دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۶

آن روزها

آن روزهای خوب رفتند
همچو پرنده ای که بشکند قفس را
ره یافته ام بسوی دیار شما
من بسوی تو آمدم  ای شهر روشن
با توشه های ز رنج بیکران 

آن روزها رفتند ، آوازی به همین  نام بود  خواننده با صدای گرفته اش میخواند که " آن روزهای خوب رفتند .
آن روزها خاک بوی دگری داشت   با پای برهنه میشد روی آن راه رفت وعشق را جوید ، اما آمروز زیر پاهایت لبریز از تخم مار وعقرب وزوائد وزباله است  ودیگر نمیتوان به آن اعتماد کرد وگرد انرا بر روی سر ریخت ودرهوای آن نفس کشید .

مانند هر نیمه شب تشنگی مرا بیدار کرد وسپس دمای هوای اطاق ، درخبرها خواندم که شاپور غلامرضا هم رفت وبه رفتگان پیوست ، او هم طول زندگی را داشت وهم عرض آنرا ، وآخرین بازمانده از آن خاندان یعنی از خاندان رضا شاه  نیز رفت ، مادر غلامرضا خانم توران امیر سلیمانی بود که سالهای آخر یک خیاطخانه باز کرده بود وبنام " توتو امیر سلیمانی" خیاط بزرگان وهنرمندان بود و....

آری آن روزهای خوب رفتند ، بهشت بود ، دریغ که این بهشت به جهنم مبدل شد  آن باغهای دلکش  وآن چشمه ساران  آن نغمه های دل آویز شب زنده داران  وآن صبح زیبای بهاری با عطردلکش یاس زرد وسپید  وآن گلهای خود روی وحشی  همه پهن شده  وجلوه بخورشید میفروختند.

آن روزها عشق درگوش تو  زنگ دیگری داشت ونغمه ها شیرین ودل آویز بودند ترا تکان میدادند قلبت را بشوروشعف وشوق میانداختند ، امروز نمیتوانی حتی به دیوار بیکسی اعتماد کنی  ودیگر نمیتوانی عطر وبوی وبوسه عشاق  را که بی شکیبانه درانتظار بوسه ای بودند ، جواب دهی .

آن روزها دلت هراسان نبود ،  و  ازدل زیر وبم و شور وشوق برمیخاست  وسپس پرنده دل  من بال میگشود باین سوی دنیا  بخیال آنکه از قفس میگریزم  .
دراین سوی دنیا دیگر هیچگاه  بوسه ای برلبانم ننشست  وهیچ نغمه خوانی برایم آوازی نسرود ، تنها نگاه حسرت من به دیوارهای کچی خیره ماند  چون دیدگان عشاق  از من دور بودند 

آن روزها بهشت بود وهیچ گفتگوی از فریب نبود وتو از عشق نمیترسیدی نقش شادی بود  وهیچگاه لب بشکوه باز نمیکردی  وهرشب  با رنگ تازه تری بخواب میرفتی .
آن روزها خاک ومردمش برایت آشنا بودند  وکسی ترا بسوی نیستی فرا نمیخواند .

روز گذشته ، نازنین دوستی برایم یک لینک فرستاد  که کمی مرا تکان داد وناگهان دیدم دارم گریه میکنم ؟ چرا ؟ خودم نیز نمیدانم .
موسیقی زیبایی بود ، شاید چون سالها بود که گوشم از شنیدن آوای عشق محروم بود این موسیقی بر دل وجانم نشست .
اما دوباره برگشتم  بخیال آن بهشت گمشده  باز نشستم  که مبادا بازمانده همان فریب باشد  واینجا من دراین دیار بیکسی  در خلوت  رنج بی انتها این سرود دل اویز را بر دیوار دلم آویختم  ، بی سبب .
آی آشنای  دور ، یاد من کردی  ، تو درجهنم ومن درجهنم  دیگر از آن بهشت  زیبا رانده شدیم  واینک سزای ما تنها دوزخ است  وامید آنکه روزی سر انجام بسوی یکدیگر بشتابیم ، نیز  امکانش نیست . سپاسگذارم .
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« . اسپانیا / 08/05/ 2017 میلادی / برابر با 18/02/1396 خورشیدی /.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۶

مستخدم


گفتار در همان کلام است .

