جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۶

صبح روز جمعه

هر گر تصور نمیکردم که دنیای ما بااین چرکی وکثافت  مرگباری  بیدار شود ، آن روزها درتخلیل خود دنیای زیبایی ساخته بودم وامروز با اینهمه انبوه کثافت  ودرواقع یک جذام همه گیر  داریم به بیگانگی کامل  وتاریکی فرو میرویم .
همه از یکدیگر فاصله گر فته ایم  ودر مشگلات یکدیگررا تنها میگذاریم  با هرج ومرج  های شیطانی وبی پایه  وسپس این دنیا ازخود چه به یادگار خواهد گذاشت ؟
مشتی ادم سوخته وبیمار روانی  شاید بتوانیم دوباره  به آن روزهای خوب برگردیم اما تخم وزاد ولد شیطان  مارا از آن تصویر زیبایی که درذهن داریم دور نگاه میدارد تنها میتوانیم خاطرات را حمل کنیم وبا عکسهای رنگ ورورفته قدیم آه از دل برآریم که ایوای هرچه بود تمام شد .

عالمی روحانی بر بالای سر داریم !! واین بزرگترین ننگ ما میباشد  باقی مانده بخت ما نیز با تجربه هایمان به فنا میرود  چیزهایی را که ما میدانیم نوه های ما نمیدانند  ویا تجربه های مارا ندارند درکی از آنها نیز احساس نمیکنند .

به اطاق کوچک خودمان فکر میکنم که پدر دارد کتاب میخواند ومادر دکمه های افتاده پیراهن هارا میدوزد ومن با عروسک چینی زیبای خود بازی میکنم ودراین فکرم که تکه های پارچه ای را  پیدا کنم وبرایش لباسها ی متعددی بدوزم ، این همه آرزوهای من است .

امروز همه آ|نها به گوشه ای از تل خاک فرو رفته بیرون اوردن آنها از زیر خاک کار ییهوده ایست آنها پوسیده اند  حال امروز زنگهای بزرگ اهنی به صدا در میایند برج ارام کلیسا روبه رویم ایستاده  وهر صبخ یکشنبه  زنان را دسته جمعی میبینم که  دست بچه هارا گرفته وبه زورداخل ان محبس میکنند تا برایشان نوازندگان آواز های مقدس حاکی از ترس  یا یوهان سبستیان  باخ را بخوانند ویا بنوازند .
 سپس به کریسمس میاندیشیم  با زرق وبرق ها ی مصنوعی چراغهای مصنوعی وجشن های مصنوعی  وعید خودما ن که گم میشود تنها به تخم مرغهای رنگینن میاندیشیم .

تمام آنچه را که درکودکی در ذهن خود ساخته وپرداخته  بودیم از دنیای خارج امروز مانند پر مرغ به هوا میروند ودر فضا گم میشوند وخود ما نیز گم شده ایم .

امروز تنها سر  گرمی ما گذاشتن عکسها روی صفحاتی است که نمیدانیم  از کجا امده وبه کجا خواهند رفت واهی از سر حسرت میکشیم که ایوای زندگی تمام شد وما تمام شدیم ودیگرهیچ چیز از ما نمیماند .

روز گذشته با یک کادوی خیلی  کوچک که به خانم دکترم  دادم آنچنان ذوق زده شد وانچنان مرا دربغل گرفت وبوسید که سالها بود چنین مهربانی از هیچ کس ندیده بودم یک قاب کوچک منقش مذهبی بود !! مانند شیشه های رنگین کلیسا وآن بانو  انچنان  شیفته وار به آن نگاه میکرد گویی یک کاتدرال را باو هدیه داده ام .
خوب این زندگی ماست ، ترس از موجوادات واهی ، بیماری ومرگ بنا بر این تن به هره حقارتی میدهیم بی انکه بدانیم هنگامیکه کاسه لبریزشد شد چه بلخ وچه بهشت .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا . 19 .05 2017 میلادی /.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۶

