چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۶

قهقه کلاغها



بعد ازاین با که حدیث دل دیوانه کنم 
گمگشته دشت جنوم  ، بکجا خانه کنم ؟........." خلیل خلیلی ، شاعر افغان "

نیمه شب از صدای پیامها بیدار شدم همه را خاموش کردم وبه اطاق دیگری بردم  اما خواب دیگر گریخته بود ، 
به این جانورانی که امروز د رخارج وداخل درهم میپلکند ودر احوال وخیالات خود هریک بر سر بامی نشسته وقار قار میکنند بخیال آنکه آوای دلکش بلبلی را سرداده اند ، بمردمی میاندیشم که مانند رباط شده ند میروند میایند در یک عادت دائمی ومن در پی  شناخت آن گسترده دشت بزرگ هستم که چگونه شکل گرفت وچگونه از هم پاشید .

کلیپی روی یوتیوپ بود که سالها میل نداشتم آنرا ببینم سر انجام دل به دریا زدم ودرست یک هفته قبل از مرگ شاه آن مردک عوضی خود فروخته بدبختی که حال درخیال خودرا بر صندلی قدرت میدید شاه را به زیر سئوالات احمقانه خود برده بود آن مردک بیچاره دلال مواد وفاحشه وخود فروش " دیوید ...ف ) با چه بیرحمی آن مرد بیمار که تنها چند پاره استخوان شده بود سئوال پیچ میکرد واو " شاه " با چه متانت وحوصله ای جواب اورا میداد وسپس مراسم خاک سپاری او وآمدن ریچارد نیکسون که در سخن رانیش گفت این یک وصله شرم وخجالت است بر چهره امریکا که روزی شاه را بهترین دوست خود میخواند  تا ابد میماند !وسرکار علیه شهربانو که بلا  فاصله به پاریس دستور داده بود تور سیاهی برایش بفرستند ! وحال در قیافه یک بانوی غمگین داشت جلو میرفت وپسرکش مانند بچه های خل وضع از بغل این به بغل آن میپرید وخوشحال  بود  که سرانجام شاه شاهان میشود خبر نداشت که چه آشی برایش پخته بودند وچه سرانجامی .
حال مانند یک مرد اهل ولایت چاق وگنده  هرروز خودی نشان میدهد وگم میشود  وسرکارعلیه  هنوز مدل  مجله های زرد وقرمز است مجله هایی که درسلمانیها  ویا سر توالت باید ورق زد . 
ومردم  مستاصل ایران چشم باین  دو دوخته اند  وآن یکی را نیز از بین بردند ......

در این حال است که مانند باران وسیل وطوفان میل دارم بر همه غلبه کنم ، درآنسو مردانی از قبیل همان امیر رقاص وآن مردک پهلوان پنبه دارند نقشه میکشند ومردم را به خیابانها میفرستند تا زیر رگبار گلوله سربازان همیشه جان برکف اهل جزیره العرب 
کشته شوند .
همه رو به عقب دارند وچشمهایشان کور است جلویشانرا نمیبینند . 

نه ! دیگر نیازی نیست که من کاسه از آش داغتر باشم ایران تکه تکه میشود وبقول شا ه ایراستان میگردد وهدف هم همین بوده والاحضرت ولایتعدی را سیر نگاه  داشته اند ومیدانستند که بقول معروف " پخی "نیست  همین چند زن ودختر ومقداری پول ویک ثروتی باو بدهند  کافی است بیهوده دارد نقش بازی میکند مانند یک آرتیست تازه کار روی صحنه وکار گردان پیر هم دیگر توان ویارای دستورات را ندارد باید خودرا هرطور شده باند پیچی کند ودر مقابل دوربینها بایستد عاشق دوربین است .
باید خودرا برای یک ضایعه بزرگتری آماده کنیم حال رابطه ما بادوستان چه خواهد شد ؟ با نسلهای باز مانده از ترکان عثمانی ومغولان وپو چاقچیان، زبان فارسی به کجا میرود ؟ درهمین  اطاق بخاک سپرده خواهد شد  .
نه دیگر نیازی به راه ندارم  ونیازی ندارم کسی برایم کلمه ای بسازد  تا فقط همراه او باشم . من خود یک کلمه  هستم ( عشق) .
عشقی که باخون درآمیخته تبدیل به شرابی تلخ شده ست .
----------
دل من ساغر خون است  به غم یار ودیار 
با کجا  زهر جگر سوز به پیمانه کنم 