دوستی پیشنهاد داد که یک مستخدم شبانه روزی بگیرم ، گفتم بس است ، حساب کن ششصد یورو حقوق ماهیانه ماهی سی وپنج یورو درماه بابت  سوسیال وبهداشت او ، تازه من شدم مستخدم او ، لخت وعریان درخانه راه میرفت چون گرمش بود ، شبها خرخر او تا مغز استخوانم را به لزره درمیاورد تازه اگر میمیردم او صبح بیدارمیشد . 

نه ، خودم هستم با همه  چیزهای اطرافم  حتی دیگر از آن دکمه هم استفاده نمیکنم میل ندارم بیش از این زیر کنترل باشم  باندازه کافی همه چیزمان زیر نظر است حتی باید پنهانی عشقبازی کرد ، وپنهانی عشق ورزید .

تنها یک رشته نامریی  زن ومرد را بهم پیوند میدهد  گاهی این رشته باید دریک حرکات موزون مثلا رقص ایجاد شود  وحرکات با هم  ، هم آهنگهی داشته باشند .  این آهنگ موسیقی است  که گام اول را بر میدارد  وشروع اولین قدم را به نمایش میگذارد .

نمیدانم میتوانم بنویسم یانه ؟ دو بیگانه باهم از راه دور تنها با تنفس آهنگی بهم پیوند میخورند بی آنکه اززندگی یکدیگر آگاهی داشته باشند .  این نوع رقص عاشقانه وجدید گاهی ترا تا آسمان میبرد . سپس ناگهان با مغز فرود میایی بر روی تخته سنگهای ساحلی که درآن میزیستی .  این رقص جدید ، از پیوستن ها وگسستنهای زود گذر حکایت میکند  مرد درجای خود محکم ایستاده روی خاک خودش وتو دراطرا ف او مانند یک پروانه درتلاطم هستی .

او تند میگذرد  از کنار تو  وشبها درون بسترش ارام  میخوابد  لبهای پر بوسه  از گوشه وکنار  اورا تهی میکنند  وتودر فکر آسمانی خویشی .
آنان میدانند که درهمسایگیشان  چه کسی بسر میبرد ، وهرشب حلقه بگوشند  تا هوسهارا تهی سازند  بی انتظار بی هیچ آوازی .
وتو ، هر صبح  سر خواب برمیداری ، بسترت خالی از تنهایی است  وهوای خانه خالی از بوی تنفسی که به آن احتیاج داری  او همچون سیمرغی  درکمین نشسته  وتو با موهای پریشان که نخهای سفیدی آنهارا پریشان ترکرده است  به آیینه مینکری  واو....

در خوابگاه زنی دیگر خفته تست  ولبان کام بخش زنی را مکیده است .
هوس شکفته را درل دل خاموش کن  میدانم هوس هیچ هم آغوشی نداری ، اما بر چشمان سیاهت که کم کم روبه تاریکی میروند  برایت این نکته روشن است که ( ایکاش  سی ساله بودم) !
اگر سی ساله بودی باز هم انتخاب توهمین بود  ؟   یا بازوان دلکش  عاشق توانای را ترجیح میدادی ؟ 

بیهوده خیال  براین وعده مگذار ، خوبان شهر  بی خبر از عاشقیها  با او درکشاکشند ومن .....
چشمم چنان بر برکه های سبز درخشان  ودرعطشی سوزان  در انتظار مرغ نگاهی هستم .
در افق دوردست  موج نگاه او جلوه دگری دارد  جلوه رنگین گمان عشق  دردل تو  غنچه میکارد  وتو در سایه گذشتگان  گمشده ای 
با لبهای او طرح بوسه هارا میکشی  وبا پیکر او بر لب چشمه روان مینشینی  تشنه وخاموش .