از نو بیاندیش




کار جنون  ما به تماشا کشیده است 
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی 
------
برا ی عدل وعدالت  ظلم میکنند  وگاهی مظلوم  بخود این حق را میدهد که بر ضد ظلم برخیزد  وتازه یاد میگیرد که چگونه  میتوان فریاد کشید  وچگونه میتوان مهر ورزید  ودران زمان که مظلوم په پیروزی میرسد  او نیز ابتکارش را به ظلم تسلیم میکند  وکارهایی میکند که قبلا ازآن بیخبر بوده است .

بیهود ه است بنویسیم که آفتاب از کدام سو میتابد  ومردم چگونه به روشنایی روز پی میبرند ، کار من این است که سایه وآفتاب را شکار میکنم و روی دوربینم به نمایش میگذارم کسی چیزی نمیفهمد نه طلوع را ونه غروب را ونه صبح صادق ونه صبح کاذب را .

باز نیمه شب است ومن وقهوه و بیخوابی وگرما  گرمای ناگهانی.

  ( خواننده  قدیمی) بود بنام پروانه دران زمان ها هنوز مانند این زمان مردم ایران اینهمه پررو نشده بودند این زن صدای دلپذیری داشت اما چندان زیبا نبود وچندان خو دآرا نبود درخلوت با موسیقدانان بزرگ کار میکرد ومحصول کارش را آرتیستهای تازه روی پرده سینما میبردند  ، مرا ببوس ، اولین آهنگی بود که این زن با صدای گرفته وغمگینش خواند ، اما باسم دیگر " گلنراقی" ثبت شد !! شبهای تهران دومین آهنگ او بود هیچکس نفهمید چگونه زیست وچگونه مرد _ چون کسی را نداشت تا  برایش تبلیغ کند _ » شهزاده رویای  من « آهنگی بود که یاسمین خواند  اما دیگران آنرا بنام خود ثبت کردند و دزدیده  شدن افکار هم یکی از شاهکاری ما مردم سر زمین آریایی میباشد ، تو کاووش میکنی دیگری میبرد بنام خودش ثبت میکند ، تو مینویسی دیگری میدزد بنام خودش به معشوق میفروشد .

کار من فروشندگی وفروش افکار واندیشه هایم نیست تنها برای زنده ماندن خودم  وروشن نگاه داشتن  چراغی بنام زبان پارسی ! که امروز شیخی بی وسر وپای از لبنان رییس آدمکشان ومافیا مواد مخدر افاقه میفرمایند که :
" ایرانیان ریشه واصل ونصب  ندارند  هرچه دارند از اعراب است "  خوب هنگامیکه به راحتی خودت را میفروشی وبه راحتی با دزدها دم را غنیمت  میشماری باید هم بی اصل ونصب وبی ریشه باشی ویک عرب پا برهنه چپ چس  غلط زیادی بکند .

نه ، کسی آفتاب را نخواهد دید  وکسی با آفتاب بزرگ نخواهد شد  با دوده چراغ وتاریکی بیشتر حال میکنند  ما چراغی داشتیم بنام » خرد انسانی «  حال "د" این خرد برداشته شده است /

مانند هرشب دوباره بیدارم از صدای کامیون زباله ها  ودیگر خوابم نبرد وسپس گرما ودمای زیاد . رفتم روی بازار مکاره ها ، نه چیزی نبود جز چند آگهی وچند شعر ور وچند چرند وسگ وگربه وروباه وشیر /

