یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۶

اعترافات


اعترافی سخت ودردناک است .
عزیزانم دوران دردناکی را گذراندم از زندانهای امروی دردناکتر بود  دم میخواست شلاق بخورم اما خنجری به صورتم خط نیاندازد . حال بیقرارم ، کینه هر روز بزرگتر میشود خطاهایش را نمیتوانم نادیده بگیرم ویا برای بچه ها تعریف کنم .
دوپسرم خودشانرا بکلی از او وخاطرات او جدا ساختند  تنها دخترانند که عاشق پاهای  بلند |ددی |جان بودند ومقام ومنزلت قلابی او .....وچهره ای  که بخود میگرفت گویی حتی یک مگس را نکشته بود  چند گردن گلفت آدم کش دراطرافش بودند مانند مردان امروزی .... فرقی نکرده است ، زمان عوض شده وآدمها شبیه  یکدیگرند  ، فرهنگ همان فرهنگ است همان فرم دزدیها وکلاشیها ......
نمیدانم از کجا شروع کنم  وچگونه آنراپایان دهم ؟ برای حودم بهتر  است باید همه را  بیرون بریزم ، مقداری از کارهای خاله زنکی وگفتار بی پایه واساس اورا کنار میگذرام اما درد ی درونم را میخراشد امروز بیست ونه سال است که این کینه درسینه من انباشته شده تبدیل به یک غده سرطانی ، کثافت کاریهایش را به حساب عدم تربیت وعدم شعور اجتماعی او میگذارم یک بچه حاجی بازاری شهرستانی که از چهارده سالگی با عرق خوری وخانم بازی رشد کرده واز دیوار مردم بالا رفته وبا زنان ودختران تجاوز کرده نباید بیشتر توقع داشت .
دلم برای آن عشقی میسوزد که بی اتکه بدانم تقدیم او کردم ، درست همان افسانه گرگ وکلاه قرمزی ، گرگی درنده درعین حال ترسو . 
از همسر اولم جدا شده بودم  چرا که افکار وروش کمونیستی اورا دوست نداشتم  بطور کلی دو فرهنگ جدا گانه داشتیم مادر او از روسیه آمده بود ومشغول تربیت جوانان به راه راست وتحویل دادن آنها به حزب .
مادرمن یک زن ایلیاتی ودر دنیای خودش سیر میکرد 
............
آپارتمان کوچکی داشتم درطبقه اول یک ساختمان سه طبقه داخل یک کوچه باریک در خیابان بزرگ تخت جمشید ، صاحبانه معلم بود در طبقه آخر مینشست با همس وبچه هایش وطبقه دوم به یک زن ومرد جوان اختصا ص داشت که با هم  تازه عروسی کرده بودند ومن طبقه اول را برداشتم بخاطر " بی بی" یا مادرجان که نمیتوانست از پله ها بالا برود ، سه اطاق خواب بزرگ رو به افتا ب ویک حیاط کوچک با بایک باغچه پر گل  یکی از این اطاق هارا به خانمی جوان داده بودم که از پسر دوساله ام نگاهداری کند یکی متعلق بمادرم بود ویکی هم متعلق بمن که هم کار اطاق نشیمن را میکرد .هم اطاق خوابم بو ویک راهرو ، یک حمام ویک آشپزخانه ، دوستانی داشتم که یکی خیاطی میکرد دیگری  از  همکارانم بودندویا همبازیهای دوره هفتگی . هرصبح ساعت هفت بیدار میشدم دوش میگرفتم لباس مپیوشیدم وبدون صبحانه دوان دوان به دنبال اتوبوس یا تاکسی میدویدم تا خودمرا به دفتر کارم برسانم ، باکسی کاری نداشتم تازه طلاق گرفته بودم همسر سابقنم نیز درهمانجا بکار دکوراسیون مشغول بود میلی نه به ازدواج داشتم  ونه دیگر نسبت به مردی چشمی داشتم  حال مردی کوچک را درمیان بازوانم داشتم که میخواستم اورا به عالی ترین درجه  تحصیلات  برسانم با هر قیمتی بود اما نه با فروش خودم  .
عشق دوران جوانیکه  به دنبال شهرت وزنان پولدار وسپس دربار رفته بود دیگر با او کاری نداشتم همان گوشه قلبم نشسته بود ومن بعضی اوقات خاطراتم را نشخوار میکردم  تازه نوزده سالم شده بود . در دفتر مدیر عامل کار میکردم اکثراوقات  در میان گرد هم آیی هفتگیشان مینشستم ونت بر میداشتم اساسنامه  را تنطیم میکردم مردان بزرگی بودند ومن درگوشه ای با احترام مینشستم درسکوت .