یک رگ زنده دراین شهر  نجنیبید که من 
با صدای جهشش نعره مستانه کنم 

نگه گرم کسی نیست نوازشگر دل 
آشنایی زچه با مردم بیگانه کنم .......روان او هم شاد که درغم وطن درغربت جان داد. 
پایان 
ثریا ایرانمنش» لب پرچین « اسپانیا / 17/ 05/2017 میلادی .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۶

هویت ورندی



امروز، کانال دوم تلویزیون ، برنامه اش را ساعتی به دنیای " تروریستها" اختصاص داد واز سال 1970 که اولین هواپیما توسط سران  ورهبر جنبشهای تروریستی ربوده شد تا آمروز که دستمال چهار خانه معروف بر شانه رهبران اسلامی خود نمایی میکند  همه را بمعرض نمایش گذارد .

امروز رسما اعلام کرد که دولت ایران پشت تروریست دنیا ایستاده است ! 

خوب کارشان تمام شد آنچه را که باید بکنند کردند حال باید به زباله دانی تاریخ سرنگون شوند . 
از آن روز که رهبر جوان چارقدبه سر با  فرنچ افسریش که تنها بیست وپنج یا  سی سال داشت وهمه جوانانی که ناگهان شبانه  خواب نما شدند ودنباله روی او  وبرعلیه سرنگونی دول استعمار گر وحمایت از فلسطین مظلوم بر خاستند ، به تماشا گذارد   چند صندلی خالی را نیز نشان داد که جای رفتگان بودند وجوانان انروز پیر شده درکنجی خزیده بودند ویا دچار آلزایمر  دستوری شده بودند . هیاهوی آمدن رهبر اسلامی وغیره .... که دیگر بما مربوط نمی شود /

اما آیا خودشان یادشان رفته که چگونه سر زمینهارا از سرخ پوستان گرفتند  ؟ چگونه صاحب طلاهای آنها شدند ؟ چگونه صاحب زمینهای  آنان شدند زنان وبچه هارا ومردانرا به قربانگاه فرستادند ؟ سرخ پوستان تنها نیزه داشتند ومردان سفید تفنگ . سپس با کمک  بعضی از دوستان که همه جا حاضر به کمک میباشند ؟! مساوی شدند هردو تفنگدار شدند اما دیگر آن تفتگ تک لوله  با چند تیر نمیتوانست در مقابل مسلسلهاوارتش سازمان یافته  قدرت نمایی کند وآنها صاحب زمین  شدند وسپس برده داری وخرید وفروش برده وطلا ودست آخر نفت ، آنها ارباب دنیا شدند  وما  بازیچه بی هویت وبی  فرهنگ وهیچ شناختی از دنیای آنها نداشتیم  تنها میل داشتیم  مانند آنها باشیم هفت تیر به کمر ببندیم ، مارشا ل بشویم وستاره ای بر سینه هایمان نصب کنند ، مهم نبود اگر معادن مارا میبردند ، مهم نبود اگر نفت هارا میردند ، برای آمدن به سر زمین ما وکاوشها وظاهرا اعزام کاوشگران حق توحش میگرفتند  آب ، شیر ومواد غذایشان مستقیم از کشورشان  وارد میشد !!! 

امروز  همه آن سینه چاکان وطرفداران حفاظت ملی وکسانیکه برای ملت دل میسوزاند درهمان حاشیه دارند کامروایی میکنند .

حال بنشینیم وبه فرهنگ چند هزارساله خود بنازیم وتکیه بر بالش  ناصرالدین شاهی بدهیم  وفراموش کنیم که چه مردانی برای حفط امنیت واراضی این خاک جان خودرا ازدست داند .

دیگر  نه آن سرخ پوستان خانمان بر باد رفته هستیم  ونه آن انسان شریف وبا یک فرهنگ قابل توجه هرکسی نی لبک خودرا برداشته ودرگوشه ای از دنیا دران میدمد .
وما به صفحه تلویزیون چشم دوخته ایم که انسانهای ناشناسی  بسرعت زیر عبا وعمامه رفتند ریش گذاشتند ویکساله ره صد ساله دین را پیمودند ،ودست به کشتار زده و تقسیم غنائم . حکم این بود /
حال اگر دوباره ورق برگردد  صندوقخانه کراوات فروشی باز است وماشین ریش تراشی فیلیپس هنوز کار میکند . کارخاننجات مدسازی مد سازان  در انبارشان  هزاران کت وشلوار وپیراهن  مارک زده آماده دارند ...... پایان 
دلنوشته امروز. سه شنبه 16 ماه می 2017 میلادی / 