من آن رهرو شبانه هستم گام به گام قدم بر میدارم  گاهی میل دارم که ازته دل بخندم ، اما روزگار جایی برای خنده باقی نگذاشته است .
گاهی دلم  میخواهد از ته دل فریاد بکشم ، اما پلیس امنیتی دریک دکمه قرمر مرتب مرا کنترل میکند .
روز گذشته پنج بار زنگ زدند ، من آن دکمه را بالای سرم میگذارم میل ندارم بر  گردنم آویزانش کنم  ویا بر سینه ام آنرا بچسپانم نه چلاقم ، نه سکته کرده ام ونه کورم ، روز گذشته  سه بار تلفن خانه زنگ زد نگاهی به شماره انداختم ...ولشان کن  سپس به موبایلم زنگ زدند ... آخ بلی چی شده؟ حالت خوب است ؟ بلی خیلی خوبم  ،  خوب ، داشتم باغچه ام را آب میدادم 
نشیندم .
خوب ارتباط ما با تو خوب به گوش نمیرسد دکمه را فشا ر بده ، چشم  سروصادی وبوق آژیر وزنگ تلفن از جعبه خانه را به لرزه درآورد ، دوباره تلفن زنگ زد ، زنی دیگری بود گفتم خانم  همین الان با همکار  شما حرف زدم ، هنوز گوشی را نگذاشته بودم موبالیم به صدا درآمد این بار مردی بود ؛ حالت خوب است ؟ بلی همین الان با دوهمکار شما حرف زدم مرسی از اینکه اینهمه مواظب من هستید اما دردلم گفتم مرسی از اینکه اینهمه مرا زیر نظر وکنترل دارید  صدای نفسهایمرا  مرا گفته هایم را وضربان  قلب مرا نیز باید ضبط کنید بعتنوان یک حامی وپلیس امنیتی !!
بنا بر این فریاد هم  نمیتوانم بکشم ، آواز هم نمیتوانم بخوانم صدایم سوپرانو است وباعث رنج همسایه میشود وفورا درب را میکود که چی شده چرا ناله میکنی ؟؟؟

بلی ، هیچکار نمیتوان گرد تنها خورد وخوابید ورفت درتوالت خالی کرد واین سلسله مراتب همچنان ادامه دارد ....پایان 
ثریا ایرانمنش /» لب پرچین « اسپانیا . 18/-5/201 میلادی /.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۶

قهقه کلاغها



بعد ازاین با که حدیث دل دیوانه کنم 
گمگشته دشت جنوم  ، بکجا خانه کنم ؟........." خلیل خلیلی ، شاعر افغان "

نیمه شب از صدای پیامها بیدار شدم همه را خاموش کردم وبه اطاق دیگری بردم  اما خواب دیگر گریخته بود ، 
به این جانورانی که امروز د رخارج وداخل درهم میپلکند ودر احوال وخیالات خود هریک بر سر بامی نشسته وقار قار میکنند بخیال آنکه آوای دلکش بلبلی را سرداده اند ، بمردمی میاندیشم که مانند رباط شده ند میروند میایند در یک عادت دائمی ومن در پی  شناخت آن گسترده دشت بزرگ هستم که چگونه شکل گرفت وچگونه از هم پاشید .

کلیپی روی یوتیوپ بود که سالها میل نداشتم آنرا ببینم سر انجام دل به دریا زدم ودرست یک هفته قبل از مرگ شاه آن مردک عوضی خود فروخته بدبختی که حال درخیال خودرا بر صندلی قدرت میدید شاه را به زیر سئوالات احمقانه خود برده بود آن مردک بیچاره دلال مواد وفاحشه وخود فروش " دیوید ...ف ) با چه بیرحمی آن مرد بیمار که تنها چند پاره استخوان شده بود سئوال پیچ میکرد واو " شاه " با چه متانت وحوصله ای جواب اورا میداد وسپس مراسم خاک سپاری او وآمدن ریچارد نیکسون که در سخن رانیش گفت این یک وصله شرم وخجالت است بر چهره امریکا که روزی شاه را بهترین دوست خود میخواند  تا ابد میماند !وسرکار علیه شهربانو که بلا  فاصله به پاریس دستور داده بود تور سیاهی برایش بفرستند ! وحال در قیافه یک بانوی غمگین داشت جلو میرفت وپسرکش مانند بچه های خل وضع از بغل این به بغل آن میپرید وخوشحال  بود  که سرانجام شاه شاهان میشود خبر نداشت که چه آشی برایش پخته بودند وچه سرانجامی .
حال مانند یک مرد اهل ولایت چاق وگنده  هرروز خودی نشان میدهد وگم میشود  وسرکارعلیه  هنوز مدل  مجله های زرد وقرمز است مجله هایی که درسلمانیها  ویا سر توالت باید ورق زد . 
ومردم  مستاصل ایران چشم باین  دو دوخته اند  وآن یکی را نیز از بین بردند ......