تا اینکه مدیر عامل عوض شد ویک مردبهایی آمد طبیعی است که سکرترش را نیر باخود آورد من شدم معاون آن خانم ...بهر روی کاری ندارم نتوانستم با آن خانم کنار بیایم برایم سخت بود از ریاست ناکهان به معاونت ویا کارهای پیش پا افتاده  دست بزنم تقاضا کردم مرا به قسمت دیگری بفر ستند هنگامیکه  در اداره کار گزینی با ریاست مشغول گفتگو  بودم او هم نشسته بود دوست بودند .ایشان " تازه به قسمتی منتقل شده بودند از قسمت فروش شلوار مردانه وفروش لوزم خانه به قسمت خرید وفروش  نقل مکان کردند ....
رییس کار گزینی مرا به دفتر  او فرستاد ...اوه ، نه ، این مردی که هرصبح درآسانسور بوی گند دهانش  حال آدمرا بهم میزند؟ نه !!!!
!میروم به قسمت حسابدااری یا انبار .... 
خیر ایشان تقاضا کرده اند که شما را  به آن قسمت بفرستم بشما احتیاج دارند ! چکاری ؟
سکرتر مخصوص ،
 ایشان گه چندین سکرتر دارند !!
- خیر شما ریاست آنهارا خواهید داشت .
پانزده روز مرخصی طلب کار بودم  دست بچه وپرستارش را گرفتم وبه شمال رفتیم با چند نفر از اقوام مادری .....

در آن میان مردی بود که معاونت مدیر عامل را داشت سخت دلبسته من بود تا جایی که میخواست با من عروسی کند اما یک شرط داشت ! بچه را به پدرش بدهم وباهم به خارج برویم ....اوه نه ، مرسی  دیوانه من بود برایم اشک میریخت نامه میفرستاد کنتاب وصفحه وعطر میخرید بسته بندی میکرد برایم میفرستاد مردی تحصیل کرده وبه چند زبان آشنایی کامل داشت برادر زاده یکی از سناتورها ومدیر یک روزنامه بود . ...نه جانم مرسی ....برای من بچه ام از تمام دنیا ارزش بیشتری دارد  حتی لحظه ای اورا از خودم جدا نمیکنم  او نیمی از من است مدتها با پدراو کشمکش داشتم تا اورا نگاه دارم تقاضای هیچ مخارجی را  هم از او نکردم  هر چه داشتم دادم وبچه را برداشتم  ورفتم .

این یکی مانند مار جعفری داشت نقشه میکشید وخبرچینهایش برایش همه چیز را خبر میبردند ، آن مرد بچاره را از کار انداخت وبه قسمت سر پرست آشپزها در رستوران فرستاد ، دستش به کجا بند بود ویا چه کلکی زده بود ؟ معلوم نیست . وخودش مانند گربه های نر ، برایم سیگار روی میزمیگذاشت  فندک طلا روی میزم میگذشت واجازه داده بود درموقع غیبت او سر جایش بنشینم زیر عکس بزرگ شاهنشاه .....

در آن واحد چهار شغل را یدک میکشید حال قدرت پشت سر او چه کسانی بودن ؟ بعدها فهمیدم  ریاست کل کمیسیون خرید ، معاونت کل بازرگانی ، معاون کل وزارتخانه وریاست  کل معاملات خرید وفروش دولتی .......
طبیعی است ، پسر عمو تیمسار ورییس تشریفات ساواک ، وبقیه را نام نمیبرم  لزومی ندارد........

