سخت درپیش گرفته ای ، باید درهمان ایران از جای بلند میشدی واز میان همان مردان لشکری میساختی . بهر روی .
برایت آرزوی پیروزی دارم  بنظرم آمد که با انتصابات جدید کمی سوخته شدی مانند شمعی که اورا فوت کرده باشند تنها دودی بلند بود .  پایان 
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه  25 ماه می 201 میلادی /و

دنیای سیاه ما

من تصویر این مرغ را نگاه داشته بودم تا تیتر داستانی بکنم که سالها پیس نوشتم  زیر عنوان " پرنده آبی " ودر مجله "پر" به چاب رسید شاید انرا هنوز داشته باشم ،  داستان یک پرنده  غریب بود که ناگهان به میان مرغان خانگی وخروسهای  اخته شده افتاده وداشت فنا میشد .

روز گذشته حالم بسیار بد بود ضعف شدیدی عارضم شده بود واین ضعف ناشی از نخوردن گوشت میباشد بشدت پشت به گوشت کرده وسبزی خوار شده ام !!! سپس با خود گفتم :

نترس ، مرگ ترس ندارد این زندگی است که باید از آن ترسید ، زندگی که هرروز سیاه تر وتاریکتر میشود وهر روز با خون میخواهند ایمانشانرا آبیاری کنند ، همه جا سیاه است ، با پرچمهای سیاه زنان با  کفن سیاه ، ترسناک شده ، بلی این زندگی ترس دارد وزمانی از آنها میپرسی چرا خون ریزی میکنید در جواب میگویند " مسیحت هم خون زیادی ریخت اما یک چیز را آنها نمیدانند ، عیسی نه خدا بود ونه فرزند خد اما حقیقت بود تنها یک حقیقت بود مردی به راستی که به خدای خودش ایمان داشت ومیخواست جنایت را از روی زمین برکند  میخواست دنیای بهتری بسازد باو امان ندادند همان سرمایه  دارانی که امروز نواده هایشان درپی جهانی کردن دنیا میباشند ، همان مردان کنیسه نشین ، اما سایر پیامبران  یک کپی برزگی از این حقیقت بطور ناشیانه برداشتند و برای جمع آوری پیروانشان یا پول ریختند ویا خون  ، خون  انسانها بی ارزش تر از سکه مباشد . 

امروز در دعاهای مسیحی میخوانند  که :
کمک کن ما دشمنانمانرا ببخشیم وآنها نیز مارا ببخشند  ، بخشندگی ومهربانی در این دین جای بزرگی را اشغال کرده است نه خشونت وانتقام /
بلی زنده بودن میان این انسانهای نادان کاری بس سخت وخطرناک است .امروز دخترکی درفیس بوک خودکشی کرده بود تنها هیجده سال داشت ودختر دیگری اشعاری میخواند که برایم سم بیاورید ، نه زهر یاورید تا بنوشم وبمیرم ......

این سرنوشت فرزندان آینده ماست مرگ برایشان یک حیات است .
هنوز حالم جا نیامده هنوز ضعف دارم وهنوز با آنکه صبحانه خورده ام ضعف مرا رها نمیکند . بر این گمانم که یک جنینی هستم در بطن زمان  در رحم زمان  که همیشه در انتظار به دنیا آمدن میباشم نه رفتن ، من هنوز کار دارم برگه های تاریخ جلوی رویم ریخته میل دارم که آنهارا جمع کنم  گاهی به زندگی بعد از مرگ میاندیشم  اما دراین گمانم که هنوز عده ای درافکار سیاه خود زندانی اند  وهمیشه درانتظار یک آزادی موهوم میباشند اول باید از خودشان شروع کنند خودشان را آزاد کنند .