تا رفقا بیاند وقت داشتم آبجویی بنوشم واین چرندیات را بنویسم .....پایان/ ثریا . روز ننه جان !یکشنبه 

اینهم مادر

آنسوی مرزها خبری نیست ،
پیام تاره ای نیست 
خورشید جیره بندی شده  در کاغذ های زرورقی

شهرهای دوردستی  بی پناه 
ویرانه تراز خانه متروک ما در
میرویم تا مرز آتش  به پهنای کاغذ های طلایی

ودست تو ، مادر ،  قلب تو را به پشیزی نمیخرند
 وآن تکه طلایی را که دل نام گذارده 
درسینه پنهان کرده ای ، همچنان خون آلود
نگاه دار و......
از طلاهای امروز معجزه مخواه .......... ثریا

 روز روشنی است وآفتاب گرمی همه جارا فرا گرفته است ، نمیخواهم  جدی چیزی را بنویسم ، تابلت بدبختم را آنقدر شبها خواب آلود رها کرده ام که صبح نمیدانم آورا زیر تختخوابی پیداکنم ویا درلابلای ملافه ها . بیچاره خیلی تحمل مرا داشت . 
بهر روی تمام صبح فکر میکردم باید کاری را انجام میدادم  ، خوب آشپزی که ندارم رفقا میپزند ومیاورند منهم نوش جان میکنم ، بادمجانهارا هم شب گذته سرخ کردم ، ....آهان ...یادم افتاد ! باید ماهی یخ زدهر ا بیرون میگذاشتم برای شاه داماد ، خیر  بکلی یادم رفته حال امروز ماهی نخورد مرا بخورد !! بوی گند ماهی دور اطاقها بپیچد که ایشان روز گذشته گوشت استیک میل فرموده اند وامروز باید ماهی بخورند ، خوب آنسوی خیابان یک رستوران بزرگ ماهی فروشی هست .......

" گوگل " چند هندوانه گرد وقلمبه را رویهم گذاشته ومیغلطاند ویک کلاه کاغذی هم روی سر هندوانه ها ونوشته " فلیسسز،  دیا دل مادر!  یعنی روز مادر مبارک باشد  ! از نظر این مردان ما همان هندوانه هایی هستیم که با شرط چاقو خریداری میشویم وواگر سرخ نبودیم وآبدار مارا بخانه ددی پس میفرستند !.ویا رهایمان میکنند .

روز گذشته با شهامت تمام عکس خودم را بهمراه همسر مرحومم روی اینستاگرام گذاشتم ، درست دوهفته بعد ازاین عکس آقا به رحمت خدا پیوست چشمانش را فلاش دوربین بسته بود ومن درکنارش مانند یک جوجه کوچک ولرزان که دست دردست پاپا اداخته ایستاده بودم ، آه....چقدر جوان بودم وچه زیبا وچه چشمانی ؟! دهانم را به زور بسته بودم که معلوم نباشد غمگینم یا ....
بهر روی امروز سی سال  از رفتن ایشان به سرای باقی گذشته ومن همچنان بی آنکه خودرا به دامن دیگری بیاندازم گرد این جوجه ها چرخیدم ، 
پسرم کجاست ؟ ایالات متحده ، چند ایالت را باید درنوردد برای پرحرفی ومعرفی ساخته هایش وغیره .... باید برای بانویش پیام بفرستم روزمادر مبارک اون بیچاره هم مادرش وپدرش از او دور هستند تنها از طریق اسکایب آنهارا میبیند وحرف میزنند .

باید برای دخترم هم که میاید اینجا پیام بفرستم وبخودم نیز یک پیام بزرگ  که خوب " ننه جان ، روزت مبارک !!" بزای ننه جان واقعی هم باید یک شمع روشن کنم وبرای مادرانی که دیگر نیستند .