سه گونه ایمان

دهنده ای که به گل نکهت وبگل جان داد 
بهر که هرچه  سزا دید حکمتش آن داد ........محتشم کاشانی 

هر صبح یا ظهر که در آشپزخانه مشغول ناهار ویا صبحانه خوردن هستم ، ناگهان بیاد آن مرد همسایه ان افسر گارد سیویل میافتم که چگونه به هنگام ناهار از روی صندلی پرت شد وجابجا مرد   ، مردی به آن بزرگی وبه آن مهربانی بازنشسته با همسرش که مرتب غر میزد وصدایش همه خانه را پر میکرد ،  میز ناهار آنها به دیوار آشپزخانه من چسپیده بین ما تنها یک دیوار نازک است !!! درآن روز گمان بردم چیزی ویران شده که صدای زن وفریادش بگوش رسید " سکوررو " سکوررو"  کمک کمک  هیچکس سرش را ازپنجره بیرون نکرد وهیچ کس از پله ها بالا نیامد تنها من بودم که دویدم ، چی شده لولی ؟ چی شده ؟ زبانش بند آمده بود واشاره به آشپزخانه میکرد  فورا به آنجا رفتم ومرد را دیدم که روی پهلوی چپش افتاده  گویی خوابیده ، دستم را روی پاهایش گذاشتم گرم بودند ، گفتم "
لولی چیزی نیست یک پتو بمن بده وپتورا روی مرد کشیدم وفورا به پسرش که گارد بود زنگ زدم که تشربف بیاورید گویی اتفاقی افتاده پسرک بی آنکه سئوالی بکند گوشی را قطع کرد ، زن بیچاره را روی یک صندلی د رراهرو نشاندم  لیوانی آب باو دادم میلرزید ورفتم دکمه کمک را فشار  دادم وفریادکشیدم که کمک کنید من حالم خوب است اما .... زبانم بند آمده بود اما ... همسایه ومن تنها واوتنها وگریه را سردادم  منکه از رفتن به یک درمانگاه وحشت داشتم حال درکنار یک جنازه نشسته بودم ....
فورا آمدند درب را بستند وپس از مدتی بیرون آمدند وگفتند که خیر ! آبی شده .

به دخترم زنگ زدم خودترا فورا برسان  وهنگامیکه آمد آنهمه ولوله را وآمبولانس را ید ترسید باو گفتم مرا از اینجا  ببر بجایی که بتوانم نفس بکشم .
واز شهر بیرون رفتیم ، تازه گویی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده . شب دیر  وقت برگشتم همه جا ساکت بود ، خبری نبود ، تنها مرتب از مرکز حمایت بمن زنگ زده ومیزدند که تو حالت خوب ست ، گفتم مرسی حالم خوب است دران ساعت شوکه شده بودم  بمن گفتند قرصی ارامش بخش بخوردوآرام بخواب ، نمیدانستم جنازه هنوز درخانه است ویا اورا به پر شک قانونی برده اند .....
سه روز گذشت وهیچ خبری نشد نفهمیدم چگونه اورا دفن کردند ودرکجا وآیا کشیش را خبر کرده بودند یانه   شاید  همه این کارها در مرکز " تاناتوری " اتفاق میافتد دیگر  بمن مربوط نبود .....

از فردا اهل محل گویی که یک قدیس را سنایش میکنند همه سرها خم میشد وسلام میگفتند  لولی شهررا خبر کرده بود وبه همه گفته بود که تنها این سینورای خارجی!!!! بمن کمک کرد ......

حال هرصبح بیاد چهره مهربان  آن پیر  مرد میافتم هربار مرا میدید تا کمر خم میشد ولولی رویش را بر میگرداند . وآن مرد میکفت به به عجب زنی چه قوی وچه ..... لولی حسادت داشت وحتی جواب سلام مرا نمیداد حال خیالش راحت شده بود حال دوست شده بود ، اما برای من فرقی نمیکرد همسایه هستیم وشاید ماهها یکدیگر را نبینیم  .

خوب یکی بخودش ایمان دارد   واین ایمان   بندی  سنگین بر دست وپاهایش  بسته است  چرا که ایمانش  را میپرستد  خودش جانشین خدای خودش  میشود.
  دیگری خدایش ا رارها کرده  وایمانش  را ازخدا بریده  خرد را نیز گم کرده است .

