سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۶

زنان ما وزنان دیگران

ای صبح نورسیده ، بخوان شعر تازه ای 
وانگه گره ززلف شب خفته باز کن 
ای آفتاب چهره بر افروز  وگل بریز 
ای چنگ شعر ، نغمه ناخوانده ساز کن ......".ح. هنر مندی "

آهنگ تازه این است که امروز  دراخبار روزانه دیدم  خانم رییس حزب سوسیال اسپانیا با چندین اراء اول شده ود ورقیب مرد خودرا کنار زده وچه بسا در انتخابات آینده ریاست امور دولترا بر عهده بگیرد .
دیدم یک خبرنگار زن ومجری تلویزیون درامریکا جایزه بهترین  هارا از بنیاد پرزیدنت  آیزنهاور گرفته است ، خانم سوزانا  مجری کانال سوم .
ودیدم باز زنان در یک شورش درخیابانها راه افتاده اند که : ما فروشی نیستیم !

دلم گرفت ، واقعا از صمیم قلب دلم گرفت دیدم اینجا چه حرمتی به زنانشان میگذارند ، زنان حرف اول را میزنند واین زنانند که ریاست خانوده را بر عهده دارند مردانشان درواقع بچه های بزرگ آنها هستند ، به هنگام جدایی دادگاه بچه هارا به مادر میسپارد وتا سن قانونی بچه ها پدر موظف است که مخارج بچه ها وزن را تا زمانی که شوهر دیگری انتخاب نکرده ، بپردازد ، دیدم چگونه زنها حق خودرا گرفته اند.

ودر سر زمین ما این زنان هستند که بقیه زنانرا به کشتن میدهند یا بسوی طناب دار میفرستند با بیرحمی تمام چشمان اورا میبندند خودرامیفروشند درازای هیچ .
واین فاطمه اره ها وفاطمه کماندوها بودند که از قله شهر نو راه افتادند وانقلاب را ضمانت کردند بی آنکه سهمی بخودشان برسد ومریم خانم بقیه را برد تا برده بسازد .

واقعا دلم برای خودمان سوخت ، برای زنان خودمان ونه آنهاییکه در پرده های جداگانه مشغولند ، زنانیکه زحمت کشند ونجیب ومیل ندارند خودرا بفروشند ویا خود ررا  درمعرض هوسهای مردان قرار دهند ، همه چیز در سر زمین اهورایی به زور وشکنجه است 

آه به راستی دلم گرفت با دردی که ناشی از دندان درد همه وجودم را فرا گرفته بیشتر برای خودم دلم سوخت که چهل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت تقدیر ما به دست " هیچ" بود ! .

آری امروز آهنگ تازه ای  ساز کرده ام  آهننگی که تا به امروز بر لبم ننشسته بود  همان روزهای هم زنی مرده بودم در پنجه زنان دیگر اسیر در چنگ ستارگان  شکست خورده وبدبخت  ، صدبار باید به آنها جواب میدادم که چرا با لاک ناخن دوش گرفتم وچرا غسل نکردم وچرا وچرا وچرا ؟ 
دردست مردی نیمه دیوانه اسیر ومردی بیمار روانی که عقل وشعورش را درالکل وتریاک حل کرده بود با چشمانی که ازآنها خون جاری بود  ودرهمان حال با اسکنهاسهای بزرگ باد آورده اش در گوش  دختران چمن آواز میخواند  ودرپای لکاته ها اشک میریخت .
حال درکنار جوانی ازدست رفته در عزای دلم نشسته ام که میترسد خودرا رها کند .

بهترین  زنان مارا مانند فرخ روی پارسا بنحو تحقیر آمیزی کشتند تنها زن وزیری که داشتیم واین روزها زاد روز تولد اوست بهترین خوانندگانمان سوار برتانک دشمن شد وآواز حقیری سر داد ، بهترین  هنرمندانمان درخانه سالمندان فراموش شدند .
وایندگان بی هیچ شتابی درانتظار طلوع ستاره غرب هستند تا با لبان  فروبسته وچشمان باد کرده آنهارا حمایت کند .