در این حال است که مانند باران وسیل وطوفان میل دارم بر همه غلبه کنم ، درآنسو مردانی از قبیل همان امیر رقاص وآن مردک پهلوان پنبه دارند نقشه میکشند ومردم را به خیابانها میفرستند تا زیر رگبار گلوله سربازان همیشه جان برکف اهل جزیره العرب 
کشته شوند .
همه رو به عقب دارند وچشمهایشان کور است جلویشانرا نمیبینند . 

نه ! دیگر نیازی نیست که من کاسه از آش داغتر باشم ایران تکه تکه میشود وبقول شا ه ایراستان میگردد وهدف هم همین بوده والاحضرت ولایتعدی را سیر نگاه  داشته اند ومیدانستند که بقول معروف " پخی "نیست  همین چند زن ودختر ومقداری پول ویک ثروتی باو بدهند  کافی است بیهوده دارد نقش بازی میکند مانند یک آرتیست تازه کار روی صحنه وکار گردان پیر هم دیگر توان ویارای دستورات را ندارد باید خودرا هرطور شده باند پیچی کند ودر مقابل دوربینها بایستد عاشق دوربین است .
باید خودرا برای یک ضایعه بزرگتری آماده کنیم حال رابطه ما بادوستان چه خواهد شد ؟ با نسلهای باز مانده از ترکان عثمانی ومغولان وپو چاقچیان، زبان فارسی به کجا میرود ؟ درهمین  اطاق بخاک سپرده خواهد شد  .
نه دیگر نیازی به راه ندارم  ونیازی ندارم کسی برایم کلمه ای بسازد  تا فقط همراه او باشم . من خود یک کلمه  هستم ( عشق) .
عشقی که باخون درآمیخته تبدیل به شرابی تلخ شده ست .
----------
دل من ساغر خون است  به غم یار ودیار 
با کجا  زهر جگر سوز به پیمانه کنم 

یک رگ زنده دراین شهر  نجنیبید که من 
با صدای جهشش نعره مستانه کنم 

نگه گرم کسی نیست نوازشگر دل 
آشنایی زچه با مردم بیگانه کنم .......روان او هم شاد که درغم وطن درغربت جان داد. 
پایان 
ثریا ایرانمنش» لب پرچین « اسپانیا / 17/ 05/2017 میلادی .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۶

هویت ورندی



امروز، کانال دوم تلویزیون ، برنامه اش را ساعتی به دنیای " تروریستها" اختصاص داد واز سال 1970 که اولین هواپیما توسط سران  ورهبر جنبشهای تروریستی ربوده شد تا آمروز که دستمال چهار خانه معروف بر شانه رهبران اسلامی خود نمایی میکند  همه را بمعرض نمایش گذارد .

امروز رسما اعلام کرد که دولت ایران پشت تروریست دنیا ایستاده است ! 

