دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۶

رقصیدن با گرگ

نه !  مباهاتی ندارد ، نوشتم وپاک کردم .
یک دیوانه ، مجنون  زجر کشیده که به دنبال قربانی میگشت .
انسان بزرگ ووالا کسی است که میتواند  هر گونه بزرگی را بیافریند ویا احترام بگذارد ، وپس از مرگ نیز ببزرگی از او یاد کنند نه با شماره دردهایی که او به جامعه وارد کرده است .

امروز کسی نیست تا برگورش بوسه بزند  وامروز  هر گروهی مانند او  مملو از خودنماییها واحساس بزرگی کردن درعین حقارت روح میباشد .
امروز همه خودرا بزرگ میپندارند درحالیکه یک پشه ناچیزی بیشتر نیستند  اینها همه کورند ودر زنده بودنشان تبدیل به یک گور شده اند  مشهورند  ساخته دست بزرگ پروده ها میباشند وشهرت سازان  آنها نیز کورند  واز درک زندگی غافل .
نه! افتخاری نیست که بتویسم یک دیوانه سر راه من قرار گرفت وشد آنچه که نباید بشود .

این جانور نیز از نوع همان جانورانی بود که امروز  در اطراف خود میبینیم  آدمهای ساده دل وساده انیشی مانند من که تنها اصالتشان باقی مانده  درتاریکی ها  خودرا خفه میکنیم  ، زندانی میکنیم  اما آنها مارا میابیند ودیوارا ومرز بین ما وزندگی را میشکنند .

آنروزها هر روز با خدایی گفتگو داشتم که مادرم  روزی پنج بار پیراهن اورا میشست  وسر ژولیده اش را شانه میزد  همان خدایی که با من نشست وسر زندگیم با من قمار کرد  ومن باختم  حال تنها باید بخودم تسلیت بگویم .

نه ! چرا درباره اش بنویسم واورا بزرگ  کنم این نشان میدهند که هنوز زیر سلطه روح منحوس او گرفتارم  ، خدای من خدای آنها نبود حدای حقیقت بود  ومن میل نداشتم که خودم واورا بفریبم تنها کوشش میکردم که کمکم کند  شاید کرد ویا شاید خودم به کمک خودم برخاستم. آنروز ها خدا مانند یک تکه سنگ سخت ودست نیافتنی بود .

وروزی ناگهان بر خلاف همیشه درچشمانم برق زد  وپرتو نافذش  سراسر زندگی مرا شست ومن دریک بیخبری خودرا رها کرده وبی هیچ توشه ای فرار کردم از زندانی که درب اهنی بزرگ خاکستری داشت دیوارهایش همه به رنگ خاکستری واطاقهایش نیر مملو از خاکستر ودود بودند .

چگونه آنهمه ظرافت ونازکدلی تبدیل به یک تکه سنگ شد ، نمیدانم حیرانم  اما امروز رسیده ام به پایان تجربیاتم ودیگر میل ندارم آنهارا دراختیار هیچکس بگذارم هر کسی مسئول  زندگی خودش میباشدوحال امروز آن غباری را که درچشمانم پاشیدند نا کور باشم وجنایتهارا نبینم  با اشکهایم شسته شدند وفوران شوق جانشین آن شد .

حا ل میتوانم بخوانم ، بنویسم وبیاندیشم وحتی فریاد بکشم دیگر به چشمان پرحسرتی که بمن مینگریستند ابد ا فکر نمیکنم چرا نباید باین بیاندیشم که این من بودم اورا قربانی کردم پا روی شانه های او گذاشتم اورا زیر لگد هایم له کردم وحودم باینجا آمدم بقول خودش قاره به قاره به دنبالم آمد دیگر کسی نبود تا تحمل اورا بکند ، مرا در شر ایط سخت مالی نگاه داشت تا باو محتاج باشم اما من هیچ احنیاجی نه  باو داشتم وونه به آن پولهای کثیفش .نه آن پیکر  آلوده ومتعفنش که از میان صدها بستر کثیف برخاسته بود .

دیگر حتی دررویاهایم نیز نخواهد آمد واگر هم پیدایش شود بدون چهره میباشد ، مردی  بدون چهره درختی خشک وبی فایده من میوه هایش را چیدم وبا خود بردم او هیچگاه با هیچکس مرزمشترکی نداشت  همیشه بفکر قدرت بود  ومالکیت که امروز هم میبنم  آن مفتدرانی  که شبها مردم  درخوابند آنها  به دنبا ل رویاهای مشترکشان میروند .

نه ! دیگر هیچگاه از او نخوداهم نوشت وافکارمرا متوجه ریا کاریها ، پلشتی ها وکثافتکاریهای او نخواهم کرد همین بس که همانان که از وجود ش بهره ها  میردندامروز از داشتن عمو ودایی نظیر او شرم دارند واز من میخواهند که اورا ببخشم ومن درجوا ب میگویم نه !  بخششی درکار است .ونه فراموشی هردو هست وتا روز مرگم این  دوبار سنگین را باخود حمل میکنم اگرچه خودم خسته شوم   هرجه باشد خون شما در رگهای او جریان دارد خون من پاک خالی از هر آلودگی است .
روزی مثالی از " شکسپیر " آوردم ونوشتم :

»اگر دزدی به اموال شما دستبرد زد محتاجی است که یا گرسنه است ویا اعتیاد دارد ، اما اگر کسی دستبردی به شرف شما زد او یک دزد واقعی است « واو یک دزد واقعی بود که شرف مر ا ببازی گرفت برای آنکه مرا خورد کند او اصالتی نداشت ودر برابرمن خم شده بود . حال میل داشت که خودش را بر افرازد اما نمیتوانست  مردم اورا نمیدیدند  مرا میدیدند واین برایش ناگوار بود .
مردم تاسف میخوردند که پیرمردی زن جوان خوشگلی را دارد واینهمه حسادتها برای نگاهداری او میباشد درحالیکه فاصله سنی ما تنها دوازده سال بود واو فریاد میکشید که به صورت ظریف وچتری زلف وهیکل نازک او نگاه نکنید او از من بزرگتر
تر است وهمه را به خنده وا میداشت ، آری بزرگتر بودم اما نه از نظر سنی بلکه از نظر اصالت وجودی .

حال با نگاه یه جامعه امروز خود میبینم که این مردم همانند با همان حقارت روح واندیشه های نابرابر ونا جور همه گرسنه اند سیر نمیشوند وبرای اینکه سیر شوند حتی آدم هارا نیز میخورند ، کمتر کسی را دیدم که اصالت او سپر او باشد ، اصالتی ندارند من از جامعه قدیم برخاسته ام از خاک حاصلخیز کوههای بختیاری وآتشکده ها وخاک پر برکت کویر هردو اینها بمن اصالت دادند غرور وطاقت ..پایان 
ثریا ایرانمنش . » لب پرچین» . اسپانیا . 15/05/2017 میلادی .