هر کلمه ای که بر زبان میاوریم درانتظار یک پاداش ویا یک معنا برای آن هستیم هیچکس بطور ازاد نمیتواند حرفش را بیان کند فورا باو انگ میبندند من گفته هایم را درقالب یک شعر یا یک رباعی مینویسم ، هنوز با همه عمر رفته دراین  فکرم که از دنیای معرفت ودانایی هیچ خوشه ای برنداشتم  وسر جایم درجا زدم اما هرچه جلو تر میروم گویی دریک دلان تاریک وبی هوا وبی محتوا دارم بسوی هیچ میروم  ، درست است تاریخ چراغ راه آینده است اما نام بردن وتنهاعکس آنهارا گذاردن افتخاری نیست آنها هم رزمان خود چه بسا جنایتها کردند ما چه میدانیم تنها درانتظار یک نشانه هستیم ، کدام نشانه ، من اگر دروطنم بودم وتکه زمینی  داشتم آنرا اباد میکردم اگر چه مجبور بودم همه خاکهارا بیرون بریزم وبه عمق چاه آبی برسم درآن سبزیجات میکاشتم گل میکاشتم ، وبه همه یاد میدادم که چگونه میتوان از یک قطعه زمین  استفاده کرد وشهری را اباد نمود مدرسه باز میکردم اگر چه پنهانی دهاتیان را باسواد میساختم متاسفانه همه اینها یک رویا ست من دیگر هیچگاه به ـآن سر زمین بر نمیگردم ودراین سر زمین که مرا پذیرفته اند حتی سقفی که زیر آن بسترم را پهن کرده ام اجاره ایست .
روزی ندایی از آن سوی کوهستانها بمن رسید سر از  پا نشاخته گفتم :

آمدم ، بسوی تو خواهم آمد وآبادیرا  آبادتر میکنیم دل باو دادم نه به شخص او به زمینی که او روی آن راه میرفت به آن چشمه ای که درپشت سرش زمزمه میکرد اونماد خاک وسر زمین من بود اما روزی دیدم تنها یک قلوه سنگ است که بر پیشانیم نشست ومرا زخمی کرد ، اشکم سرازیر شد ، نه ازدرد ، نه اززخم ، از اینکه به اشتباه اورا بجای یک انسان گرفته بودم او یک عروسکی بود که از این دست به آن دست میشد از خودش بیرون آمده بود مدرن شده بود میل نداشت درکنار پدر کشاورزش به زراعت بپردازد میخواست تایرون پاور شود ونمیشد ونشد .دلم سخت به درد آمد وگریستم بر مردمیکه از خود واز ریشه خود فرار میکنند . پایان

کاروان دختران شر مگین  روستا ، 
لاله در کف  در مهی از بهت بسیاران گذشت 
در ته تاریک کوچه ، یک دریچه بسته شد 
انتظار بی سر انجام بد انگاران گذشت 

جای پایی ماند . زخمی ، سبزه زاران را به تن 
جمله جانانه گلگشت عیاران گذشت 
تا بگورستان رسد دیدار اهل خاک را 
ماهتاب پیر ، لنگ لنگان از علفزاران گذشت .......منوچهر نیستانی 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » .اسپانیا . 25/05/2017 میلادی / 

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۶

سایه خورشید گم شد


دلنوشته امروز !

جان غافل  را سفر در چار دیوار  تن است 
پای خواب آلوده  را منزل کنار دامنست ........باز هم صائب !

تصمیم سختی بود ،  برای دوستانی که درخارج داشتم نامه نوشتم وکسب  تکلیف کردم ، عده ای دراروپا ویا امریکا که امروز اکثر آنها درفراق وطن جان سپردند .
ده سال شده بودم یعنی کارت اقامتم  به ده ساله رسیده بود وحال میتوانستم نقاضای پاسپورت کنم هم برای حود هم دو طفلی که درکنارم بودند ، تصمیم سختی بود ، 
گفتم :
بچه ها دوماه بمن فرصت دهید ، تنها دوماه وهنوز پسرکم سال آخر دبیرستانرا میگذراند ودخترکم کار میکرد با آنکه سنی نداشت به ایران رفتم ، به میان اقوام ، دوستان وآشنایان وهمه را دیدم همه را آزمودم   دیدم همه درحال خیانت کردنند ویا خیانت کرده اند مشتی آشغال با کلی بدهی مالیاتی برای من بجا گذاشته بودند اینهارا دیگر نمیتوانستند بخورند منتظر یک وکالت نامه بودند .