خوب کارشان تمام شد آنچه را که باید بکنند کردند حال باید به زباله دانی تاریخ سرنگون شوند . 
از آن روز که رهبر جوان چارقدبه سر با  فرنچ افسریش که تنها بیست وپنج یا  سی سال داشت وهمه جوانانی که ناگهان شبانه  خواب نما شدند ودنباله روی او  وبرعلیه سرنگونی دول استعمار گر وحمایت از فلسطین مظلوم بر خاستند ، به تماشا گذارد   چند صندلی خالی را نیز نشان داد که جای رفتگان بودند وجوانان انروز پیر شده درکنجی خزیده بودند ویا دچار آلزایمر  دستوری شده بودند . هیاهوی آمدن رهبر اسلامی وغیره .... که دیگر بما مربوط نمی شود /

اما آیا خودشان یادشان رفته که چگونه سر زمینهارا از سرخ پوستان گرفتند  ؟ چگونه صاحب طلاهای آنها شدند ؟ چگونه صاحب زمینهای  آنان شدند زنان وبچه هارا ومردانرا به قربانگاه فرستادند ؟ سرخ پوستان تنها نیزه داشتند ومردان سفید تفنگ . سپس با کمک  بعضی از دوستان که همه جا حاضر به کمک میباشند ؟! مساوی شدند هردو تفنگدار شدند اما دیگر آن تفتگ تک لوله  با چند تیر نمیتوانست در مقابل مسلسلهاوارتش سازمان یافته  قدرت نمایی کند وآنها صاحب زمین  شدند وسپس برده داری وخرید وفروش برده وطلا ودست آخر نفت ، آنها ارباب دنیا شدند  وما  بازیچه بی هویت وبی  فرهنگ وهیچ شناختی از دنیای آنها نداشتیم  تنها میل داشتیم  مانند آنها باشیم هفت تیر به کمر ببندیم ، مارشا ل بشویم وستاره ای بر سینه هایمان نصب کنند ، مهم نبود اگر معادن مارا میبردند ، مهم نبود اگر نفت هارا میردند ، برای آمدن به سر زمین ما وکاوشها وظاهرا اعزام کاوشگران حق توحش میگرفتند  آب ، شیر ومواد غذایشان مستقیم از کشورشان  وارد میشد !!! 

امروز  همه آن سینه چاکان وطرفداران حفاظت ملی وکسانیکه برای ملت دل میسوزاند درهمان حاشیه دارند کامروایی میکنند .

حال بنشینیم وبه فرهنگ چند هزارساله خود بنازیم وتکیه بر بالش  ناصرالدین شاهی بدهیم  وفراموش کنیم که چه مردانی برای حفط امنیت واراضی این خاک جان خودرا ازدست داند .

دیگر  نه آن سرخ پوستان خانمان بر باد رفته هستیم  ونه آن انسان شریف وبا یک فرهنگ قابل توجه هرکسی نی لبک خودرا برداشته ودرگوشه ای از دنیا دران میدمد .
وما به صفحه تلویزیون چشم دوخته ایم که انسانهای ناشناسی  بسرعت زیر عبا وعمامه رفتند ریش گذاشتند ویکساله ره صد ساله دین را پیمودند ،ودست به کشتار زده و تقسیم غنائم . حکم این بود /
حال اگر دوباره ورق برگردد  صندوقخانه کراوات فروشی باز است وماشین ریش تراشی فیلیپس هنوز کار میکند . کارخاننجات مدسازی مد سازان  در انبارشان  هزاران کت وشلوار وپیراهن  مارک زده آماده دارند ...... پایان 
دلنوشته امروز. سه شنبه 16 ماه می 2017 میلادی / 

سه گونه ایمان

دهنده ای که به گل نکهت وبگل جان داد 
بهر که هرچه  سزا دید حکمتش آن داد ........محتشم کاشانی 