نه! حسادتی درمیان نیست ، خوشحالم که درمیان آنها هستم اما نمیتوانم فراموش کنم که زاداه یکی از همان زنان بدبختی هستم که درسر زمینم درتنهایی جان داد

من بی تو دریغا همه لب بودم وافسوس 
من بی تو  دریغا  همه شب بودم واندوه 
من بی تو هم آوای سکوت شب وروزم 
چنگم ، که بلب دوخته ام نغمه انبوه .........ح.ه.
پایان / ثریا / اسپانیا / سه شنبه نهم  از ماه می 2017 میلادی /

زنان بزرگ

زنان بزرگ ومردان کوچک !
خدارا شکر که بی سروصدا وبی خون ریزی ریاست جمهور فرانسه برتخت نشست ، بانوی اول بیست وچهار سال ازخودش بزرگتر است !
نمبدانم ، شاید زیاد از مرحله پرت هستم ویا زیادی بقول معروف اولد فشن فکر میکنم  من ترجیح میدهم مردی یست وچهار سال ازمن بزرگتر باشد ، بچه وفرزند دارم ، نمیدانم با مردان جوان چه باید کرد ؟ تمام مدت باید دلهره داشته باشی تا اورا ازتو نگیرند ونمیدانم چهره این رییس جمهور جدید مرا بیاد چه کسی میانداخت ؟ آهان ، آن مردی که آرزو دارد رییس جمهور شود وچه بسا درآینده به آرزویش برسد همسر او با خودش همسن است اما درحال حاضر اورا پنهان کرده است .

دنیای خر توخری داریم هیچ چیز سر جای خودش نیست گویی ناگهان دنیا وارونه شد وهمه چیز ها فرو ریخت معیارها درهم شکست ، روزی هر نوری سایه ای داشت  وخاموشی بهترین لحظات  بود  که در سایه گذشته ها مینشست امروز همه چیز عریان است چیزی برای پنهان کردن نداری ، باید درباره سایه ات گفتگو کنی ودرباره اینکه چرا نیمه شبان بیدار میشوی هرشب بهانه ای  داری وامشب دندان درد بیدارم کرد .
آهان داشتم درباره قدرت مینوشتم  ودرباره سایه ها وسخنانی که نور دارند کسی آنهارا نمیبیند  همه درخاموشی به ـآنها مینگرند ، چون آن قدرت درسایه زندگی میکند  وبیشتر چترش را بر سر ضعفا میاندازد تا قدرتمندان  .

دیگر نه  به مهر ونه به مهربانی ونه به عشق ونه رحمت عشق نمیاندیشم ، نقطه روی "ر" میگذارم میشود[ زحمت ! ]

به دنبال کدام قدرتم؟ دیگر رمقی درکسی باقی نمانده  قدرت پول واسلحه دارد دنیارا میگرداند  ومن به دنبال کدام قدرت میروم؟ بهتر نیست درسایه بنشینم  واز دور باین  نورهای مصنوعی بنگرم که دنیارا پر نقش ونگارکرده اند ؟ همه چیز به رنگ سبز نا مطبوعی ویا سیاه در آمده است  ، حتی رنکهای متلون نیز گریخته اند وپنهان شدند ، هرکسی امروز به دنبال خودش میگردد ویا به دنبال سایه اش  ، ومن؟ 

من درانتظار  شنیدن آن ناگفته ها ا هستم  که هنوز از دهان کسی بیرون نیامده است ، پشت هر دیواری کسی کمین کرده که نمیدانی کیست ، پشت هر نوری هیچ سایه ای نیست .

روز گذشته دخترم هرچه را که درون تلفن وتابلتم بود پاک کردواز بین برد ، ترسیده ، بسکه به اخبار نامربوط رادیوگوش مدهد خاله زنکها دروهم جمع شده اند واظهار عقیده میکنند واو آئهارا جدی میگیرد، میترسد ، ازهمه چیز حتی از ریختن زباله ها قبل از ساعت هشت شب ومن تنها تماشایش کردم ، 
چرا اینهمه ترسیده ، چه کسی اورا تهدید کرده است ؟ چه چیزی میداند که من نمیدانم ؟ 

مهم نیست خاموش مینشینم  خاموشی من نیز یک سایه بلند  شک وطغیانم میباشد ، من تنها شک میکنم نمیترسم ، باید از تبه کاریها برای رسیدن به قدرت گفت ، من نمیتوانم ، به هیچ قدرتی که از سیاهی وتباهی وپلشتی شکل گرفته است احترام نمیگذارم  من روزی تنها از " عشق" سخن میگفتم آنرا نیز ازمن گرفتند وحال حتی از نوشتن کلمه اش حال تهوع بمن دست میدهد .من از عشقی میگفتم که نهادش بر ضد هر قدرتی بود  وآنرا با زیرکی از من ربودند ، حال دیگر نمیتوانم آنرا درون گلدانی بگذارم وبه تماشایش بنشینم  ، عشق بمن نیرو میداد ، مرا به جلو میراند  حال خاموش مینشینم  ودیگر آنرا شایسته نمیدانم تا درباره اش سخن بگویم  انرا درگودال بی اهمیتی  انداختم .روزی نوشتم که :
"خاموشی نفرین من است "
ثریا ایرانمنش » لب پرچین«/ اسپانیا /09/05/2017 میلادی /.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۶

