همچو پرنده ای که بشکند قفس را
ره یافته ام بسوی دیار شما
من بسوی تو آمدم ای شهر روشن
با توشه های ز رنج بیکران
آن روزها رفتند ، آوازی به همین نام بود خواننده با صدای گرفته اش میخواند که " آن روزهای خوب رفتند .
آن روزها خاک بوی دگری داشت با پای برهنه میشد روی آن راه رفت وعشق را جوید ، اما آمروز زیر پاهایت لبریز از تخم مار وعقرب وزوائد وزباله است ودیگر نمیتوان به آن اعتماد کرد وگرد انرا بر روی سر ریخت ودرهوای آن نفس کشید .
مانند هر نیمه شب تشنگی مرا بیدار کرد وسپس دمای هوای اطاق ، درخبرها خواندم که شاپور غلامرضا هم رفت وبه رفتگان پیوست ، او هم طول زندگی را داشت وهم عرض آنرا ، وآخرین بازمانده از آن خاندان یعنی از خاندان رضا شاه نیز رفت ، مادر غلامرضا خانم توران امیر سلیمانی بود که سالهای آخر یک خیاطخانه باز کرده بود وبنام " توتو امیر سلیمانی" خیاط بزرگان وهنرمندان بود و....
آری آن روزهای خوب رفتند ، بهشت بود ، دریغ که این بهشت به جهنم مبدل شد آن باغهای دلکش وآن چشمه ساران آن نغمه های دل آویز شب زنده داران وآن صبح زیبای بهاری با عطردلکش یاس زرد وسپید وآن گلهای خود روی وحشی همه پهن شده وجلوه بخورشید میفروختند.
آن روزها عشق درگوش تو زنگ دیگری داشت ونغمه ها شیرین ودل آویز بودند ترا تکان میدادند قلبت را بشوروشعف وشوق میانداختند ، امروز نمیتوانی حتی به دیوار بیکسی اعتماد کنی ودیگر نمیتوانی عطر وبوی وبوسه عشاق را که بی شکیبانه درانتظار بوسه ای بودند ، جواب دهی .
آن روزها دلت هراسان نبود ، و ازدل زیر وبم و شور وشوق برمیخاست وسپس پرنده دل من بال میگشود باین سوی دنیا بخیال آنکه از قفس میگریزم .
دراین سوی دنیا دیگر هیچگاه بوسه ای برلبانم ننشست وهیچ نغمه خوانی برایم آوازی نسرود ، تنها نگاه حسرت من به دیوارهای کچی خیره ماند چون دیدگان عشاق از من دور بودند
آن روزها بهشت بود وهیچ گفتگوی از فریب نبود وتو از عشق نمیترسیدی نقش شادی بود وهیچگاه لب بشکوه باز نمیکردی وهرشب با رنگ تازه تری بخواب میرفتی .
آن روزها خاک ومردمش برایت آشنا بودند وکسی ترا بسوی نیستی فرا نمیخواند .
روز گذشته ، نازنین دوستی برایم یک لینک فرستاد که کمی مرا تکان داد وناگهان دیدم دارم گریه میکنم ؟ چرا ؟ خودم نیز نمیدانم .
موسیقی زیبایی بود ، شاید چون سالها بود که گوشم از شنیدن آوای عشق محروم بود این موسیقی بر دل وجانم نشست .
اما دوباره برگشتم بخیال آن بهشت گمشده باز نشستم که مبادا بازمانده همان فریب باشد واینجا من دراین دیار بیکسی در خلوت رنج بی انتها این سرود دل اویز را بر دیوار دلم آویختم ، بی سبب .
آی آشنای دور ، یاد من کردی ، تو درجهنم ومن درجهنم دیگر از آن بهشت زیبا رانده شدیم واینک سزای ما تنها دوزخ است وامید آنکه روزی سر انجام بسوی یکدیگر بشتابیم ، نیز امکانش نیست . سپاسگذارم .
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« . اسپانیا / 08/05/ 2017 میلادی / برابر با 18/02/1396 خورشیدی /.