هر صبح یا ظهر که در آشپزخانه مشغول ناهار ویا صبحانه خوردن هستم ، ناگهان بیاد آن مرد همسایه ان افسر گارد سیویل میافتم که چگونه به هنگام ناهار از روی صندلی پرت شد وجابجا مرد   ، مردی به آن بزرگی وبه آن مهربانی بازنشسته با همسرش که مرتب غر میزد وصدایش همه خانه را پر میکرد ،  میز ناهار آنها به دیوار آشپزخانه من چسپیده بین ما تنها یک دیوار نازک است !!! درآن روز گمان بردم چیزی ویران شده که صدای زن وفریادش بگوش رسید " سکوررو " سکوررو"  کمک کمک  هیچکس سرش را ازپنجره بیرون نکرد وهیچ کس از پله ها بالا نیامد تنها من بودم که دویدم ، چی شده لولی ؟ چی شده ؟ زبانش بند آمده بود واشاره به آشپزخانه میکرد  فورا به آنجا رفتم ومرد را دیدم که روی پهلوی چپش افتاده  گویی خوابیده ، دستم را روی پاهایش گذاشتم گرم بودند ، گفتم "
لولی چیزی نیست یک پتو بمن بده وپتورا روی مرد کشیدم وفورا به پسرش که گارد بود زنگ زدم که تشربف بیاورید گویی اتفاقی افتاده پسرک بی آنکه سئوالی بکند گوشی را قطع کرد ، زن بیچاره را روی یک صندلی د رراهرو نشاندم  لیوانی آب باو دادم میلرزید ورفتم دکمه کمک را فشار  دادم وفریادکشیدم که کمک کنید من حالم خوب است اما .... زبانم بند آمده بود اما ... همسایه ومن تنها واوتنها وگریه را سردادم  منکه از رفتن به یک درمانگاه وحشت داشتم حال درکنار یک جنازه نشسته بودم ....
فورا آمدند درب را بستند وپس از مدتی بیرون آمدند وگفتند که خیر ! آبی شده .

به دخترم زنگ زدم خودترا فورا برسان  وهنگامیکه آمد آنهمه ولوله را وآمبولانس را ید ترسید باو گفتم مرا از اینجا  ببر بجایی که بتوانم نفس بکشم .
واز شهر بیرون رفتیم ، تازه گویی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده . شب دیر  وقت برگشتم همه جا ساکت بود ، خبری نبود ، تنها مرتب از مرکز حمایت بمن زنگ زده ومیزدند که تو حالت خوب ست ، گفتم مرسی حالم خوب است دران ساعت شوکه شده بودم  بمن گفتند قرصی ارامش بخش بخوردوآرام بخواب ، نمیدانستم جنازه هنوز درخانه است ویا اورا به پر شک قانونی برده اند .....
سه روز گذشت وهیچ خبری نشد نفهمیدم چگونه اورا دفن کردند ودرکجا وآیا کشیش را خبر کرده بودند یانه   شاید  همه این کارها در مرکز " تاناتوری " اتفاق میافتد دیگر  بمن مربوط نبود .....

از فردا اهل محل گویی که یک قدیس را سنایش میکنند همه سرها خم میشد وسلام میگفتند  لولی شهررا خبر کرده بود وبه همه گفته بود که تنها این سینورای خارجی!!!! بمن کمک کرد ......

حال هرصبح بیاد چهره مهربان  آن پیر  مرد میافتم هربار مرا میدید تا کمر خم میشد ولولی رویش را بر میگرداند . وآن مرد میکفت به به عجب زنی چه قوی وچه ..... لولی حسادت داشت وحتی جواب سلام مرا نمیداد حال خیالش راحت شده بود حال دوست شده بود ، اما برای من فرقی نمیکرد همسایه هستیم وشاید ماهها یکدیگر را نبینیم  .

خوب یکی بخودش ایمان دارد   واین ایمان   بندی  سنگین بر دست وپاهایش  بسته است  چرا که ایمانش  را میپرستد  خودش جانشین خدای خودش  میشود.
  دیگری خدایش ا رارها کرده  وایمانش  را ازخدا بریده  خرد را نیز گم کرده است .

من تنها بخودم ایمان داشته ودارم  وهمین ایمان  ئازیانه ای بود که بر پیکر مومنین فرود میاورد  آنها درونشان تاریک بود اگر چه چهره هاشان را رنگ میکردند من گستاخانه ریسک میکردم  وبه جدال میاندیشیدم  وبا چند قطره اشک  از د ودیده ومغزم  چشم خورشید را کور میکردم .

