شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۶

بی تو اما ....

بی تو اما ، 
 به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ......ف. مشیری
------
ومن ... در همه گستره ها ، بی شناخت  مرز ، همچنان باران میشوم ومیبارم ،  برای رفتن  به دنیای دیگران  نیاز به هیچ راهواری ندارم  با گامهای خودم  راه میروم  با سینه ای که مانند ولگردان درآسمانها میگردد  ونیاز دارد که بر دیواری تکیه دهد مانند پرنده ای بی آشیان که نیاز دارد بر روی شاخه ای بنشیند  وکسی برایم لانه بسازد که دران تنها دود عشق درهوا پراکنده گردد.
هیچکس مرا ندیده است ، ونخواهد دید ، اما درتصور وذهن همه نشسته ام ،  گاهی طوفانها ، تازیانه ها  وکینه هایشانرا که بر سینه ام  فرود آورده اند  ومن از فشار درد تیره وترا شیده ام ، اما گریخته ام .

هیچکس مرا ندیده است  دران هنگام که بخود میپیچم  ودر این پیچیدگی  کمات مبهمی  به ذهنم فشار میاورد . گاهی بعضی ها ازدیدنم دچار شوک میشوند ،  چرا ، چگونه اینهمه چکامه میرسایی ؟ آنها به گمان دخترکی تازه بالغ شده وعاشق ، به نوشته هایم نگریسته اند ، اوه ، تو؟ حالا ؟ با این سن ؟ 

سپس پریشان میشوم  از آنها میگریزم ، عشق نه سن دارد ونه نیاری به شمارش سالها ، عشق ناگهان درب خانه را میکوبد بیخبر میهمانی است ناخوانده وتو باید پذیرای آن باشی  ، سپس از خمره تاریک آن تیره بختان جدا میشوم وسر بر بالین عشق میگذارم  وبا شراب مستی  آور آن تخمیر میشوم ودرجامها رسوب میکنم  ریخته میشوم تا بنوشندم /
دیگر به تیره گیها رو نمی کنم  در دلهای تاریک وسر شار از اراجیف کلمات بیگانه جایی پیدا نخواهم کرد  من به مغزها خون میرسانم .
زمانی فرا میرسد که مجبورم از کنار مردمی بگذرم  که آفتاب عقل  تار وپود  زندگی آنهارا خشکانیده است  وخودرا مانند بردگان در بازار سود وزیان به معرض فروش گذاشته اند  آنگاه لبه تیز سوهان خیال را با اندیشه هایم نرم میکنم وبسوی انها میفرستم .

من سوزش اندیشه وعشق  را زیر خاکستر خیال  ، وگرمای دلپذیرش  میسازم .

گاهی بسوی وطنم میروم ، به خیال آتکه هنوز وطنی دارم ، خیالم را رها میکنم به کوچه پس کوچه های ناشناس ، به جاهایی که گمان میبردم عشق درون گردابی از خیال خوابیده است ، دراین زمان هیچکس نمیتواند جلوی مرا بگیرد مرزی را نمیشناسم همچنان میتازم ، از همه سراغ آن خانه را میگرم ، آدمها رباط شده اند ، با دست اشاره میکنند 
» خیابان آخر ، کوچه بن بست ، درب آخر « 
درب را میکوبم بخیال آن رویا ، بخیال آن هوای تازه ونفس گرم عشق ، اما .....درب شکسته است وزنی ویران درب را به رویم باز میکند .

چهره خاک آلودم را در شیشه های خیابان مینکرم وآن چهره بی چهره را که گم کرده ام  در نقش یک آرزو تصویر میکنم ، نقشی ناشیانه  که درمیان امواج آب برکه ناپدید میشود  چون معنای مرا ، معنای هستی مرا نفهمیده است ومن کم کم خاموش میشوم  وآتش درونم روبخاموشی میرود  ودرآن خاکستر گرم  باقیمانده  آتش  گوشم را به دیوار  میگذارم شاید سروشی  را دوباره بشنوم  
اما تنها پرنده درخاموشی  نغمه سرایی میکند . پایان

پریشان کلبه ای دارم که پریشان میکند بادش
من آز آب وگل غم میکنم هر لحظه ابادش ..........طالب آملی 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا /06/05/2017 میلادی / برابر با 16 اردیبهشت 1396 خورشیدی .