من تنها بخودم ایمان داشته ودارم  وهمین ایمان  ئازیانه ای بود که بر پیکر مومنین فرود میاورد  آنها درونشان تاریک بود اگر چه چهره هاشان را رنگ میکردند من گستاخانه ریسک میکردم  وبه جدال میاندیشیدم  وبا چند قطره اشک  از د ودیده ومغزم  چشم خورشید را کور میکردم .

ایمان داشتن به دیگری وچشم انتظار  کمک از دیگران  چیزی نا مربوط است  باید بخود ایمان داشت  تا بال پرواز را یافت  وبر فراز آسمانها پرواز کرد  من درخود ، درسینه  خودم  سر چشمه مهر وزیبایی را یافته ام  وایمان بخودرا گسترش داده ام  وبا بالهای نیرومندم همچنان به پروازم ادامه میدهم /

بعرش رتبه عالی  بفرش پایه سست 
ز روی مصلحت  ورای مصلحت دان داد

دو کشتی  متساوی اساس  را دربحر 
یکی رساند  بساحل یکی بطوفان داد .........کاشانی 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا / 16/05/ 2017 میلادی /

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۶

رقصیدن با گرگ

نه !  مباهاتی ندارد ، نوشتم وپاک کردم .
یک دیوانه ، مجنون  زجر کشیده که به دنبال قربانی میگشت .
انسان بزرگ ووالا کسی است که میتواند  هر گونه بزرگی را بیافریند ویا احترام بگذارد ، وپس از مرگ نیز ببزرگی از او یاد کنند نه با شماره دردهایی که او به جامعه وارد کرده است .

امروز کسی نیست تا برگورش بوسه بزند  وامروز  هر گروهی مانند او  مملو از خودنماییها واحساس بزرگی کردن درعین حقارت روح میباشد .
امروز همه خودرا بزرگ میپندارند درحالیکه یک پشه ناچیزی بیشتر نیستند  اینها همه کورند ودر زنده بودنشان تبدیل به یک گور شده اند  مشهورند  ساخته دست بزرگ پروده ها میباشند وشهرت سازان  آنها نیز کورند  واز درک زندگی غافل .
نه! افتخاری نیست که بتویسم یک دیوانه سر راه من قرار گرفت وشد آنچه که نباید بشود .

این جانور نیز از نوع همان جانورانی بود که امروز  در اطراف خود میبینیم  آدمهای ساده دل وساده انیشی مانند من که تنها اصالتشان باقی مانده  درتاریکی ها  خودرا خفه میکنیم  ، زندانی میکنیم  اما آنها مارا میابیند ودیوارا ومرز بین ما وزندگی را میشکنند .

آنروزها هر روز با خدایی گفتگو داشتم که مادرم  روزی پنج بار پیراهن اورا میشست  وسر ژولیده اش را شانه میزد  همان خدایی که با من نشست وسر زندگیم با من قمار کرد  ومن باختم  حال تنها باید بخودم تسلیت بگویم .

نه ! چرا درباره اش بنویسم واورا بزرگ  کنم این نشان میدهند که هنوز زیر سلطه روح منحوس او گرفتارم  ، خدای من خدای آنها نبود حدای حقیقت بود  ومن میل نداشتم که خودم واورا بفریبم تنها کوشش میکردم که کمکم کند  شاید کرد ویا شاید خودم به کمک خودم برخاستم. آنروز ها خدا مانند یک تکه سنگ سخت ودست نیافتنی بود .

وروزی ناگهان بر خلاف همیشه درچشمانم برق زد  وپرتو نافذش  سراسر زندگی مرا شست ومن دریک بیخبری خودرا رها کرده وبی هیچ توشه ای فرار کردم از زندانی که درب اهنی بزرگ خاکستری داشت دیوارهایش همه به رنگ خاکستری واطاقهایش نیر مملو از خاکستر ودود بودند .

چگونه آنهمه ظرافت ونازکدلی تبدیل به یک تکه سنگ شد ، نمیدانم حیرانم  اما امروز رسیده ام به پایان تجربیاتم ودیگر میل ندارم آنهارا دراختیار هیچکس بگذارم هر کسی مسئول  زندگی خودش میباشدوحال امروز آن غباری را که درچشمانم پاشیدند نا کور باشم وجنایتهارا نبینم  با اشکهایم شسته شدند وفوران شوق جانشین آن شد .