شبی یک گود بای پارتی  برای مدیر عامل قبلی تشکیل دادند وطبیعی است که روسا ومعاونین نیز میرفتند ، منهم باتفاق چند همکار دیگرم رفتم میدانستم او زن دارد ودر بعضی از میهمانیها همسرش که اتریشی بود بسیار هم زیبا ومتین ، باخودش میاورد 
درمهیمانیها خودش را به مستی میزد وجلوی پای من میافتاد همسراورا بلند میکرد وباخود میبرد .....بیچاره زن دیوانه شد وبه در یک بیمارستان  روانی دراتریش بستری شد ودیگرهیچگاه برنگشت .

درآن شب کذایی مرتب از آنسوی میز گیلاسش را بلند میکرد وبه سلامتی من میخورد رویم را بر میگرداندم اوف این مردک شهرستانی با آن کت وشلوار راه  راه مانند آقای هالو که تازه به شهر آمده ...نه مرسی  ، اما او هالو نبود ، از جای برخاست وبه نزدیک من آمد وگفت میل دارم با شما برقصم ، مرسی  رقص یک سامبا بود اما ایشان وسط پیست باباکرم میرقصیدند صحنه را ترک کردم .
آن شب تازه فهمیدم که چه قد بلنید دارد وچه پاهای بلند وکشیده ای ، مردی با قد یکمتر هشتاد دوسانت ، 
به کنارم آمد وپرسید چه کسی شمارا بخانه میرساند اشاره  به دوستانم کردم ، گفت همه را من میرسانم  وهمه سوار اتومبیل فورد آلمانی ایشان شدیم اما بجای خانه همه را به کاباره میامی دعوت کرد وگفت من میل دارم تمام شب با این خانم برقصم ....ادامه دارد / ثریا .یکشنبه /

مرگ شیطان

میل نداشتم بیاد بیاورم  ومیل نداشتم بنویسم شمع روشن سرخی با چند شاخه گل که دخترم دررروی صفحات مجازی گذاشته بود مرا بر آشفته کرد ، نه ! حسادت نیست ، انها چیزی نمیدانند ، آنها دردهای مرا احساس نکرده ونمیکنند،  آنها چیزی از درون شیطان نمیدانند  ، آنها ظاهر اورا میدیدند وسخنان نرم وبدبختیهیای که من بر سرش آورده بودم یعینی اورا بجاهایی رساندم که شد مدیر کل یک وزارت خانه! بدبختی بزرگی بود که از فروشندگی در قسمت شلوار مردانه یک فروشگا ه ناکهان به مدیر کلی برسد برایش لباسهای شیک میخریدم الدو کلن های خوشبو .
واو دربغل زنان هرزه غلط میزد ومیگریست چیزی نداشت عرضه کند هیچ چی غیر از پولهای دزدی ، نمیدانم اگر این ( ددی ) یک مرد بدبخت کنار کوچه بود ویا دریک خانه سالمندان افتاده بود باز هم امروز شمعی برایش روشن میشد ؟ بطور  حتم نه ، 

میل مداشتم بیاد بیاورم که امروز روز سقط شدن اوست با بیماری استتثقاء  بیماری سرطان ریه بیماری تمور کبدی بیماری روحی صبح که چشم باز کردم اولین  چیزی که گفتم اینبود " امیدوارم که تا ابد روحت درآتش بسوزد؟ کدام آتش ؟ کدام عدالت > مگر اینها ییکه امروز زنان ودختران بدبخت مارا به کشتن میدهند معنی عدالترا میفهمند؟ در بهترین  بیمارستانها درمان میشوند چون پول دارند واو پول داشت پولهای رشوه ، پولهای باد آورده پولهایی که من را فراری داد.

