میل نداشتم بیاد بیاورم ومیل نداشتم بنویسم شمع روشن سرخی با چند شاخه گل که دخترم دررروی صفحات مجازی گذاشته بود مرا بر آشفته کرد ، نه ! حسادت نیست ، انها چیزی نمیدانند ، آنها دردهای مرا احساس نکرده ونمیکنند، آنها چیزی از درون شیطان نمیدانند ، آنها ظاهر اورا میدیدند وسخنان نرم وبدبختیهیای که من بر سرش آورده بودم یعینی اورا بجاهایی رساندم که شد مدیر کل یک وزارت خانه! بدبختی بزرگی بود که از فروشندگی در قسمت شلوار مردانه یک فروشگا ه ناکهان به مدیر کلی برسد برایش لباسهای شیک میخریدم الدو کلن های خوشبو .
واو دربغل زنان هرزه غلط میزد ومیگریست چیزی نداشت عرضه کند هیچ چی غیر از پولهای دزدی ، نمیدانم اگر این ( ددی ) یک مرد بدبخت کنار کوچه بود ویا دریک خانه سالمندان افتاده بود باز هم امروز شمعی برایش روشن میشد ؟ بطور حتم نه ،
میل مداشتم بیاد بیاورم که امروز روز سقط شدن اوست با بیماری استتثقاء بیماری سرطان ریه بیماری تمور کبدی بیماری روحی صبح که چشم باز کردم اولین چیزی که گفتم اینبود " امیدوارم که تا ابد روحت درآتش بسوزد؟ کدام آتش ؟ کدام عدالت > مگر اینها ییکه امروز زنان ودختران بدبخت مارا به کشتن میدهند معنی عدالترا میفهمند؟ در بهترین بیمارستانها درمان میشوند چون پول دارند واو پول داشت پولهای رشوه ، پولهای باد آورده پولهایی که من را فراری داد.
امروز در کنج یک خانه تنگ وتاریک .کهنه دارم جان میدهم خودم را سرگرم میکنم تا اشکهایم فرو نریزند موقعی که اورا بیرون کردند با یک پرونده بزرگ که قرار بود سالها درزندان بمیرد فورا خودمرا به ایران رساندم وکسانی را که میشناختم یافتم ودست التجا والتماس پیش آنها دراز کردم بچه هایم هنوز کوچک بودندومن هنوز خیلی جوان ، خوب من اینجا بعنوان وثیقه میمانم بگذارید تنها یکبار برای یک ماه به دیدار فرزندانش برود ، ومن تنها ماندم او رفت تا نقشه بهتری بکشد ، بچه هارا به شبانه روزی بسپارد خانه هارا بفروشد ومرا بیرون بفرستد بمن ندا رسید فورا اورا برگرداندم وممنوع الخروجش کردم وخودم رفتم .
چطور پسربچه سه ساله را تو به شبانه روزی میسپاری واز مادرش دور میکنی لعنت برتو . نه اینهار نه دخترانم ونه پسرم نمیدانند تنها پسر بزرگم شاهد ماجرا بود با آنکه هنوز بیشتراز چهارده سال نداشت اما مانند ضبط صوت همه را ضبط کرد مانند یک فیلمبردار ماهر . نگذاشتم بقیه چیزی بفهمند . بلی شمع ویکدسته گل برای ددی !!!!
مامی با قلبی شکسته ودلی پرخون وروحی سر شار از درد دارد خودش را خالی میکند . او به محارم خودش رحم نکرد او روحش را به شیطان فروخته بود او همان قهرمان داستان نمایشات گوته وشکسپیر بود همان تاجر ونیزی وووووو خدایا آیا دیگر عدالتی دراین دنیا نیست؟ نه ، نیست ترازوی عدالت سالهاست که تنها رو به یکطرف خم شده آنطرف که از زر وسیم پر تر است
دلم شکسته تر از آن است که بتوانم آنرا ترمیم کنم . خیلی شکسته .. وبشتر هر روز یک خاطره از او رداطرافم میچرخد حتی مرده اش دست از سرم بر نمیدارد .کدام جادو گر میتواند شر روح منحوس اورا از سر من کم کند .لعنت برتو ولعنت بر آن کسی که ترا ساخت وبه دنیا تحویل داد .همین نه بیشتر .
پایان /ثریا . یکشنبه 14 ماه می روز رستاخیز بزرگ من ........