حا ل میتوانم بخوانم ، بنویسم وبیاندیشم وحتی فریاد بکشم دیگر به چشمان پرحسرتی که بمن مینگریستند ابد ا فکر نمیکنم چرا نباید باین بیاندیشم که این من بودم اورا قربانی کردم پا روی شانه های او گذاشتم اورا زیر لگد هایم له کردم وحودم باینجا آمدم بقول خودش قاره به قاره به دنبالم آمد دیگر کسی نبود تا تحمل اورا بکند ، مرا در شر ایط سخت مالی نگاه داشت تا باو محتاج باشم اما من هیچ احنیاجی نه  باو داشتم وونه به آن پولهای کثیفش .نه آن پیکر  آلوده ومتعفنش که از میان صدها بستر کثیف برخاسته بود .

دیگر حتی دررویاهایم نیز نخواهد آمد واگر هم پیدایش شود بدون چهره میباشد ، مردی  بدون چهره درختی خشک وبی فایده من میوه هایش را چیدم وبا خود بردم او هیچگاه با هیچکس مرزمشترکی نداشت  همیشه بفکر قدرت بود  ومالکیت که امروز هم میبنم  آن مفتدرانی  که شبها مردم  درخوابند آنها  به دنبا ل رویاهای مشترکشان میروند .

نه ! دیگر هیچگاه از او نخوداهم نوشت وافکارمرا متوجه ریا کاریها ، پلشتی ها وکثافتکاریهای او نخواهم کرد همین بس که همانان که از وجود ش بهره ها  میردندامروز از داشتن عمو ودایی نظیر او شرم دارند واز من میخواهند که اورا ببخشم ومن درجوا ب میگویم نه !  بخششی درکار است .ونه فراموشی هردو هست وتا روز مرگم این  دوبار سنگین را باخود حمل میکنم اگرچه خودم خسته شوم   هرجه باشد خون شما در رگهای او جریان دارد خون من پاک خالی از هر آلودگی است .
روزی مثالی از " شکسپیر " آوردم ونوشتم :

»اگر دزدی به اموال شما دستبرد زد محتاجی است که یا گرسنه است ویا اعتیاد دارد ، اما اگر کسی دستبردی به شرف شما زد او یک دزد واقعی است « واو یک دزد واقعی بود که شرف مر ا ببازی گرفت برای آنکه مرا خورد کند او اصالتی نداشت ودر برابرمن خم شده بود . حال میل داشت که خودش را بر افرازد اما نمیتوانست  مردم اورا نمیدیدند  مرا میدیدند واین برایش ناگوار بود .
مردم تاسف میخوردند که پیرمردی زن جوان خوشگلی را دارد واینهمه حسادتها برای نگاهداری او میباشد درحالیکه فاصله سنی ما تنها دوازده سال بود واو فریاد میکشید که به صورت ظریف وچتری زلف وهیکل نازک او نگاه نکنید او از من بزرگتر
تر است وهمه را به خنده وا میداشت ، آری بزرگتر بودم اما نه از نظر سنی بلکه از نظر اصالت وجودی .

حال با نگاه یه جامعه امروز خود میبینم که این مردم همانند با همان حقارت روح واندیشه های نابرابر ونا جور همه گرسنه اند سیر نمیشوند وبرای اینکه سیر شوند حتی آدم هارا نیز میخورند ، کمتر کسی را دیدم که اصالت او سپر او باشد ، اصالتی ندارند من از جامعه قدیم برخاسته ام از خاک حاصلخیز کوههای بختیاری وآتشکده ها وخاک پر برکت کویر هردو اینها بمن اصالت دادند غرور وطاقت ..پایان 
ثریا ایرانمنش . » لب پرچین» . اسپانیا . 15/05/2017 میلادی .