امروز در کنج یک خانه تنگ وتاریک .کهنه دارم جان میدهم خودم را سرگرم میکنم تا اشکهایم فرو نریزند موقعی که اورا بیرون کردند با یک پرونده بزرگ که قرار بود سالها درزندان بمیرد فورا خودمرا به ایران رساندم وکسانی را که میشناختم یافتم ودست التجا والتماس پیش آنها دراز کردم بچه هایم هنوز کوچک بودندومن هنوز خیلی جوان ، خوب من اینجا بعنوان وثیقه میمانم بگذارید تنها یکبار برای یک ماه به دیدار فرزندانش برود ، ومن تنها ماندم او رفت تا نقشه بهتری بکشد ، بچه هارا به شبانه روزی بسپارد خانه هارا بفروشد ومرا بیرون بفرستد بمن ندا رسید فورا اورا برگرداندم وممنوع الخروجش کردم وخودم رفتم .

چطور پسربچه سه ساله را تو به شبانه روزی میسپاری واز مادرش دور میکنی لعنت برتو . نه اینهار نه دخترانم ونه پسرم نمیدانند تنها پسر بزرگم شاهد ماجرا بود با آنکه هنوز بیشتراز چهارده سال نداشت اما مانند ضبط صوت همه را ضبط کرد مانند یک فیلمبردار ماهر . نگذاشتم بقیه چیزی بفهمند . بلی  شمع ویکدسته گل برای ددی !!!! 

مامی با قلبی شکسته ودلی پرخون وروحی سر شار از درد دارد خودش را خالی میکند . او به محارم خودش رحم نکرد او روحش را به شیطان فروخته بود او همان قهرمان داستان نمایشات گوته وشکسپیر بود همان تاجر ونیزی  وووووو خدایا آیا دیگر عدالتی دراین دنیا نیست؟  نه ، نیست ترازوی عدالت سالهاست که تنها رو به یکطرف خم شده آنطرف که از زر وسیم پر تر است 
دلم شکسته تر از آن است که بتوانم  آنرا ترمیم کنم . خیلی شکسته .. وبشتر هر روز یک خاطره از او رداطرافم میچرخد حتی مرده اش دست از سرم بر نمیدارد .کدام جادو گر میتواند شر روح منحوس اورا از سر من کم کند  .لعنت برتو ولعنت بر آن کسی که ترا ساخت وبه دنیا تحویل داد .همین نه بیشتر .
  پایان /ثریا . یکشنبه  14 ماه می روز رستاخیز بزرگ من ........

بما نگاه کنید

بما نگاه کنید ، زرتشت ، 
همه ما همانطور  که هستیم درجنگ ، جنگیده ایم ، 
وبا مرگ  رو دررو  شده ایم 
وحالی مناسب بازی وتفریح ووقت گذرانی نداریم ........".هرمان هسه "
............

زمانیکه در شهر شایع شد که " امام زمان" ظاهر شده است  اینجا وآنجا وهمه جای میدانهای شهر دیده شده است  چند پیر مرد وپیر زن وچند جوان برای دیدنش بیرون دویدند ، همه آنها دراضطراب بودند ، زمان آخر  فرا رسیده وباید درپیشگاه عدالت خداوندی ایستاد وجوابگو بود .

در گذشته  برای همه این مردم وجود این مرد  یک رویا بود که عنوان پیامبر را داشت ودرکنار رهبر بود حال امروز همه آنچهرا که به احساسات انها پیوند میخورد  از دست داده بودند دریک سر گشتگی  در میان ابزارهای بی مصرف ویا درکوهستانها وصحرا ها ودشتها ویا شبها زیر نور چراغهای کم سو  اتاقهایشان  درافکار خود به دنبال چیزی میگشتند که انرا گم کرده بودند ،  به دنبال ان موجود اسرار آمیز حال که عیان شده است آنها تقدس خودرا حفظ کرده بودند .

همه میدانستند که " او " وارد شده است اما نمیدانستند کجا ودرچه شهری وکدام میدان  همه جا مردم جمع شده ودر انتظار بودند خداوند درآسمان لبخندی بر لبانش نقش بست  ونگاهش را به چهره های این ابلهان دوخت  ، آه مردم نادان ! به چه دیوار  ویرانی تکیه داه اید ؟ .

زرتشت پیررا فراموش کرده اید ، حال به دنبال کسی هستید که اورا تنها درانتهای ذهن خود پنهان داشته بودید .