پرنده درقفس

میگویند ، 
سیمرغ تند پرواز میکرد ، وخداوند باد بود،
معنای وزیدن وجان دادن را میدانست 
ودمیدن را نیز 
هرجا ، که جان بود ،  از معنا لبریز بود
وهر جا که معنا بود  ، زندگی بود 
باد نیز میوزید ، میدمید 
وهیچکس نمیتوانست به آن برسد .......

اینها همه افسانه اند ، سیمرغ نیز یک افسانه است  ، دلم میخواهد بگریزم ، بجایی بروم که روی آدمی را نبینم ، سوار بر قطاری بشوم وقطار همچنان درحرکت باشد ، از میان دشتها ، کوهها ، سبزه زارها وسپس تونلهای بتونی وسخت ، همچنان بروم بی هیچ ایستادگی . 
دلم میخواهد بجایی بروم که روی هیچکس را نبینم .

عده ای هنوز درانتظار تاریخ نشسته اند تا آنهارا به روی صحنه  زندگی بخوانند وآنها  برایشان آوازی تازه سر دهند ، من منتظر هیچ چیز وهیچکس نیستم ، درانتظار هیچ مبارزه یا همراهی وهمکاری هم نیستم ، میخواهم بروم   میل دارم سفر کنم ، آنهم با قطار ، قطاری که توقف نداشته باشد .

دیگر آن آدم بادپای نیستم  که با بادبادکها دل خوش کنم وآنهارا درآغوش بفشارم تا بترکند  ویا درقالب کلمات خودرا تصویر کنند ، نه ، سفر بهترین  آغاز زندگی من است  یا بر قایقی سوار میشوم وبادبانرا میکشم  در میان پهنه امواج خروشان شاید زندگیم را دریابم .
امروز هیچ چیز برایم نه معنا دارد ونه شکل ، ونه نیرویی که مرا بخود بکشد .
میل دارم دریک خیزاب حرکت کنم ماهیهای کوچک را ببینم که روی پاهایم میلغزند  ویا دریا های فراخ را  که زیر وزش باد به جنبش درمیایند .وسپس تبدیل به طوفان میشوند  امواج را به حرکت درمیاورند ومن زیر امواج گم میشوم .

نه درمعابد سرم گرم میشود ونه درمکتب ونه درس معلم عشق !! بادی از گوشه ای وزید ، کمی سردم شد ، پنجرهارابستم ودوباره به درون  همان لاک خود خزیدم  بادی را که میبایست مهار میکردم .

نسیمی نبود ، نسیم بوی دیگری دارد ، شامه را نوازش میدهد  این با د تبدیل به طوفان  میشد ودر پی مرغانی بود که درقفس اسیرند ، 
دیگر حتی کلمات هم برایم تقدس خودرا ازدست داده اند .

باید راه سفررا درپیش گرفت با قایقی که میتوان بادبانرا به دست گرفت وآنرا به میل خود به هرسو کشید .

خدا ، عشق ، حقیقت همه یکی هستند وگم شدند ویا درتجربه های گونانگون  دیگر عادی شده اند  آنها نیز پشت این بدبختیهای من بوده اند  تنها نامشان را عوض کرده بودند  ، اهریمن شریکشان بود .

سالها کوشیدم تا خودم باشم  باندازه خودم باشم  تا نزد مردم با فضیلت باشم ! کدام مردم؟ کدام فضلیت ؟ کدام افسانه وکدام قصه ؟ 
بگرد خود سیمی خاردار کشیدم ، نه هیچکس نتوانست از آن سیم عبور کند  تنها خودم را فشرده ترکردم .
حال میل دارم از این قفس فرار کنم ، کجا بروم که انسانی دوپا نباشد ایکاش بومیان ساکن صخره های شمال مرا درمیان چادرهای  یخ بسته شان می پذیرفتند .
دیگر میلی به افتاب درخشان ندارم وگرمای آنرا نمیخواهم  پایان 
غروب دوشنبه / دلنوشته امروز من /ثریا / اسپانیا / هشتم ماه می 2017.