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۶

اعترافات


اعترافی سخت ودردناک است .
عزیزانم دوران دردناکی را گذراندم از زندانهای امروی دردناکتر بود  دم میخواست شلاق بخورم اما خنجری به صورتم خط نیاندازد . حال بیقرارم ، کینه هر روز بزرگتر میشود خطاهایش را نمیتوانم نادیده بگیرم ویا برای بچه ها تعریف کنم .
دوپسرم خودشانرا بکلی از او وخاطرات او جدا ساختند  تنها دخترانند که عاشق پاهای  بلند |ددی |جان بودند ومقام ومنزلت قلابی او .....وچهره ای  که بخود میگرفت گویی حتی یک مگس را نکشته بود  چند گردن گلفت آدم کش دراطرافش بودند مانند مردان امروزی .... فرقی نکرده است ، زمان عوض شده وآدمها شبیه  یکدیگرند  ، فرهنگ همان فرهنگ است همان فرم دزدیها وکلاشیها ......
نمیدانم از کجا شروع کنم  وچگونه آنراپایان دهم ؟ برای حودم بهتر  است باید همه را  بیرون بریزم ، مقداری از کارهای خاله زنکی وگفتار بی پایه واساس اورا کنار میگذرام اما درد ی درونم را میخراشد امروز بیست ونه سال است که این کینه درسینه من انباشته شده تبدیل به یک غده سرطانی ، کثافت کاریهایش را به حساب عدم تربیت وعدم شعور اجتماعی او میگذارم یک بچه حاجی بازاری شهرستانی که از چهارده سالگی با عرق خوری وخانم بازی رشد کرده واز دیوار مردم بالا رفته وبا زنان ودختران تجاوز کرده نباید بیشتر توقع داشت .
دلم برای آن عشقی میسوزد که بی اتکه بدانم تقدیم او کردم ، درست همان افسانه گرگ وکلاه قرمزی ، گرگی درنده درعین حال ترسو . 
از همسر اولم جدا شده بودم  چرا که افکار وروش کمونیستی اورا دوست نداشتم  بطور کلی دو فرهنگ جدا گانه داشتیم مادر او از روسیه آمده بود ومشغول تربیت جوانان به راه راست وتحویل دادن آنها به حزب .
مادرمن یک زن ایلیاتی ودر دنیای خودش سیر میکرد 
............
آپارتمان کوچکی داشتم درطبقه اول یک ساختمان سه طبقه داخل یک کوچه باریک در خیابان بزرگ تخت جمشید ، صاحبانه معلم بود در طبقه آخر مینشست با همس وبچه هایش وطبقه دوم به یک زن ومرد جوان اختصا ص داشت که با هم  تازه عروسی کرده بودند ومن طبقه اول را برداشتم بخاطر " بی بی" یا مادرجان که نمیتوانست از پله ها بالا برود ، سه اطاق خواب بزرگ رو به افتا ب ویک حیاط کوچک با بایک باغچه پر گل  یکی از این اطاق هارا به خانمی جوان داده بودم که از پسر دوساله ام نگاهداری کند یکی متعلق بمادرم بود ویکی هم متعلق بمن که هم کار اطاق نشیمن را میکرد .هم اطاق خوابم بو ویک راهرو ، یک حمام ویک آشپزخانه ، دوستانی داشتم که یکی خیاطی میکرد دیگری  از  همکارانم بودندویا همبازیهای دوره هفتگی . هرصبح ساعت هفت بیدار میشدم دوش میگرفتم لباس مپیوشیدم وبدون صبحانه دوان دوان به دنبال اتوبوس یا تاکسی میدویدم تا خودمرا به دفتر کارم برسانم ، باکسی کاری نداشتم تازه طلاق گرفته بودم همسر سابقنم نیز درهمانجا بکار دکوراسیون مشغول بود میلی نه به ازدواج داشتم  ونه دیگر نسبت به مردی چشمی داشتم  حال مردی کوچک را درمیان بازوانم داشتم که میخواستم اورا به عالی ترین درجه  تحصیلات  برسانم با هر قیمتی بود اما نه با فروش خودم  .
عشق دوران جوانیکه  به دنبال شهرت وزنان پولدار وسپس دربار رفته بود دیگر با او کاری نداشتم همان گوشه قلبم نشسته بود ومن بعضی اوقات خاطراتم را نشخوار میکردم  تازه نوزده سالم شده بود . در دفتر مدیر عامل کار میکردم اکثراوقات  در میان گرد هم آیی هفتگیشان مینشستم ونت بر میداشتم اساسنامه  را تنطیم میکردم مردان بزرگی بودند ومن درگوشه ای با احترام مینشستم درسکوت .