وزرتشت کجا بود؟  نه جنگجو بود ونه سر باز ونه قدیس ، مردی بود مانند همه  او در سایه ناپیدا درکنار این جمعیت لبخند زنان به پیش میرفت  وانهارا همراهی میکرد وبا خود میاندیشید که آنها اکثرا درحال نقش بازی کردن میباشند  آنها هیچگاه حتی با خودشان نیز یکرنگ وصادق نبوده اند .

او ایستاد وبه چهره های نا مطبوع جمعیت نگریست  دیدهمه روبروی عوام فریبی ایستاده اند  وکسی اورا نمی بیند  او درگذشته  سرهمه بود  زاهدی کهنسال  وبذله گو  وخالق آخرین زیباییها وشادمانیها  حال چگونه باین مردم بیاموزد که عوام فریبی را رها کنید  چطور میتوانست فریاد این جمعیت گرسنه را خاموش سازد .
جوانان اکثرا خاموش بودند  وبر چهره هایشان  نقشی از ناامید ی دیده میشد .افسرده وغمگین در کنار پیامبر خود گام بر میداشتند بی آنکه اورا بشناسند .

در هما ن لحظه  فریاد ها ، شیون ها  وهمهمه هایی از آنسوی میدان بگوش رسید  درآن غروب ارام وزرتشت دید که چشمان وافکار  همراهانش  مانند خرگوشهای  جوان وترسیده  متوجه آن سمت است  وناگهان بنظرش رسید که درمکان غریبی  وارد شده است 
او دیگر بار صدایش را بلند  کرد اما زیر بلواها وصداهای بلند دیگران محو شد ، 
او خدایش را درسینه پنهان داشت  وحا ل صدای اورا میشنید که برگرد ، بمان ، با صمیمیت به آنها نزدیک شو واگر لازم شد زنگهارا به صدا دربیاور تا گوشهای کر آنها بشنود ......وزرتشنت همچنان ساکت در میان دیگران راه میرفت بی انکه بداند کجا میرود .پایان 
ثریا ارانمنش /» لب پرچین « /اسپانیا /14/05/2017 میلادی .

" از دفتر خاطره ها"

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۶

اگر جنگی درگیرد؟

دوستان عزیز :

سال نورا با آرزوهای جدید وخطرات نا شناخته شروع کردیم  حتی ساعت نیمه شب نیز  دیگر هیچ معنایی برای ما نداشت  زندگی ما رسیده به لحظه لحظه ها.

" بقول نازنین مردی " صمد آقا بر تخت نشست وحال این اوست که فرمان میراند وجهانرا بادوستش دوقسمت کرد دراین میان اروپا مانده بیکار وگرسنه با مهاجران اضافی که مجبور شده به زور آنهارا بخانه هایشان برگرداند حتی مهاجرینی که انجا تولید مثل کردند ونسلی که سر زمین پدری خودرا نخواهد شناخت .

 امروز تنها لحظه هارا جشن میگیریم  چرا که نمیدانیم دراین بیقراریها واین زد بندها واین گفتگوها  فردایمان چگونه خواهد بود ؟ .
بی خاصیت تر ، احمق تر وبی مسئولیت تر که حسابگری را بر همه چیز حتی بر انسانیت ترجیح میدهند سر زمینهای قبیله ای میباشند  امید آنکه آن سرزمین روی آسایش ببیند ندارد بخصوص که چنگیز تازه یعنی گلبندین  حکمت یار با تفنگدارانش سرو کله اش پیدا شددر کنار ما درهما ن سر زمین قبیله ای  مانند ما ،   ماهم قبیله ای هستیم . 