سر خورده  برگشتم ، دیگر هیچ میلی نداشتم نه دیگر خانه شمال را میخواستم ونه اقامت درمیان آن مردم بیگانه وبی ادب .....
برگشتم با تنی تب دار وگفتم برویم بچه ها برای همیشه برویم به دادگاه .
در آنجا پاسپورتهایمانرا تقدیم کردیم وگفتیم دیگر احتیاجی باین  پاسپورتها نداریم ما تابعیت عوض میکنیم ، قانون سختی بود میبایست سوگند بخوریم واز همه مهمتر اگر  جنگی در میگرفت پسر من باید بین سر زمین خودش واین سر زمین انتخاب میکرد وانتخاب  کرد فورا اورا به سربازی فرا خواندد واو دوسال خدمت 
 سر بازیش را نه در محیط سر بازخانه بلکه دردفتر یک ارتشی مجانی انجام داد وما درصحن کلیسا ودادگاه سوگند خوردیم که خیانت به این کشور  نخواهیم کرد واین سر زمین از امروز مانند سر زمین پدری ما خوهد بود .
شناسنامه ها ، پاسپورتهارا به انها تحویل دادیم وحال امروز ما ازخود اینهاهستیم بی هیچ فرقی .

گفتم من گاهی مینویسم برام مترجم گذاشتند ! تا مبادا به دولت یا ملت آنها توهین کنم ، تا امروز احترام آنهارا داشته ام وبموقع رای داده ام ، آنها نیز هوای مرا دارند خیانتی دربین نیست اگر بین خودشان مشگلی باشدبما مربوط نمیشود ، تنها اسامی نوه هایم میبایست اسپانیایی باشند  وهستند نامهای بین المللی  ودو دیگر امریکای  وانگلیسی ، دوستان خوبی بین آنها یافتم ، مهربانند کاری بکار خصوص ما ندارند ماهم دخالتی درکار آنها نمیکنیم وامسال درست بیست سال است که دیگر رنگ آن سر زمین را ندیدم ومیلی هم ندارم ببینم هرچه بود خیانت بود ، دروغ بود ، رشوه بود ، دزدی بود رحمی درکار نبود نه خواهر ، نه قوم خویش مادر ونه معشوق همه دروغگو از آب درآمدند ، اینجا قانون حاکم است قانون رشوه دهنده ورشوه گیرنده را به زندان میبرد من کاری به بزرگانشان ندارم در محدوده زدگی محقر خودم حرف میزنم ، ساعت هشت شب باید زباله ها رابرد وبیرون ریخت ، از ساعت دوازده شب هیچ صدایی بلند نخواهد شود مگر در دیسکوتهای زیر زمینی پلیس اندازه صدا را مشخص میکند ، موقع رانندگی نباید مشروب نوشید وبه هرکه بر میخوری باید سلامی بکنی چه آشنا چه غریبه  ، خوشبختانه من بین محلی ها زندگی میکنم نه درمحله های توریستی ودزدان وراهزنان اینجا محله ای ایست که تنها خود اسپانیاییهای زندگی میکنند با اینهمه .... هنوز از من بعنوان یک خارجی نام میبرند ! وخوب میدانند که در سر زمین من چه خبر است ، بیزنس بجای خود ، قانون بجای خود .
منهم آهسته مییروم وآهسته میایم که مبادا گربه شاخی بمن فرو کند آن گربه متعلق به همان گربه پرستان که هنوز نتوانستند سر زمینشانرا بهم پیوند دهند ویا خودشانرا یا خودی هستی یا عربیه ودشمن . 
من دیگر  برایم تنها یک چیز باقی مانده وآن زبان وادبیات وگاهی نگاه سر زنش آمیز حافظ را به روی پیکرم احساس میکنم که مبادا مرا از یاد ببری . 
زندگی خوبی دارند رقص وآواز و خوردن ودولت برایشان کار میکند سر نوشتشانرا به دست دولتی میدهند که به او اطمینان دارند ، کلیسا هم درگوشه ای کار خودش را میکند ومیتوان درمحیط آنجا رفت دها خواند ویا  آواز هم  خواند، اپرا  هم دید ورقص فلامنکو را هم تماشا کرد 
اینها هم رنج فراوان برده ند هم از جنگ جهانی دوم ، هم از  جنگهای داخلی وهم از دیکاتوری دیگر حاضر  نیستند دوباره سر نوشتشانرا به دست مشتی نادان بدهد . بنا براین بقول خودشان ویوا اسپانیا " زنده با د اسپانیا ".
بلی تصمیم سختی بود  سرانجام یکراه را انتخاب کردم . حال درست یا غلط . دیگر پر وبا لی برای پرواز ندارم .پایان 

