دهنده ای که به گل نکهت وبگل جان داد
بهر که هرچه سزا دید حکمتش آن داد ........محتشم کاشانی
هر صبح یا ظهر که در آشپزخانه مشغول ناهار ویا صبحانه خوردن هستم ، ناگهان بیاد آن مرد همسایه ان افسر گارد سیویل میافتم که چگونه به هنگام ناهار از روی صندلی پرت شد وجابجا مرد ، مردی به آن بزرگی وبه آن مهربانی بازنشسته با همسرش که مرتب غر میزد وصدایش همه خانه را پر میکرد ، میز ناهار آنها به دیوار آشپزخانه من چسپیده بین ما تنها یک دیوار نازک است !!! درآن روز گمان بردم چیزی ویران شده که صدای زن وفریادش بگوش رسید " سکوررو " سکوررو" کمک کمک هیچکس سرش را ازپنجره بیرون نکرد وهیچ کس از پله ها بالا نیامد تنها من بودم که دویدم ، چی شده لولی ؟ چی شده ؟ زبانش بند آمده بود واشاره به آشپزخانه میکرد فورا به آنجا رفتم ومرد را دیدم که روی پهلوی چپش افتاده گویی خوابیده ، دستم را روی پاهایش گذاشتم گرم بودند ، گفتم "
لولی چیزی نیست یک پتو بمن بده وپتورا روی مرد کشیدم وفورا به پسرش که گارد بود زنگ زدم که تشربف بیاورید گویی اتفاقی افتاده پسرک بی آنکه سئوالی بکند گوشی را قطع کرد ، زن بیچاره را روی یک صندلی د رراهرو نشاندم لیوانی آب باو دادم میلرزید ورفتم دکمه کمک را فشار دادم وفریادکشیدم که کمک کنید من حالم خوب است اما .... زبانم بند آمده بود اما ... همسایه ومن تنها واوتنها وگریه را سردادم منکه از رفتن به یک درمانگاه وحشت داشتم حال درکنار یک جنازه نشسته بودم ....
فورا آمدند درب را بستند وپس از مدتی بیرون آمدند وگفتند که خیر ! آبی شده .
به دخترم زنگ زدم خودترا فورا برسان وهنگامیکه آمد آنهمه ولوله را وآمبولانس را ید ترسید باو گفتم مرا از اینجا ببر بجایی که بتوانم نفس بکشم .
واز شهر بیرون رفتیم ، تازه گویی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده . شب دیر وقت برگشتم همه جا ساکت بود ، خبری نبود ، تنها مرتب از مرکز حمایت بمن زنگ زده ومیزدند که تو حالت خوب ست ، گفتم مرسی حالم خوب است دران ساعت شوکه شده بودم بمن گفتند قرصی ارامش بخش بخوردوآرام بخواب ، نمیدانستم جنازه هنوز درخانه است ویا اورا به پر شک قانونی برده اند .....
سه روز گذشت وهیچ خبری نشد نفهمیدم چگونه اورا دفن کردند ودرکجا وآیا کشیش را خبر کرده بودند یانه شاید همه این کارها در مرکز " تاناتوری " اتفاق میافتد دیگر بمن مربوط نبود .....
از فردا اهل محل گویی که یک قدیس را سنایش میکنند همه سرها خم میشد وسلام میگفتند لولی شهررا خبر کرده بود وبه همه گفته بود که تنها این سینورای خارجی!!!! بمن کمک کرد ......
حال هرصبح بیاد چهره مهربان آن پیر مرد میافتم هربار مرا میدید تا کمر خم میشد ولولی رویش را بر میگرداند . وآن مرد میکفت به به عجب زنی چه قوی وچه ..... لولی حسادت داشت وحتی جواب سلام مرا نمیداد حال خیالش راحت شده بود حال دوست شده بود ، اما برای من فرقی نمیکرد همسایه هستیم وشاید ماهها یکدیگر را نبینیم .
خوب یکی بخودش ایمان دارد واین ایمان بندی سنگین بر دست وپاهایش بسته است چرا که ایمانش را میپرستد خودش جانشین خدای خودش میشود.
دیگری خدایش ا رارها کرده وایمانش را ازخدا بریده خرد را نیز گم کرده است .
من تنها بخودم ایمان داشته ودارم وهمین ایمان ئازیانه ای بود که بر پیکر مومنین فرود میاورد آنها درونشان تاریک بود اگر چه چهره هاشان را رنگ میکردند من گستاخانه ریسک میکردم وبه جدال میاندیشیدم وبا چند قطره اشک از د ودیده ومغزم چشم خورشید را کور میکردم .
ایمان داشتن به دیگری وچشم انتظار کمک از دیگران چیزی نا مربوط است باید بخود ایمان داشت تا بال پرواز را یافت وبر فراز آسمانها پرواز کرد من درخود ، درسینه خودم سر چشمه مهر وزیبایی را یافته ام وایمان بخودرا گسترش داده ام وبا بالهای نیرومندم همچنان به پروازم ادامه میدهم /
بعرش رتبه عالی بفرش پایه سست
ز روی مصلحت ورای مصلحت دان داد
دو کشتی متساوی اساس را دربحر
یکی رساند بساحل یکی بطوفان داد .........کاشانی
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا / 16/05/ 2017 میلادی /