امروز بیلان سود وزیان " صمد اقا" تنها درآیینه نگریستن وبخود مغرور بودن که این منم ؟ »هیچکس مث ما نمیتونه رییس جمهور بشه !!! «
دنیا افتاده دردست مشتی دیوانه  وآدمکش  دیگر تفکری وجود ندارد ، سعادتی  نیست که بتوان به آن فکر کرد  زمان ، زمان ناپایداریها  و آشفتگیها ست.
هیچ علامت روشنی درهیچ کجا بچشم نمیخورد  ناارامیها بما نشان میدهد  که چقدر ما ذاتا  از انچه که باید باشیم ، دور شده ایم 
من دراین سه کنج خانه کچی  حالم نسبتا خوب است  ، وشما هم شاید درویلاهای خود حالتان خوب باشد  تنها گاهی مجبوریم آن دیا پازونرا درون دهانمان بیاندازیم  برای ما اینهمه سال گذشت  خالی از زندگی وسر شار از نا امیدیها وحال باید یک یک بار سفر را ببندیم .

امروز با نکاهی با کتابهای ورق شده واز هم گسیخته خود انداختم و مجسم کردم که همه طعمه آتش بخاری  بچه ها خواهند شد مگر چند تایی که در جلدهای محکم جا گرفته اند ونیمی از آن در کتابخانه دخترم میباشد وهر با ربمن یاد آوری میکند که اگر بخواهیم خانه عوض کنیم   ....هیچ آنهارا بیاورید من زیر تختخوابم  میگذارم ورویشان میخوابم ، گنجه هایم لبریز از بسته ای صفحات ونوارهای قدیم و صورتحسابهای بانکی و نامه های عاشقانه ودفتر چه های خاطرات است .

در این چندین  سال به کجا رسیدیم ؟ برای هم فحاشی نوشتیم وبا کلمه پرشکوه تاریخ بازی کردیم درحالیکه دررنجها وغصه ها غلطیدیم  بین عنکوبتها وکرمهای خاکی ، و بی مهره داران .

تاریخ همان زندگی ما انسانهاست  درست همانگونه که یاد گرفته ایم عمل میکنیم  من یاد گرفته ام درست باشم دیگری یاد گرفته شارلاتان ودورغگو باشد ، یک تضاد وحشتناک  از این روی باید گفت بهترین  لحظات زندگی ما زمانی است  که اتفاقات کمتری روی میدهد وحادثه ای نیست .

چه انکه  داشته باشیم وچه نداشته باشیم  هجوم جمعیت  بزرگانرا برآن  داشته که عده ای  آنهاییکه زیادی هستند از بین ببرد فرقی نمیکند چگونه داعش ، حکمت یار، عمامه داران ، جوجه های آنسوی ابهای واقیانوسها ؟ ویا روبهان   محلی ویا مارهای سمی ا.....

قدیسین مشغول دعا ونماز میباشد واز خدای بزرگ میخواهند که گناهان ( ما ) بندگانرا ببخشد خودشان بیگناهند !!! تجاوز به چند  پسربچه ودختر دوساله گناهی نیست بلکه صواب هم دارد .....

واگر دوباره جنگ دربگیرد نشانی از بشریت باقی نخواهد ماند .
حال سرمان را گرم میکنیم با اسبابازیهای گوناگون که هرساعت از کارخانجات مانند فرفره بیرون میریزند وبتازگی فرفره هم آمده نیم ساعت  از وقت اخبار درباره این فرفره معجزه اسا میگذرد تا از خبرها جلوگیری شود . پایان 
ثریا / اسپانیا / شنبه غمگین 13 می 2017 میلادی .

روز قیامت

خنده صبحدم ، نشان ز روزی دهد
بوی صبح بهار ، رهی بسویی دهد....

دریغم آمد از خورشید امروز پس از چند رو ابری وبارانی عکسی نگیرم وروی صفحه " بازار مکاره نگذارم " ! 

روز گذشته همه ابزار وبازیچه های من   قفل شدند ! تابلت ، گوشی وکامپیوتر ، نه هیچ چیز تکان نمیخورد  جعبه  اینترنت سر جای خودش بود و اکثر چراغهایش روشن ، دوساعت تمام نشستم تنها روی گوشی دیدم به رنگ سبزنکبتی که از ان بیزارم دارد یک واتس آپ جدید باز میشود فورا تلفن را خاموش کردم ونشستم بامید آنکه رخنه درکار شده ! با شرکت تلفن تماس گرفتم ، آنها گفتند همه چیز درست است ، گویی دستی نامری ناگهان همه چیز راخاموش کرد  تماسم با دنیای خارج  تنها از طریق خط تلفن مرکزی بود بقیه خاموش ، مردند .