خانه بزرگ

خانه مرحوم رضا شاه که به ثمن بخش بفروش رف ، این خانه جزئی از آثار تارخی وباستانی به ثبت رسیده بود !!!
بقول پسر نازنینم که زیر یک عکس نوشته بود :
هنگامیکه به عکسهای رنگی سر زمینمنان نگاه میکنم انگاری تلویزیون  رنگی خودرا با یک تلویزیون سیاه وسفید عوض کرده باشیم !
در آن سر زمین قانونی وجود ندارد در هیچ مواردی .و زمانیکه مقبره اورا ویران میساختند شاه هنوز زنده بود وگفت " آرامکاه پدر من همان خط آهنی سرتاسری کشور ایران است.

بهر روی  هر رویداد بزرگی که میگذرد  ، یادش هر چند هم نا پیدا باشد  ، زنده میماند ، وهرچیز نو وتازه پدید میاید در جلوی چشمان من مانند زباله ای است که از غربال باد رد میشود .

آیینه نیز در بدو بوجود آمدنش  یک رویداد بزرگی بود  برای هر انسانی دیگر نمیخواست عکس چهره خودرا درآب روان ببیند  وآن شیشه آیینه را آبگینه  کرد وجلوی چشمانش قرار داد  امروز ما در باره نیاکانمان حرف میزنیم اما هیچ چیز از آنها نمیدانیم  چه بسا آنها آهن وفلز را باهم یکی میدانستند/
آیینه همیشه درنظر من نما د ساخته وچهره خود انسان است ، درآیینه صداقتی وجود دارد که راه به وجدان انسان پیدا میکند وهرچه بگذرد تو میتوانی افسردگی ونارساییهای خودرا درآن ببینی آیینه فریب نمیدهد .

در گذشته خیلی ا از آیینه میترسیدند  وعده ای خدارا درآن میدیدند وعده ای آنرا نماد جادو گری  قرنها گذشت تا چهره آیینه پاک شد  ومنزلت امروز را یافت  وشکوه وزیبندگیش در همه جا دیده میشود .

امروز دیگر آیینه در جلوی ما یادی از گداختگی گذشته نمیکند ما خود آیینه خودیم وهمانگونه که میل داریم چهره خودرا درایینه میبینم . ودیدن در آیینه گذر از زمان نیست  امروز آنچه از آیینه زمان بسوی ما بر میگردد  ، زشت ، تباهی  ونا بخردیست .
هرکسی از دیدخود وبه میل خود  درآیینه روبروی خود مینگرد  .

گویا جهان باید تبدیل به یک بیابان سوزان شود  اینرا برایمان پیش بینی کرده اند وتنها یکصد سال بما فرصت داده اند وسپس باید به کرات دیگر فرار کنیم ( البته نه بنده وشما ) ! نسلهای بودجود آمده از بازمانده های ما  دیگر نمیدانم آیا آنها راهی به چشمه  آب شیرین وبا صفا پیدا خواهند کرد یانه ؟وآیا خیابانی را بوجود میاوردند که نامش خیابان خاطره ها باشد ؟ ....

چه بار احساسی را من با خود حمل میکنم وبا این احساس همه را به گریه وا داشته ام  روز گذشته ریاست محترم انجمن ویا اطاق فکر با یک سیب طلایی از من پوزش خواست وگفت :
منظور من شما نبودید ، شما صاحب وارباب این انجمن میباشید بودن شما برای ما افتخار بزرگی است ( باد کردم ) ! منظورم تازه واردین است که تعداد آنها به پنجهزار نفر رسیده است . کلی در باره اوصاف روحی وقلب واحساسات من قلم فرسایی فرموده بودند که خودم از آنها بیخبر بودم ویا هستم . .

حال دریک راهرو ایستاده ام ، راهرویی که مرا یا به شهر عشق میبرد ویا درهمانجا خفه خواهم شد  بی غایت خداوند  ، بی حقیقت ذات با کوله  باری از بارها ی ناشی از  دردها  که هنوز بر پشتم سنگینی میکنند .

