یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۶

بما نگاه کنید

بما نگاه کنید ، زرتشت ، 
همه ما همانطور  که هستیم درجنگ ، جنگیده ایم ، 
وبا مرگ  رو دررو  شده ایم 
وحالی مناسب بازی وتفریح ووقت گذرانی نداریم ........".هرمان هسه "
............

زمانیکه در شهر شایع شد که " امام زمان" ظاهر شده است  اینجا وآنجا وهمه جای میدانهای شهر دیده شده است  چند پیر مرد وپیر زن وچند جوان برای دیدنش بیرون دویدند ، همه آنها دراضطراب بودند ، زمان آخر  فرا رسیده وباید درپیشگاه عدالت خداوندی ایستاد وجوابگو بود .

در گذشته  برای همه این مردم وجود این مرد  یک رویا بود که عنوان پیامبر را داشت ودرکنار رهبر بود حال امروز همه آنچهرا که به احساسات انها پیوند میخورد  از دست داده بودند دریک سر گشتگی  در میان ابزارهای بی مصرف ویا درکوهستانها وصحرا ها ودشتها ویا شبها زیر نور چراغهای کم سو  اتاقهایشان  درافکار خود به دنبال چیزی میگشتند که انرا گم کرده بودند ،  به دنبال ان موجود اسرار آمیز حال که عیان شده است آنها تقدس خودرا حفظ کرده بودند .

همه میدانستند که " او " وارد شده است اما نمیدانستند کجا ودرچه شهری وکدام میدان  همه جا مردم جمع شده ودر انتظار بودند خداوند درآسمان لبخندی بر لبانش نقش بست  ونگاهش را به چهره های این ابلهان دوخت  ، آه مردم نادان ! به چه دیوار  ویرانی تکیه داه اید ؟ .

زرتشت پیررا فراموش کرده اید ، حال به دنبال کسی هستید که اورا تنها درانتهای ذهن خود پنهان داشته بودید .

وزرتشت کجا بود؟  نه جنگجو بود ونه سر باز ونه قدیس ، مردی بود مانند همه  او در سایه ناپیدا درکنار این جمعیت لبخند زنان به پیش میرفت  وانهارا همراهی میکرد وبا خود میاندیشید که آنها اکثرا درحال نقش بازی کردن میباشند  آنها هیچگاه حتی با خودشان نیز یکرنگ وصادق نبوده اند .

او ایستاد وبه چهره های نا مطبوع جمعیت نگریست  دیدهمه روبروی عوام فریبی ایستاده اند  وکسی اورا نمی بیند  او درگذشته  سرهمه بود  زاهدی کهنسال  وبذله گو  وخالق آخرین زیباییها وشادمانیها  حال چگونه باین مردم بیاموزد که عوام فریبی را رها کنید  چطور میتوانست فریاد این جمعیت گرسنه را خاموش سازد .
جوانان اکثرا خاموش بودند  وبر چهره هایشان  نقشی از ناامید ی دیده میشد .افسرده وغمگین در کنار پیامبر خود گام بر میداشتند بی آنکه اورا بشناسند .

در هما ن لحظه  فریاد ها ، شیون ها  وهمهمه هایی از آنسوی میدان بگوش رسید  درآن غروب ارام وزرتشت دید که چشمان وافکار  همراهانش  مانند خرگوشهای  جوان وترسیده  متوجه آن سمت است  وناگهان بنظرش رسید که درمکان غریبی  وارد شده است 
او دیگر بار صدایش را بلند  کرد اما زیر بلواها وصداهای بلند دیگران محو شد ، 
او خدایش را درسینه پنهان داشت  وحا ل صدای اورا میشنید که برگرد ، بمان ، با صمیمیت به آنها نزدیک شو واگر لازم شد زنگهارا به صدا دربیاور تا گوشهای کر آنها بشنود ......وزرتشنت همچنان ساکت در میان دیگران راه میرفت بی انکه بداند کجا میرود .پایان 
ثریا ارانمنش /» لب پرچین « /اسپانیا /14/05/2017 میلادی .

" از دفتر خاطره ها"