شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۶

روز قیامت

خنده صبحدم ، نشان ز روزی دهد
بوی صبح بهار ، رهی بسویی دهد....

دریغم آمد از خورشید امروز پس از چند رو ابری وبارانی عکسی نگیرم وروی صفحه " بازار مکاره نگذارم " ! 

روز گذشته همه ابزار وبازیچه های من   قفل شدند ! تابلت ، گوشی وکامپیوتر ، نه هیچ چیز تکان نمیخورد  جعبه  اینترنت سر جای خودش بود و اکثر چراغهایش روشن ، دوساعت تمام نشستم تنها روی گوشی دیدم به رنگ سبزنکبتی که از ان بیزارم دارد یک واتس آپ جدید باز میشود فورا تلفن را خاموش کردم ونشستم بامید آنکه رخنه درکار شده ! با شرکت تلفن تماس گرفتم ، آنها گفتند همه چیز درست است ، گویی دستی نامری ناگهان همه چیز راخاموش کرد  تماسم با دنیای خارج  تنها از طریق خط تلفن مرکزی بود بقیه خاموش ، مردند .

آهسته درب لب تاپ را باز کردم او تنها درگوشه ای افتاده بود دیدم نه خوشبختانه او آرام خفته فورا درب آنرا بستم ونشستم بفکر کردن تمام سوراخ سمبه هارا باز دیدکردم (آپ دید شده اند )، مشگلی ندارند بقیه فریز ، به جهنم همه را خاموش کردم کتاب حافظ را باز کردم وبخواند ن آن مشغول شدم چند بار دست بردم تا تلفن را بردارم ...." آهای بچه ها یک پیام برای من بفرستید " نه پیغام سر جایش خاموش نشست . 
حتی ایمل هم کار نمیکرد ، چهار ساعت تمام با آنها وررفتم  چیزهایی را که میخواستند نمیدادم  چیزهایی را که خودم میخواستم بسته بودند ، فیس بوک تنها | اف|  آبی رنگش دیده میشد اینستاگرام فریز شده بود بهر روی دستی درکار این ویرانی تلاش کرده بود  پس از چهار ساعت تلاش توانستم همه را بکار بیاندازم وآن نقش سبز نکبت گم شده بود ......تنها کاری که کردم همه آنهایی را که دنبالم بودند ویا دنبالشان بودم از بین بردم ، آه خسته ام کردید با این برنامه های چرندتان ..... 

همه شما درکوچه های تنگ وتاریک ذهنتان دارید قهرمان سازی میکنید  ارتش مجازی میسازید  همه دریک دالان  باریک ، دریک گورستان تاریک  درکنج خانه هایتان فرمایش میفرمایید ، خاموش کنید ، روشن کنید به نمایش بگذارید ،  وخودتان درقفسهایتان با درهای بسته وچشمان بسته که مانند شیشه  بی خنده ، بی اشک ،  بدون آه  تنها سیاهی وکینه  با سینه ای جوشان  خروشان  ، بکجا میخواهید برسید ؟ .

بر خود لعنت فرستادم دیگر دنبال هیچ یک نروم ، تنها به همان موسیقی گوش بدهم وکتابم را بخوانم وبا چند دوستی که میشناسم تماس داشته باشم ، فراموش مکن که اینها نسلهای همانهایی هستند که تو از قفسشان فرار کردی ، همان جانوران که ،  گهی چه گوارا میشوند ، زمانی ؛ گاندی ویا  ماندلا ودست آخر میروند به صحرای جنون قلعه حیوانات جرج ارول ودوباره برمیکردند تا نئشه شوند ، فراموش مکن اینها هیچگاه نه " ژان کریستف خواهند شد ونه آنت " قهرمانان تو ونه دیگر رومن رولانی بوجود خواهد آد ونه انسان دیگری مانند توماس مان ، حال کتابهای قدیم وکهنه را جلوی رویشان گذاشته اند ودارند کپیه میکنند ویا خودرا درنقش شیر وپلنگ وسیمرغ میبینند . سالها بود که تو از این قلعه حیوانات به دور بودی درمیان اشخاص غریبه بیشتر بتو خوش میگذشت آنها رفتند ، خسته شدند از حرفهای تو چیزی نمی فهمیدند آنها درسر زمین خودشان بودند وهنگامکیه تو از خاک زر خیزت حرف میزدی دهانشانرا جمع میکردند ومیگفتند " نه ً درحال حاضر دراینجا هستی بین ما واز مایی باید فراموش کنی ....
اما باز من آب رفته وگل آلود را بجوی بر میگرداندم ومیل داشتم بنوشم  هرجند گل آلود وسمی بود هرچه بود ذراتی ازمن درمیان آنها موج میزد ، میدرخشید /
دیگر دیر است تو ای درخت کهنسال  یادگار خشم گذشته  ، بنگر به جوانه هایت  که از باغ دل تو روییده اند ، فراموش کن هیچ مگسی سیمرغ نخواهد شد وهیچ کلاغی بلبل خوشخوان باغ عشق نخواهد بود . پایان 

از گوشه کوچه شهر رسوا میگیریزم
از سنگلاخهای کوه بزرگ خواب آلوده 
در آنجا هیچ پیامی برای تو نیست 

از چهارراه شهر رسوایی وننگ میگریزم 
از آن خیابانها بو گرفته  دود افیون وشهوت 
از بیابانهای لبریز از خار مغیلان 
از کوهستانها بلند و جویبارها 
خالی از بانگ هی هی چوپان  وآواز دهقان
از کوچه های مملو از ادرار

یکجا دیوار ودر  بمن میداد دشنام 
یکجا زمین خفته با من  داشت پیام
------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا /13/05/2017 میلادی /.