بهر روی امروز متعلق بمن است دامنی گلدار پوشیده ام  وبا آن چرخی میزنم وچند بار دور آیینه میچرخم وهفت لیوان شراب ، نه ! دو عدد لیوان شراب ، نه ! شراب ندارم !!!!  آن شرابهای کهنه را هفت سوراخ پنهان کرده ام برای روزهای مخصوص ؟! مگر امکان اینکه روز مخصوص هم داشته باشم هست ؟ چه روزی از امروز بهتر ؟   ......نه دیگه من خر نمیشم . پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 07/05/2017 میلادی / برابر با 17 اردیبهشت 1396 خورشیدی . 







شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۶

روز مادر

عمریست تا بپای خم از پا نشسته ایم 
در کوی میفروش ، چومینا نشسته ایم 

مارا زکوی باده فروشان ، گریز نیست 
تا باده درخم است  همینجا نشسته ایم ..........علی اشتری " فرهاد"

 گوش ندادن به اخبار روزانه و نگاه نکردن ونخواندن روزی نامه ! ونرفتن سر بازار گذر ، نتیجه اش این است که " روز مادر" را فراموش کردیم ! .
چه خوب شد بما یاد آوری کردند حد اقل به دخترخانمها وعروس یک تبریک بگوییم هرچند آنها روز مادرشان روزهای دگریست 
دخترکم زنگ زد که فردا روز ماد.... گفتم آهای خیال نکیند که مرا برای یک ناهار بیرون میبرید ووظیفه تان تمام میشود من غذای بیرون را نخواهم خورد .....نه صبرکن ما همه خودمان را بخانه تو دعوت کرده ایم اما خودما  غذا میپزیم ومیاوریم ...آخ ، چه خوب .... باین میگویند روز ستایش مادر ! 
حال باید بالکن را برای فردا آماده کنم  ، بلی فردا روز من است همه روزها روز من است همه دقایق مال من است .....

چندی پیش نیمه شب بیدار شدم وچیزکی روی تابلتم نوشتم به همراه  یک عکس جالب روی پلاس گذاشتم وخوابیدم ....یادم رفت زیر آن بنویسم که این اثر گرانبها وپر گهر وزیبا ودوست داشتنی متعلق بمن است وعکس را هم از " گوگل " قرض گرفته ام بعد خودش آنرا میبرد .

امروز صبح دیدیم روی صفحه گوگل یک جناب با یک قانون اساسی بزرگ شامل چندین ماده وتبصره  به همه هشدار داد که :
آهای اهالی این انجمن  پر شر شور هر شعری یانوشته ایرا که دراینجا میگذارید ملزم هستید که نام سراینده ویا گوینده را بنویسید ، اوپ !!!!  رفتم درجواب نوشتم این تقصیرکاررا ببخشید نمیه شب بود ، دلم گرفته بود ، هوای یار کردم ، ویادم رفت بنویسم آخرا یار دلم را شکسته بود ( نه این را ننوشتم )  با عرض معذرت وپوزش این چند خط ناقابل متعلق باین حقیر سراپا تقصیر است .
بعد بخودم گفتم ؛ تو فقط بدرد مردن میخوری وبس .
عکسی که درآنجا گذاشته بودم خود هزاران زبان داشت وآنچه من نوشتم بود زیر متن " ایکاش"  کمی ضربه زده بود ......

واله حالا همه چیز مملکت درست است  قانون اساسی شما مو بمو اجرا میشود ، انسانهای شریف دست ستمددید گان وبیچارگان وتهی دستانرا میکیرند  ، گرمخانه برای گرسنه گان دارید؟ بهداشت کامل دارید ؟ گرانفروشی ندارید ؟ همه مردم  بهم کمک میکنند ویکدیگر را دوست دارند وفریب نمیدهند ؟ دزدیوآدمکشی وتروز شخصیت وتروز وآدمکشی نیست ، قاچاق اسلحه ومواد وزن نیست   تنها همین چند خط که من فراموش کرده بودم  نام پر ابهتم را بر بالا یا زیر  آن بنویسم وعرض اندام کنم مشگل ایجاد کرد؟ حال مفاد قانون اساسی را برای اعضای محترم انجمن میفرستید ؟ و یا آنرا به رخ من میکشید ؟