آهسته درب لب تاپ را باز کردم او تنها درگوشه ای افتاده بود دیدم نه خوشبختانه او آرام خفته فورا درب آنرا بستم ونشستم بفکر کردن تمام سوراخ سمبه هارا باز دیدکردم (آپ دید شده اند )، مشگلی ندارند بقیه فریز ، به جهنم همه را خاموش کردم کتاب حافظ را باز کردم وبخواند ن آن مشغول شدم چند بار دست بردم تا تلفن را بردارم ...." آهای بچه ها یک پیام برای من بفرستید " نه پیغام سر جایش خاموش نشست . 
حتی ایمل هم کار نمیکرد ، چهار ساعت تمام با آنها وررفتم  چیزهایی را که میخواستند نمیدادم  چیزهایی را که خودم میخواستم بسته بودند ، فیس بوک تنها | اف|  آبی رنگش دیده میشد اینستاگرام فریز شده بود بهر روی دستی درکار این ویرانی تلاش کرده بود  پس از چهار ساعت تلاش توانستم همه را بکار بیاندازم وآن نقش سبز نکبت گم شده بود ......تنها کاری که کردم همه آنهایی را که دنبالم بودند ویا دنبالشان بودم از بین بردم ، آه خسته ام کردید با این برنامه های چرندتان ..... 

همه شما درکوچه های تنگ وتاریک ذهنتان دارید قهرمان سازی میکنید  ارتش مجازی میسازید  همه دریک دالان  باریک ، دریک گورستان تاریک  درکنج خانه هایتان فرمایش میفرمایید ، خاموش کنید ، روشن کنید به نمایش بگذارید ،  وخودتان درقفسهایتان با درهای بسته وچشمان بسته که مانند شیشه  بی خنده ، بی اشک ،  بدون آه  تنها سیاهی وکینه  با سینه ای جوشان  خروشان  ، بکجا میخواهید برسید ؟ .

بر خود لعنت فرستادم دیگر دنبال هیچ یک نروم ، تنها به همان موسیقی گوش بدهم وکتابم را بخوانم وبا چند دوستی که میشناسم تماس داشته باشم ، فراموش مکن که اینها نسلهای همانهایی هستند که تو از قفسشان فرار کردی ، همان جانوران که ،  گهی چه گوارا میشوند ، زمانی ؛ گاندی ویا  ماندلا ودست آخر میروند به صحرای جنون قلعه حیوانات جرج ارول ودوباره برمیکردند تا نئشه شوند ، فراموش مکن اینها هیچگاه نه " ژان کریستف خواهند شد ونه آنت " قهرمانان تو ونه دیگر رومن رولانی بوجود خواهد آد ونه انسان دیگری مانند توماس مان ، حال کتابهای قدیم وکهنه را جلوی رویشان گذاشته اند ودارند کپیه میکنند ویا خودرا درنقش شیر وپلنگ وسیمرغ میبینند . سالها بود که تو از این قلعه حیوانات به دور بودی درمیان اشخاص غریبه بیشتر بتو خوش میگذشت آنها رفتند ، خسته شدند از حرفهای تو چیزی نمی فهمیدند آنها درسر زمین خودشان بودند وهنگامکیه تو از خاک زر خیزت حرف میزدی دهانشانرا جمع میکردند ومیگفتند " نه ً درحال حاضر دراینجا هستی بین ما واز مایی باید فراموش کنی ....
اما باز من آب رفته وگل آلود را بجوی بر میگرداندم ومیل داشتم بنوشم  هرجند گل آلود وسمی بود هرچه بود ذراتی ازمن درمیان آنها موج میزد ، میدرخشید /
دیگر دیر است تو ای درخت کهنسال  یادگار خشم گذشته  ، بنگر به جوانه هایت  که از باغ دل تو روییده اند ، فراموش کن هیچ مگسی سیمرغ نخواهد شد وهیچ کلاغی بلبل خوشخوان باغ عشق نخواهد بود . پایان 

