دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۶

پرنده درقفس

میگویند ، 
سیمرغ تند پرواز میکرد ، وخداوند باد بود،
معنای وزیدن وجان دادن را میدانست 
ودمیدن را نیز 
هرجا ، که جان بود ،  از معنا لبریز بود
وهر جا که معنا بود  ، زندگی بود 
باد نیز میوزید ، میدمید 
وهیچکس نمیتوانست به آن برسد .......

اینها همه افسانه اند ، سیمرغ نیز یک افسانه است  ، دلم میخواهد بگریزم ، بجایی بروم که روی آدمی را نبینم ، سوار بر قطاری بشوم وقطار همچنان درحرکت باشد ، از میان دشتها ، کوهها ، سبزه زارها وسپس تونلهای بتونی وسخت ، همچنان بروم بی هیچ ایستادگی . 
دلم میخواهد بجایی بروم که روی هیچکس را نبینم .

عده ای هنوز درانتظار تاریخ نشسته اند تا آنهارا به روی صحنه  زندگی بخوانند وآنها  برایشان آوازی تازه سر دهند ، من منتظر هیچ چیز وهیچکس نیستم ، درانتظار هیچ مبارزه یا همراهی وهمکاری هم نیستم ، میخواهم بروم   میل دارم سفر کنم ، آنهم با قطار ، قطاری که توقف نداشته باشد .

دیگر آن آدم بادپای نیستم  که با بادبادکها دل خوش کنم وآنهارا درآغوش بفشارم تا بترکند  ویا درقالب کلمات خودرا تصویر کنند ، نه ، سفر بهترین  آغاز زندگی من است  یا بر قایقی سوار میشوم وبادبانرا میکشم  در میان پهنه امواج خروشان شاید زندگیم را دریابم .
امروز هیچ چیز برایم نه معنا دارد ونه شکل ، ونه نیرویی که مرا بخود بکشد .
میل دارم دریک خیزاب حرکت کنم ماهیهای کوچک را ببینم که روی پاهایم میلغزند  ویا دریا های فراخ را  که زیر وزش باد به جنبش درمیایند .وسپس تبدیل به طوفان میشوند  امواج را به حرکت درمیاورند ومن زیر امواج گم میشوم .

نه درمعابد سرم گرم میشود ونه درمکتب ونه درس معلم عشق !! بادی از گوشه ای وزید ، کمی سردم شد ، پنجرهارابستم ودوباره به درون  همان لاک خود خزیدم  بادی را که میبایست مهار میکردم .

نسیمی نبود ، نسیم بوی دیگری دارد ، شامه را نوازش میدهد  این با د تبدیل به طوفان  میشد ودر پی مرغانی بود که درقفس اسیرند ، 
دیگر حتی کلمات هم برایم تقدس خودرا ازدست داده اند .

باید راه سفررا درپیش گرفت با قایقی که میتوان بادبانرا به دست گرفت وآنرا به میل خود به هرسو کشید .

خدا ، عشق ، حقیقت همه یکی هستند وگم شدند ویا درتجربه های گونانگون  دیگر عادی شده اند  آنها نیز پشت این بدبختیهای من بوده اند  تنها نامشان را عوض کرده بودند  ، اهریمن شریکشان بود .

سالها کوشیدم تا خودم باشم  باندازه خودم باشم  تا نزد مردم با فضیلت باشم ! کدام مردم؟ کدام فضلیت ؟ کدام افسانه وکدام قصه ؟ 
بگرد خود سیمی خاردار کشیدم ، نه هیچکس نتوانست از آن سیم عبور کند  تنها خودم را فشرده ترکردم .
حال میل دارم از این قفس فرار کنم ، کجا بروم که انسانی دوپا نباشد ایکاش بومیان ساکن صخره های شمال مرا درمیان چادرهای  یخ بسته شان می پذیرفتند .
دیگر میلی به افتاب درخشان ندارم وگرمای آنرا نمیخواهم  پایان 
غروب دوشنبه / دلنوشته امروز من /ثریا / اسپانیا / هشتم ماه می 2017.