روزیکه من وارد این اذنجمن شدم تنها ده نفر بودند با اشعاری مذهبی ، فحاشی وتفکرات ناشی از افکار دگرگون شده ، من (سپاس ودرود )را زیر نظرها نوشتم ، من همه را عزیزم وجانم خطاب کردم ، اشعارم از قدما تا معاصرین بود فهمیدم اشعار سیمین وفروغ را دوست ندارند ، اشعار سهراب سپهری را دوست ندارند همه چیزد رخط عرفان ومولا وحضرت امام غایب میباشد من دست به عصا میرفتم کار خودم را میکردم .
حال این نوشتار واین تصویر گویا  کمی بو داشته وبویش به بینی خیلی ها رسیده تصویر مردی از قبیله سرخ پوسنتان که درکنار آتش نشسته ودست به دعا برداشته  اما از آسمان سر یک گرگ هویدا میشود .
ومن نوشتم ای کا ش مار نمیفربید وغیره ......منظور خاصی نداشتم تنها دلم گرفته بود ؛ همین کورشم اگه دور بگم .....

حال به آن جناب که حتما پلیس امنیتی این بنگاه شادمانی میباشند گفتم اگر خیلی ناراحت هستید بفرمایید این نام وفامیل من اگر خیلی حالتان بد  شد آنرا بردارید واگر دیدید بیشتر دچار توهم شدید آنرا پاک کنید .

چقدر از خشم وخشونت وهجر یار بنویسم ، چقدر از عقوبت آخر زمان بنویسم ، اوف ...... واقعا . . روزهای اول " مادرینا" بودم که خودم را کنار کشیدم وبا احترامات فائقه گفتم من چون درایران  نیستم حق مادر خوانده انجمن را ندارم، سپس اهالی ده آمدند وهمچنان ادامه دارد عده ای رفتند حوصله شان سر رفت ۀ عده ای لک لک میکنند اما » قانون اساسی» بجای خود محکم است  دراین فکرم که باید برای آن جناب امیرخان چی چی آور بنویسم که بیا تو درکنگره امریکا قانون اساسی تدوین میکنی ما خودمان هرکدام یک قانونیم  .پایان 

تا موچ حادثات  چه بازی کند  که ما 
با زورق شکسته ، به دریا نشسته ایم 
ما آن شقاقیم. که با داغ  سینه سوز 
جامی گرفته ایم  وبصحرا  نشسته ایم ....." فرهاد "
بهر روی مادرجان روزت مبارک وروزهمه مادران واقعی که باید هرروز سنتایش شوند نه بایک گلدان گل شبو یا یک جعبه شکلات یا یک تنبان وپستان بند .
عمرتان دراز.
ثریا / اسپانیا / دلنوشته امروز من / شنبه ششم ماه می 2016 میلادی /



به یک دوست !

دوست من 

میدانم که در این بازار مکاره  مشغول طوافی  ، میدانم  که به دنبال چه میگردی ، 
میدانم 
که گمشده  خودت را  میجویی
این گمشده  ویران است ، مانند همان خاک سر زمینش 
کهنه شده است /
گامهای روزگار  چیزی برایش باقی نگذاشته ، 
میدانم  به دنبال سرابی  آین سراب رو به تاریکی میرود 
در رویا 
تنها نقطه روشن زندگیش تو بودی 
تو ، که خودرا شکستی  ، به دنبال تکه های تو بودم ،
آنهارا جمع کردم  وبه سر زمین لاله های واژؤگون  سفر کردم 
از همه کس  سراغ ترا گرفتم 
همه گفتند "
در خیابان  بن بست ،  کوچه بن بست ، ودرب آخر .
درب را کوبیدم ، درب نیز شکسته بود ..... ثریا 
» نقل شده از روی نوشتاری روی گوگل پلاس «

بی تو اما ....