از گوشه کوچه شهر رسوا میگیریزم
از سنگلاخهای کوه بزرگ خواب آلوده 
در آنجا هیچ پیامی برای تو نیست 

از چهارراه شهر رسوایی وننگ میگریزم 
از آن خیابانها بو گرفته  دود افیون وشهوت 
از بیابانهای لبریز از خار مغیلان 
از کوهستانها بلند و جویبارها 
خالی از بانگ هی هی چوپان  وآواز دهقان
از کوچه های مملو از ادرار

یکجا دیوار ودر  بمن میداد دشنام 
یکجا زمین خفته با من  داشت پیام
------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا /13/05/2017 میلادی /.


جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۶

زیر ورو شدم

امروز همه چیز در موبیل ویا بقول خیلی ها گوشی  مخصوصا دراینستا گرام بهم ریخته بود وسر انجام برگی سفید روی آنرا گرفت یعنی فیلتر شد ، مهم نیست . دیگر حوصله ندارم  واز همه خسته شده ام از همه مهمتر این گرفتگی قلبم آزارم میدهم ، همه گالری عکسهای من گم شدند پیامهایم به فرزندانم نمیرسد برایم پیامک های جیدی ارائه میدهند
 همه را دلیلت کردم .
به کسی شک بردم که نبال عکس خودش میباشد  ، نمیداند که این عکسها در گالری من نیست کپی شده وبه دست پلیس بین الملی است وبقیه هم دلیت شده اند . مزاحم را باید بنوعی سر جایش نشاند .

حالم ابدا خوب نیست ،  هر چیزی جلوی دستم بود دلیلت کردم  دیگر میل ندارم وارد این بازار مکاره شوم چه خوش خیال وچه بیکار  هر چیزی گه برایم اتفاق افتاد آنرا پوشیده گاه داشتم  عقلم را بکار انداختم محاسبات  را شروع کردم ،  شعورم را  وحواسم را از حسابهای سود وزیان وحیله های مقدسش بیرون کشیدم تا پرت وپلا نشوند  تا ایمانم پرچم کفر را بر نیفرود ،  تا تن پروده  از کامروایی نباشم  وکامیابی هایم را بر صلیب کشیدم  دیگر میل ندارم بنویسم که درمن ودرمغزم چه میگذرد .

حال آنقدر از آن زیباییهای که در افکارم انباشته ام میکاهم تا به زشتی مبدل شود وسپس آنهارا به دور میاندازم  با چاقوی تیغی آنهارا را میبرم .

امروز هوا ابری گرفته وبارانی است اما قلب من هنوز درسینه ا م سنگینی میکند  مانند یک تکه آهنی درون سینه ام نشسته است .
بگذار  رهروان در پیمودن راهشان وسر نوشتشان  مانند یکدیگر راه بروند یا دربیابانها ویا درکوچه های بی خردی ، گفته هایشان  همه یکر نگ است  سوخته وملال آور  وچاره ای جز آن ندارند که به درون خودشان پرواز کنند  تا از ملالشان کاسته شود /
نگاه هرکسی  نشان کالبد سنگین اوست  مانند مشتی گرد وغبار  درفضا پاشیده میشوند ونفس هارا تنگ میسازند .

من روزی احساس کردم که کسی را دوست میدارم که  مانند دیگران نیست یک آنار شیست بی قرار اما او هم ماموریتی داشت وروزی برایم نوشت که من نمیبایست ترا دوست میداشتم .آن روز فهمیدم که باید بین او وبدبینی یکی را انتخاب کنم .
وکردم .
حال او رفته  همه راهها به رویش بسته است  من درکوچه پس کوچه های بیکسی گم شده ام  ودیگر نمیتوانم از بودنش لذتی ببرم حا ل تنها سر  گرمیم همین چرند نویسی است خاطره ای ندارم که آنرا بیان کنم .وچیزی هم ندارم که پیش کش کنم / پایان /
جمعه 12 می 2017 مییلادی / اسپانیا / ثریا .