با کسانی روبرو هستم که فرق شعر ،و میر ، متعلقات وگفته ها ومثنوی ها وترجیح بند وترکیب بند  غزل وقافیه وتصنیف وترانه  را هنوز نمیشناسند هرچیزی را سرهم بافته بخورد یکدیگر میدهند و درپایین دوستانشان برایشان صدها لایک ودسته گل وآفرین میگذارند .
آه ، گویا دارم پیر میشوم وخودم خبر ندارم .
عماد خراسانی میسراید :
برو ای دوست ، که ما دست به داما ن خودیم 
سر خود گیر  که ما سر به گریبان خودیم

اشک وآهی  شده  از دشت جنون حاصل ما 
آتش خرمن خود ، قطره باران خودیم 

خوان گیتی بود ارزانی  خانان ، که بخون 
دیر سالی است  که همسفره ومیهمان خودیم 

آه، یادم رفت بنویسم ! روی اینستا گرام یک جناب مانند شاخ شمشما دعکس ایستاده خودرا برایم فرستاده وزیر آن کلی مرا به عرش اعلا برده ، بیچاره نمیداند که دردل پرخون من چه ها میگذرد وسالهاست که از آن صف عبور کرده ام .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 08/05/2017 میلادی /.

آن روزها

آن روزهای خوب رفتند
همچو پرنده ای که بشکند قفس را
ره یافته ام بسوی دیار شما
من بسوی تو آمدم  ای شهر روشن
با توشه های ز رنج بیکران 

آن روزها رفتند ، آوازی به همین  نام بود  خواننده با صدای گرفته اش میخواند که " آن روزهای خوب رفتند .
آن روزها خاک بوی دگری داشت   با پای برهنه میشد روی آن راه رفت وعشق را جوید ، اما آمروز زیر پاهایت لبریز از تخم مار وعقرب وزوائد وزباله است  ودیگر نمیتوان به آن اعتماد کرد وگرد انرا بر روی سر ریخت ودرهوای آن نفس کشید .

مانند هر نیمه شب تشنگی مرا بیدار کرد وسپس دمای هوای اطاق ، درخبرها خواندم که شاپور غلامرضا هم رفت وبه رفتگان پیوست ، او هم طول زندگی را داشت وهم عرض آنرا ، وآخرین بازمانده از آن خاندان یعنی از خاندان رضا شاه  نیز رفت ، مادر غلامرضا خانم توران امیر سلیمانی بود که سالهای آخر یک خیاطخانه باز کرده بود وبنام " توتو امیر سلیمانی" خیاط بزرگان وهنرمندان بود و....

آری آن روزهای خوب رفتند ، بهشت بود ، دریغ که این بهشت به جهنم مبدل شد  آن باغهای دلکش  وآن چشمه ساران  آن نغمه های دل آویز شب زنده داران  وآن صبح زیبای بهاری با عطردلکش یاس زرد وسپید  وآن گلهای خود روی وحشی  همه پهن شده  وجلوه بخورشید میفروختند.

آن روزها عشق درگوش تو  زنگ دیگری داشت ونغمه ها شیرین ودل آویز بودند ترا تکان میدادند قلبت را بشوروشعف وشوق میانداختند ، امروز نمیتوانی حتی به دیوار بیکسی اعتماد کنی  ودیگر نمیتوانی عطر وبوی وبوسه عشاق  را که بی شکیبانه درانتظار بوسه ای بودند ، جواب دهی .

آن روزها دلت هراسان نبود ،  و  ازدل زیر وبم و شور وشوق برمیخاست  وسپس پرنده دل  من بال میگشود باین سوی دنیا  بخیال آنکه از قفس میگریزم  .
دراین سوی دنیا دیگر هیچگاه  بوسه ای برلبانم ننشست  وهیچ نغمه خوانی برایم آوازی نسرود ، تنها نگاه حسرت من به دیوارهای کچی خیره ماند  چون دیدگان عشاق  از من دور بودند 

آن روزها بهشت بود وهیچ گفتگوی از فریب نبود وتو از عشق نمیترسیدی نقش شادی بود  وهیچگاه لب بشکوه باز نمیکردی  وهرشب  با رنگ تازه تری بخواب میرفتی .
آن روزها خاک ومردمش برایت آشنا بودند  وکسی ترا بسوی نیستی فرا نمیخواند .

روز گذشته ، نازنین دوستی برایم یک لینک فرستاد  که کمی مرا تکان داد وناگهان دیدم دارم گریه میکنم ؟ چرا ؟ خودم نیز نمیدانم .
موسیقی زیبایی بود ، شاید چون سالها بود که گوشم از شنیدن آوای عشق محروم بود این موسیقی بر دل وجانم نشست .
اما دوباره برگشتم  بخیال آن بهشت گمشده  باز نشستم  که مبادا بازمانده همان فریب باشد  واینجا من دراین دیار بیکسی  در خلوت  رنج بی انتها این سرود دل اویز را بر دیوار دلم آویختم  ، بی سبب .
آی آشنای  دور ، یاد من کردی  ، تو درجهنم ومن درجهنم  دیگر از آن بهشت  زیبا رانده شدیم  واینک سزای ما تنها دوزخ است  وامید آنکه روزی سر انجام بسوی یکدیگر بشتابیم ، نیز  امکانش نیست . سپاسگذارم .
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« . اسپانیا / 08/05/ 2017 میلادی / برابر با 18/02/1396 خورشیدی /.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۶

مستخدم


گفتار در همان کلام است .