تا اینکه مدیر عامل عوض شد ویک مردبهایی آمد طبیعی است که سکرترش را نیر باخود آورد من شدم معاون آن خانم ...بهر روی کاری ندارم نتوانستم با آن خانم کنار بیایم برایم سخت بود از ریاست ناکهان به معاونت ویا کارهای پیش پا افتاده  دست بزنم تقاضا کردم مرا به قسمت دیگری بفر ستند هنگامیکه  در اداره کار گزینی با ریاست مشغول گفتگو  بودم او هم نشسته بود دوست بودند .ایشان " تازه به قسمتی منتقل شده بودند از قسمت فروش شلوار مردانه وفروش لوزم خانه به قسمت خرید وفروش  نقل مکان کردند ....
رییس کار گزینی مرا به دفتر  او فرستاد ...اوه ، نه ، این مردی که هرصبح درآسانسور بوی گند دهانش  حال آدمرا بهم میزند؟ نه !!!!
!میروم به قسمت حسابدااری یا انبار .... 
خیر ایشان تقاضا کرده اند که شما را  به آن قسمت بفرستم بشما احتیاج دارند ! چکاری ؟
سکرتر مخصوص ،
 ایشان گه چندین سکرتر دارند !!
- خیر شما ریاست آنهارا خواهید داشت .
پانزده روز مرخصی طلب کار بودم  دست بچه وپرستارش را گرفتم وبه شمال رفتیم با چند نفر از اقوام مادری .....

در آن میان مردی بود که معاونت مدیر عامل را داشت سخت دلبسته من بود تا جایی که میخواست با من عروسی کند اما یک شرط داشت ! بچه را به پدرش بدهم وباهم به خارج برویم ....اوه نه ، مرسی  دیوانه من بود برایم اشک میریخت نامه میفرستاد کنتاب وصفحه وعطر میخرید بسته بندی میکرد برایم میفرستاد مردی تحصیل کرده وبه چند زبان آشنایی کامل داشت برادر زاده یکی از سناتورها ومدیر یک روزنامه بود . ...نه جانم مرسی ....برای من بچه ام از تمام دنیا ارزش بیشتری دارد  حتی لحظه ای اورا از خودم جدا نمیکنم  او نیمی از من است مدتها با پدراو کشمکش داشتم تا اورا نگاه دارم تقاضای هیچ مخارجی را  هم از او نکردم  هر چه داشتم دادم وبچه را برداشتم  ورفتم .

این یکی مانند مار جعفری داشت نقشه میکشید وخبرچینهایش برایش همه چیز را خبر میبردند ، آن مرد بچاره را از کار انداخت وبه قسمت سر پرست آشپزها در رستوران فرستاد ، دستش به کجا بند بود ویا چه کلکی زده بود ؟ معلوم نیست . وخودش مانند گربه های نر ، برایم سیگار روی میزمیگذاشت  فندک طلا روی میزم میگذشت واجازه داده بود درموقع غیبت او سر جایش بنشینم زیر عکس بزرگ شاهنشاه .....

در آن واحد چهار شغل را یدک میکشید حال قدرت پشت سر او چه کسانی بودن ؟ بعدها فهمیدم  ریاست کل کمیسیون خرید ، معاونت کل بازرگانی ، معاون کل وزارتخانه وریاست  کل معاملات خرید وفروش دولتی .......
طبیعی است ، پسر عمو تیمسار ورییس تشریفات ساواک ، وبقیه را نام نمیبرم  لزومی ندارد........

شبی یک گود بای پارتی  برای مدیر عامل قبلی تشکیل دادند وطبیعی است که روسا ومعاونین نیز میرفتند ، منهم باتفاق چند همکار دیگرم رفتم میدانستم او زن دارد ودر بعضی از میهمانیها همسرش که اتریشی بود بسیار هم زیبا ومتین ، باخودش میاورد 
درمهیمانیها خودش را به مستی میزد وجلوی پای من میافتاد همسراورا بلند میکرد وباخود میبرد .....بیچاره زن دیوانه شد وبه در یک بیمارستان  روانی دراتریش بستری شد ودیگرهیچگاه برنگشت .

درآن شب کذایی مرتب از آنسوی میز گیلاسش را بلند میکرد وبه سلامتی من میخورد رویم را بر میگرداندم اوف این مردک شهرستانی با آن کت وشلوار راه  راه مانند آقای هالو که تازه به شهر آمده ...نه مرسی  ، اما او هالو نبود ، از جای برخاست وبه نزدیک من آمد وگفت میل دارم با شما برقصم ، مرسی  رقص یک سامبا بود اما ایشان وسط پیست باباکرم میرقصیدند صحنه را ترک کردم .
آن شب تازه فهمیدم که چه قد بلنید دارد وچه پاهای بلند وکشیده ای ، مردی با قد یکمتر هشتاد دوسانت ، 
به کنارم آمد وپرسید چه کسی شمارا بخانه میرساند اشاره  به دوستانم کردم ، گفت همه را من میرسانم  وهمه سوار اتومبیل فورد آلمانی ایشان شدیم اما بجای خانه همه را به کاباره میامی دعوت کرد وگفت من میل دارم تمام شب با این خانم برقصم ....ادامه دارد / ثریا .یکشنبه /