ایمان داشتن به دیگری وچشم انتظار  کمک از دیگران  چیزی نا مربوط است  باید بخود ایمان داشت  تا بال پرواز را یافت  وبر فراز آسمانها پرواز کرد  من درخود ، درسینه  خودم  سر چشمه مهر وزیبایی را یافته ام  وایمان بخودرا گسترش داده ام  وبا بالهای نیرومندم همچنان به پروازم ادامه میدهم /

بعرش رتبه عالی  بفرش پایه سست 
ز روی مصلحت  ورای مصلحت دان داد

دو کشتی  متساوی اساس  را دربحر 
یکی رساند  بساحل یکی بطوفان داد .........کاشانی 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا / 16/05/ 2017 میلادی /

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۶

رقصیدن با گرگ

نه !  مباهاتی ندارد ، نوشتم وپاک کردم .
یک دیوانه ، مجنون  زجر کشیده که به دنبال قربانی میگشت .
انسان بزرگ ووالا کسی است که میتواند  هر گونه بزرگی را بیافریند ویا احترام بگذارد ، وپس از مرگ نیز ببزرگی از او یاد کنند نه با شماره دردهایی که او به جامعه وارد کرده است .

امروز کسی نیست تا برگورش بوسه بزند  وامروز  هر گروهی مانند او  مملو از خودنماییها واحساس بزرگی کردن درعین حقارت روح میباشد .
امروز همه خودرا بزرگ میپندارند درحالیکه یک پشه ناچیزی بیشتر نیستند  اینها همه کورند ودر زنده بودنشان تبدیل به یک گور شده اند  مشهورند  ساخته دست بزرگ پروده ها میباشند وشهرت سازان  آنها نیز کورند  واز درک زندگی غافل .
نه! افتخاری نیست که بتویسم یک دیوانه سر راه من قرار گرفت وشد آنچه که نباید بشود .

این جانور نیز از نوع همان جانورانی بود که امروز  در اطراف خود میبینیم  آدمهای ساده دل وساده انیشی مانند من که تنها اصالتشان باقی مانده  درتاریکی ها  خودرا خفه میکنیم  ، زندانی میکنیم  اما آنها مارا میابیند ودیوارا ومرز بین ما وزندگی را میشکنند .

آنروزها هر روز با خدایی گفتگو داشتم که مادرم  روزی پنج بار پیراهن اورا میشست  وسر ژولیده اش را شانه میزد  همان خدایی که با من نشست وسر زندگیم با من قمار کرد  ومن باختم  حال تنها باید بخودم تسلیت بگویم .

نه ! چرا درباره اش بنویسم واورا بزرگ  کنم این نشان میدهند که هنوز زیر سلطه روح منحوس او گرفتارم  ، خدای من خدای آنها نبود حدای حقیقت بود  ومن میل نداشتم که خودم واورا بفریبم تنها کوشش میکردم که کمکم کند  شاید کرد ویا شاید خودم به کمک خودم برخاستم. آنروز ها خدا مانند یک تکه سنگ سخت ودست نیافتنی بود .

وروزی ناگهان بر خلاف همیشه درچشمانم برق زد  وپرتو نافذش  سراسر زندگی مرا شست ومن دریک بیخبری خودرا رها کرده وبی هیچ توشه ای فرار کردم از زندانی که درب اهنی بزرگ خاکستری داشت دیوارهایش همه به رنگ خاکستری واطاقهایش نیر مملو از خاکستر ودود بودند .

چگونه آنهمه ظرافت ونازکدلی تبدیل به یک تکه سنگ شد ، نمیدانم حیرانم  اما امروز رسیده ام به پایان تجربیاتم ودیگر میل ندارم آنهارا دراختیار هیچکس بگذارم هر کسی مسئول  زندگی خودش میباشدوحال امروز آن غباری را که درچشمانم پاشیدند نا کور باشم وجنایتهارا نبینم  با اشکهایم شسته شدند وفوران شوق جانشین آن شد .