دوستی پیشنهاد داد که یک مستخدم شبانه روزی بگیرم ، گفتم بس است ، حساب کن ششصد یورو حقوق ماهیانه ماهی سی وپنج یورو درماه بابت  سوسیال وبهداشت او ، تازه من شدم مستخدم او ، لخت وعریان درخانه راه میرفت چون گرمش بود ، شبها خرخر او تا مغز استخوانم را به لزره درمیاورد تازه اگر میمیردم او صبح بیدارمیشد . 

نه ، خودم هستم با همه  چیزهای اطرافم  حتی دیگر از آن دکمه هم استفاده نمیکنم میل ندارم بیش از این زیر کنترل باشم  باندازه کافی همه چیزمان زیر نظر است حتی باید پنهانی عشقبازی کرد ، وپنهانی عشق ورزید .

تنها یک رشته نامریی  زن ومرد را بهم پیوند میدهد  گاهی این رشته باید دریک حرکات موزون مثلا رقص ایجاد شود  وحرکات با هم  ، هم آهنگهی داشته باشند .  این آهنگ موسیقی است  که گام اول را بر میدارد  وشروع اولین قدم را به نمایش میگذارد .

نمیدانم میتوانم بنویسم یانه ؟ دو بیگانه باهم از راه دور تنها با تنفس آهنگی بهم پیوند میخورند بی آنکه اززندگی یکدیگر آگاهی داشته باشند .  این نوع رقص عاشقانه وجدید گاهی ترا تا آسمان میبرد . سپس ناگهان با مغز فرود میایی بر روی تخته سنگهای ساحلی که درآن میزیستی .  این رقص جدید ، از پیوستن ها وگسستنهای زود گذر حکایت میکند  مرد درجای خود محکم ایستاده روی خاک خودش وتو دراطرا ف او مانند یک پروانه درتلاطم هستی .

او تند میگذرد  از کنار تو  وشبها درون بسترش ارام  میخوابد  لبهای پر بوسه  از گوشه وکنار  اورا تهی میکنند  وتودر فکر آسمانی خویشی .
آنان میدانند که درهمسایگیشان  چه کسی بسر میبرد ، وهرشب حلقه بگوشند  تا هوسهارا تهی سازند  بی انتظار بی هیچ آوازی .
وتو ، هر صبح  سر خواب برمیداری ، بسترت خالی از تنهایی است  وهوای خانه خالی از بوی تنفسی که به آن احتیاج داری  او همچون سیمرغی  درکمین نشسته  وتو با موهای پریشان که نخهای سفیدی آنهارا پریشان ترکرده است  به آیینه مینکری  واو....

در خوابگاه زنی دیگر خفته تست  ولبان کام بخش زنی را مکیده است .
هوس شکفته را درل دل خاموش کن  میدانم هوس هیچ هم آغوشی نداری ، اما بر چشمان سیاهت که کم کم روبه تاریکی میروند  برایت این نکته روشن است که ( ایکاش  سی ساله بودم) !
اگر سی ساله بودی باز هم انتخاب توهمین بود  ؟   یا بازوان دلکش  عاشق توانای را ترجیح میدادی ؟ 

بیهوده خیال  براین وعده مگذار ، خوبان شهر  بی خبر از عاشقیها  با او درکشاکشند ومن .....
چشمم چنان بر برکه های سبز درخشان  ودرعطشی سوزان  در انتظار مرغ نگاهی هستم .
در افق دوردست  موج نگاه او جلوه دگری دارد  جلوه رنگین گمان عشق  دردل تو  غنچه میکارد  وتو در سایه گذشتگان  گمشده ای 
با لبهای او طرح بوسه هارا میکشی  وبا پیکر او بر لب چشمه روان مینشینی  تشنه وخاموش .

تا رفقا بیاند وقت داشتم آبجویی بنوشم واین چرندیات را بنویسم .....پایان/ ثریا . روز ننه جان !یکشنبه