مرگ شیطان

میل نداشتم بیاد بیاورم  ومیل نداشتم بنویسم شمع روشن سرخی با چند شاخه گل که دخترم دررروی صفحات مجازی گذاشته بود مرا بر آشفته کرد ، نه ! حسادت نیست ، انها چیزی نمیدانند ، آنها دردهای مرا احساس نکرده ونمیکنند،  آنها چیزی از درون شیطان نمیدانند  ، آنها ظاهر اورا میدیدند وسخنان نرم وبدبختیهیای که من بر سرش آورده بودم یعینی اورا بجاهایی رساندم که شد مدیر کل یک وزارت خانه! بدبختی بزرگی بود که از فروشندگی در قسمت شلوار مردانه یک فروشگا ه ناکهان به مدیر کلی برسد برایش لباسهای شیک میخریدم الدو کلن های خوشبو .
واو دربغل زنان هرزه غلط میزد ومیگریست چیزی نداشت عرضه کند هیچ چی غیر از پولهای دزدی ، نمیدانم اگر این ( ددی ) یک مرد بدبخت کنار کوچه بود ویا دریک خانه سالمندان افتاده بود باز هم امروز شمعی برایش روشن میشد ؟ بطور  حتم نه ، 

میل مداشتم بیاد بیاورم که امروز روز سقط شدن اوست با بیماری استتثقاء  بیماری سرطان ریه بیماری تمور کبدی بیماری روحی صبح که چشم باز کردم اولین  چیزی که گفتم اینبود " امیدوارم که تا ابد روحت درآتش بسوزد؟ کدام آتش ؟ کدام عدالت > مگر اینها ییکه امروز زنان ودختران بدبخت مارا به کشتن میدهند معنی عدالترا میفهمند؟ در بهترین  بیمارستانها درمان میشوند چون پول دارند واو پول داشت پولهای رشوه ، پولهای باد آورده پولهایی که من را فراری داد.

امروز در کنج یک خانه تنگ وتاریک .کهنه دارم جان میدهم خودم را سرگرم میکنم تا اشکهایم فرو نریزند موقعی که اورا بیرون کردند با یک پرونده بزرگ که قرار بود سالها درزندان بمیرد فورا خودمرا به ایران رساندم وکسانی را که میشناختم یافتم ودست التجا والتماس پیش آنها دراز کردم بچه هایم هنوز کوچک بودندومن هنوز خیلی جوان ، خوب من اینجا بعنوان وثیقه میمانم بگذارید تنها یکبار برای یک ماه به دیدار فرزندانش برود ، ومن تنها ماندم او رفت تا نقشه بهتری بکشد ، بچه هارا به شبانه روزی بسپارد خانه هارا بفروشد ومرا بیرون بفرستد بمن ندا رسید فورا اورا برگرداندم وممنوع الخروجش کردم وخودم رفتم .

چطور پسربچه سه ساله را تو به شبانه روزی میسپاری واز مادرش دور میکنی لعنت برتو . نه اینهار نه دخترانم ونه پسرم نمیدانند تنها پسر بزرگم شاهد ماجرا بود با آنکه هنوز بیشتراز چهارده سال نداشت اما مانند ضبط صوت همه را ضبط کرد مانند یک فیلمبردار ماهر . نگذاشتم بقیه چیزی بفهمند . بلی  شمع ویکدسته گل برای ددی !!!! 

مامی با قلبی شکسته ودلی پرخون وروحی سر شار از درد دارد خودش را خالی میکند . او به محارم خودش رحم نکرد او روحش را به شیطان فروخته بود او همان قهرمان داستان نمایشات گوته وشکسپیر بود همان تاجر ونیزی  وووووو خدایا آیا دیگر عدالتی دراین دنیا نیست؟  نه ، نیست ترازوی عدالت سالهاست که تنها رو به یکطرف خم شده آنطرف که از زر وسیم پر تر است 
دلم شکسته تر از آن است که بتوانم  آنرا ترمیم کنم . خیلی شکسته .. وبشتر هر روز یک خاطره از او رداطرافم میچرخد حتی مرده اش دست از سرم بر نمیدارد .کدام جادو گر میتواند شر روح منحوس اورا از سر من کم کند  .لعنت برتو ولعنت بر آن کسی که ترا ساخت وبه دنیا تحویل داد .همین نه بیشتر .
  پایان /ثریا . یکشنبه  14 ماه می روز رستاخیز بزرگ من ........