جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۶

صبح روز جمعه

هر گر تصور نمیکردم که دنیای ما بااین چرکی وکثافت  مرگباری  بیدار شود ، آن روزها درتخلیل خود دنیای زیبایی ساخته بودم وامروز با اینهمه انبوه کثافت  ودرواقع یک جذام همه گیر  داریم به بیگانگی کامل  وتاریکی فرو میرویم .
همه از یکدیگر فاصله گر فته ایم  ودر مشگلات یکدیگررا تنها میگذاریم  با هرج ومرج  های شیطانی وبی پایه  وسپس این دنیا ازخود چه به یادگار خواهد گذاشت ؟
مشتی ادم سوخته وبیمار روانی  شاید بتوانیم دوباره  به آن روزهای خوب برگردیم اما تخم وزاد ولد شیطان  مارا از آن تصویر زیبایی که درذهن داریم دور نگاه میدارد تنها میتوانیم خاطرات را حمل کنیم وبا عکسهای رنگ ورورفته قدیم آه از دل برآریم که ایوای هرچه بود تمام شد .

عالمی روحانی بر بالای سر داریم !! واین بزرگترین ننگ ما میباشد  باقی مانده بخت ما نیز با تجربه هایمان به فنا میرود  چیزهایی را که ما میدانیم نوه های ما نمیدانند  ویا تجربه های مارا ندارند درکی از آنها نیز احساس نمیکنند .

به اطاق کوچک خودمان فکر میکنم که پدر دارد کتاب میخواند ومادر دکمه های افتاده پیراهن هارا میدوزد ومن با عروسک چینی زیبای خود بازی میکنم ودراین فکرم که تکه های پارچه ای را  پیدا کنم وبرایش لباسها ی متعددی بدوزم ، این همه آرزوهای من است .

امروز همه آ|نها به گوشه ای از تل خاک فرو رفته بیرون اوردن آنها از زیر خاک کار ییهوده ایست آنها پوسیده اند  حال امروز زنگهای بزرگ اهنی به صدا در میایند برج ارام کلیسا روبه رویم ایستاده  وهر صبخ یکشنبه  زنان را دسته جمعی میبینم که  دست بچه هارا گرفته وبه زورداخل ان محبس میکنند تا برایشان نوازندگان آواز های مقدس حاکی از ترس  یا یوهان سبستیان  باخ را بخوانند ویا بنوازند .
 سپس به کریسمس میاندیشیم  با زرق وبرق ها ی مصنوعی چراغهای مصنوعی وجشن های مصنوعی  وعید خودما ن که گم میشود تنها به تخم مرغهای رنگینن میاندیشیم .

تمام آنچه را که درکودکی در ذهن خود ساخته وپرداخته  بودیم از دنیای خارج امروز مانند پر مرغ به هوا میروند ودر فضا گم میشوند وخود ما نیز گم شده ایم .

امروز تنها سر  گرمی ما گذاشتن عکسها روی صفحاتی است که نمیدانیم  از کجا امده وبه کجا خواهند رفت واهی از سر حسرت میکشیم که ایوای زندگی تمام شد وما تمام شدیم ودیگرهیچ چیز از ما نمیماند .

روز گذشته با یک کادوی خیلی  کوچک که به خانم دکترم  دادم آنچنان ذوق زده شد وانچنان مرا دربغل گرفت وبوسید که سالها بود چنین مهربانی از هیچ کس ندیده بودم یک قاب کوچک منقش مذهبی بود !! مانند شیشه های رنگین کلیسا وآن بانو  انچنان  شیفته وار به آن نگاه میکرد گویی یک کاتدرال را باو هدیه داده ام .
خوب این زندگی ماست ، ترس از موجوادات واهی ، بیماری ومرگ بنا بر این تن به هره حقارتی میدهیم بی انکه بدانیم هنگامیکه کاسه لبریزشد شد چه بلخ وچه بهشت .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا . 19 .05 2017 میلادی /.