بی تو اما ، 
 به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ......ف. مشیری
------
ومن ... در همه گستره ها ، بی شناخت  مرز ، همچنان باران میشوم ومیبارم ،  برای رفتن  به دنیای دیگران  نیاز به هیچ راهواری ندارم  با گامهای خودم  راه میروم  با سینه ای که مانند ولگردان درآسمانها میگردد  ونیاز دارد که بر دیواری تکیه دهد مانند پرنده ای بی آشیان که نیاز دارد بر روی شاخه ای بنشیند  وکسی برایم لانه بسازد که دران تنها دود عشق درهوا پراکنده گردد.
هیچکس مرا ندیده است ، ونخواهد دید ، اما درتصور وذهن همه نشسته ام ،  گاهی طوفانها ، تازیانه ها  وکینه هایشانرا که بر سینه ام  فرود آورده اند  ومن از فشار درد تیره وترا شیده ام ، اما گریخته ام .

هیچکس مرا ندیده است  دران هنگام که بخود میپیچم  ودر این پیچیدگی  کمات مبهمی  به ذهنم فشار میاورد . گاهی بعضی ها ازدیدنم دچار شوک میشوند ،  چرا ، چگونه اینهمه چکامه میرسایی ؟ آنها به گمان دخترکی تازه بالغ شده وعاشق ، به نوشته هایم نگریسته اند ، اوه ، تو؟ حالا ؟ با این سن ؟ 

سپس پریشان میشوم  از آنها میگریزم ، عشق نه سن دارد ونه نیاری به شمارش سالها ، عشق ناگهان درب خانه را میکوبد بیخبر میهمانی است ناخوانده وتو باید پذیرای آن باشی  ، سپس از خمره تاریک آن تیره بختان جدا میشوم وسر بر بالین عشق میگذارم  وبا شراب مستی  آور آن تخمیر میشوم ودرجامها رسوب میکنم  ریخته میشوم تا بنوشندم /
دیگر به تیره گیها رو نمی کنم  در دلهای تاریک وسر شار از اراجیف کلمات بیگانه جایی پیدا نخواهم کرد  من به مغزها خون میرسانم .
زمانی فرا میرسد که مجبورم از کنار مردمی بگذرم  که آفتاب عقل  تار وپود  زندگی آنهارا خشکانیده است  وخودرا مانند بردگان در بازار سود وزیان به معرض فروش گذاشته اند  آنگاه لبه تیز سوهان خیال را با اندیشه هایم نرم میکنم وبسوی انها میفرستم .

من سوزش اندیشه وعشق  را زیر خاکستر خیال  ، وگرمای دلپذیرش  میسازم .

گاهی بسوی وطنم میروم ، به خیال آتکه هنوز وطنی دارم ، خیالم را رها میکنم به کوچه پس کوچه های ناشناس ، به جاهایی که گمان میبردم عشق درون گردابی از خیال خوابیده است ، دراین زمان هیچکس نمیتواند جلوی مرا بگیرد مرزی را نمیشناسم همچنان میتازم ، از همه سراغ آن خانه را میگرم ، آدمها رباط شده اند ، با دست اشاره میکنند 
» خیابان آخر ، کوچه بن بست ، درب آخر « 
درب را میکوبم بخیال آن رویا ، بخیال آن هوای تازه ونفس گرم عشق ، اما .....درب شکسته است وزنی ویران درب را به رویم باز میکند .

چهره خاک آلودم را در شیشه های خیابان مینکرم وآن چهره بی چهره را که گم کرده ام  در نقش یک آرزو تصویر میکنم ، نقشی ناشیانه  که درمیان امواج آب برکه ناپدید میشود  چون معنای مرا ، معنای هستی مرا نفهمیده است ومن کم کم خاموش میشوم  وآتش درونم روبخاموشی میرود  ودرآن خاکستر گرم  باقیمانده  آتش  گوشم را به دیوار  میگذارم شاید سروشی  را دوباره بشنوم  
اما تنها پرنده درخاموشی  نغمه سرایی میکند . پایان

پریشان کلبه ای دارم که پریشان میکند بادش
من آز آب وگل غم میکنم هر لحظه ابادش ..........طالب آملی 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا /06/05/2017 میلادی / برابر با 16 اردیبهشت 1396 خورشیدی .