فارغم صائب  ز نیرنگ خزان و نوبهار 
فکر چون  آیینه  باغ دلگشا یم گلخنست 
پایان / ثریا / اسپانیا / چهار شنبه سوم خرداد ماه 1396 خورشیدی /


خودرا شکن



در معرکه عشق  ز اجرت خبری نیست 
غیر از سپر انداختن آینجا  سپری نیست 

سرگشتگی ما همه از عقل فضول است 
صحرا همه را هست اگر راهبری نیست ........صائب تبریزی 
--------
هم من ، هم کامپیوترم وهم تابلتم وهم لپ تاب همه دچار سر گیجه شده ایم ، گاهی فکر میکنم همه را رها کنم برگردم بروم دنبال همان گذشته ها واشعار کتب انگلیسی واسپانیایی و یا بنشینم ذکر مصیب کنم ویا بقولی " چس " ناله .

اینهارا برای چه کسانی مینویسم کسی که : اعلیحضرت : را اعلا  حضرت مینویسد ویا هریک یک منبری گیر آورده اند دارند روضه میخوانند وبه دیگر فحاشی میکنند ویا نظیر عروسی های هالیودی سفره ابوالفضل پهن کرده اندوبا کلی ارایش وپاهای عریان ودامن های کوتاه دارند به ذکر مصیبت پرداخته آیه بقره ( گاو) را میخوانند ونمیدانند که چگونه بی آنکه خود بخواهند تبدیل به گاو شده اند .
در عکسهای سفر حج جناب ترامپ وبانو هرگاه آقا دست دراز کرد تا دست بانورا بگیرد او پس زد حق هم دارد در غوغای شوی انتخابات ایشان بی آنکه بدانند  چند عکاس با دوربین درآنجا ایسناده اند ، رو به بانو که خندان درپشت سراو ایستاده بود کرد وگفت 
تو تنها یک ماده گاو خوشگلی هستی بانو که تا آن ساعت داشت میخندید ناگهان چهره اش درهم رفت تا جاییکه حتی درکاخ سفید هم اقامت نکرد وامروز مجبور بود همراه جناب اجل پرزیدنت با سفر حج برود کیف کردم دیدم مانند آن بی بی زبیده قبلی چارقدی بسر نیانداخته خودش بود با قامت رسای خودش شیک الگانت وپوشیده تا زانو نه بیشتر ..... از او خوشم میاید .