حا ل میتوانم بخوانم ، بنویسم وبیاندیشم وحتی فریاد بکشم دیگر به چشمان پرحسرتی که بمن مینگریستند ابد ا فکر نمیکنم چرا نباید باین بیاندیشم که این من بودم اورا قربانی کردم پا روی شانه های او گذاشتم اورا زیر لگد هایم له کردم وحودم باینجا آمدم بقول خودش قاره به قاره به دنبالم آمد دیگر کسی نبود تا تحمل اورا بکند ، مرا در شر ایط سخت مالی نگاه داشت تا باو محتاج باشم اما من هیچ احنیاجی نه  باو داشتم وونه به آن پولهای کثیفش .نه آن پیکر  آلوده ومتعفنش که از میان صدها بستر کثیف برخاسته بود .

دیگر حتی دررویاهایم نیز نخواهد آمد واگر هم پیدایش شود بدون چهره میباشد ، مردی  بدون چهره درختی خشک وبی فایده من میوه هایش را چیدم وبا خود بردم او هیچگاه با هیچکس مرزمشترکی نداشت  همیشه بفکر قدرت بود  ومالکیت که امروز هم میبنم  آن مفتدرانی  که شبها مردم  درخوابند آنها  به دنبا ل رویاهای مشترکشان میروند .

نه ! دیگر هیچگاه از او نخوداهم نوشت وافکارمرا متوجه ریا کاریها ، پلشتی ها وکثافتکاریهای او نخواهم کرد همین بس که همانان که از وجود ش بهره ها  میردندامروز از داشتن عمو ودایی نظیر او شرم دارند واز من میخواهند که اورا ببخشم ومن درجوا ب میگویم نه !  بخششی درکار است .ونه فراموشی هردو هست وتا روز مرگم این  دوبار سنگین را باخود حمل میکنم اگرچه خودم خسته شوم   هرجه باشد خون شما در رگهای او جریان دارد خون من پاک خالی از هر آلودگی است .
روزی مثالی از " شکسپیر " آوردم ونوشتم :

»اگر دزدی به اموال شما دستبرد زد محتاجی است که یا گرسنه است ویا اعتیاد دارد ، اما اگر کسی دستبردی به شرف شما زد او یک دزد واقعی است « واو یک دزد واقعی بود که شرف مر ا ببازی گرفت برای آنکه مرا خورد کند او اصالتی نداشت ودر برابرمن خم شده بود . حال میل داشت که خودش را بر افرازد اما نمیتوانست  مردم اورا نمیدیدند  مرا میدیدند واین برایش ناگوار بود .
مردم تاسف میخوردند که پیرمردی زن جوان خوشگلی را دارد واینهمه حسادتها برای نگاهداری او میباشد درحالیکه فاصله سنی ما تنها دوازده سال بود واو فریاد میکشید که به صورت ظریف وچتری زلف وهیکل نازک او نگاه نکنید او از من بزرگتر
تر است وهمه را به خنده وا میداشت ، آری بزرگتر بودم اما نه از نظر سنی بلکه از نظر اصالت وجودی .

حال با نگاه یه جامعه امروز خود میبینم که این مردم همانند با همان حقارت روح واندیشه های نابرابر ونا جور همه گرسنه اند سیر نمیشوند وبرای اینکه سیر شوند حتی آدم هارا نیز میخورند ، کمتر کسی را دیدم که اصالت او سپر او باشد ، اصالتی ندارند من از جامعه قدیم برخاسته ام از خاک حاصلخیز کوههای بختیاری وآتشکده ها وخاک پر برکت کویر هردو اینها بمن اصالت دادند غرور وطاقت ..پایان 
ثریا ایرانمنش . » لب پرچین» . اسپانیا . 15/05/2017 میلادی .