حال دیگر خسته م ، دیگر میلی به دیدار هیچکس ندارم ومیلی به برگشت به گذشته وازهمه جالبتر اینکه جیم الف میخواهد فیلم کوروش کبیر را بسازد لابد چیزی درحدود معمای شاه مثلا کوروش مانند آن مرحوم یاسر عرفات نیمی ارتشی نیمی عرب نیمی مدرن مانند قورباغه وهمسرش  لابد چیزی مانند ........ نه بهتر است حرفی نزنم بمن مربوط نیست آنها درسته در تاریخ ایران کثافت کردند وجمع کردن این الودگیها کار دشواری است مرد میخواهد ومردی نیست چند بچه دربیرون نشسته اند ومیگویند  بریزید یرون وسربازان گمنام  جان برکف هم آنها را به تیر میبندد ویا به زندان وشکنجه  این اقایان کارشان دربیرون همین است  جوانان  بدبخت دختران  دم بخت همه قربانی میشوند .
اینها دربیرون نشسته اند وبرای آزادی وظلم بیشتر ظلم میکنند  ونمیگذارند که مظلومی بر ضد  ظلم برخیزد وشورشی خود جوش بوجود بیاید  وبیاموزد  چگونه میتوان بدون رهبر  به مبارزه برخاست  ونیرویش را درراه درست بکار برد اینها دربیرون کارشان تنها ضایع کردن واز بین بردن انرژی هاست .
در حال حاض  یک نیمه پادشاه داریم  ،یک یا دو عدد رییس جمهور چند رهبر وچندین مبارز تریاکی !!!

دیگر از آفتاب  خبری نیست ودیگر درتاریکیها چراغ راهی سوسو نمیزند باید  با شمع نیمه سوخته گام به گام  راه رفت واز کنار حفره ها وچاهکها گذر کرد  چشمان همه بسته شده به روی عکسهای فریبنده فیس بوکها یا سایر بازیها  دیگر کسی اصراری ندارد یک چراغ به دست بگیرد وراه بیفتد ودیگران را نیز به دنبال خود بسوی روشنایی ببرد ، خودشان نمیدانند که درتاریکی  زنده یکور شده وعادت کرده اند  انسان پس از چندی به آتش جهنم هم عادت میکند همچنانکه من عادت کردم  وآموختم چگونه باتاریکیها مبارزه کنم  اما چشم باطن ویا چشم سوم خیلی ها کور است .

وخواب ، خواب چه هدیه خوبی است که من شبها از آن محرومم  قسطی میخوابم  هر دوساعت یکبار بیدار میشوم یا از سرو صدا ویا احتیاج به تخلیه مثانه و!!!! خواب از سرم میرود میل ندارم به هیچ دقیقه از زندگی گذشته ام بیاندیشم نه به آفتاب نه به سایه ونه به آن خانه ونه به آن میهمانان  روز گذشته دختر شاعر بزرگ وترانه سرا را درفیس بوک دیدم سلامی گفتم بیجواب ماند ترسیده ، نکند ناگهان چیزی را عیان سازم وبگویم که پدر مهربانتان چند بار با چند باد حرکت کرد تا آن حلقه گل نکبت را گرفت  چه میشود کرد دین تا اعماق ریشه آنها جای گرفته وترس ویا شاید فکر کرد به دنبال چیزی هستم !!!

برا ی من هر هفته یک تسبیح از " سنتر" میرسد الان کلکسیون تسبیح دارم ویکی را که طلایی بوده به دستم آویزان کرده ام طلایی وکوچک میتوان آنرا به یک دختر بچه که روز[کمونیون ] اوست هدیه داد !  مرتب از سنتر نگهبانی من زنگ میزنند و چند روز پیس میکروفنم را عوض کردند چون باطریش کهنه بود باید مرتب آنزا همه جا باخود ببرم و با اولین احساس خطر آنرا فشار بدهم ، البته جان من برای آنها مهم نیست  وهنگامی میرسند که دیگردراین دنیا نیستم  اما باید زیر کنترل باشم  ، همین کنترل ....باید تسلیم شد آزادی وجود ندارد تنها باید روح آزاد باشد که خوشبختانه روح من آزاد است ودر پهنه دشتهای بزرگ سیر میکند گلی میچیند بو میکشد وآنرا رها میسازد .پایان

خود را بشکن  تا شکنی قلب جهان را 
ان فتح میسر نیست  بشکست دگری

در قافلهء فرد  روان بار ندارم 
هر چند  بجز سایه  مرا همسفری نیست 

شب نیست که بر  گرد تو تا روز نگردم 
هر چند  من سوخته را بال وپری نیست .......صائب 
--------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا / 24/05/2017میلادی / برابر با 3/3/1396 خورشیدی /.