جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۶

به که مانم ؟

به که مانم؟ به هیچکس ، بخودم ، 
گاهی اوقات برخلاف میلم  در پی سئوالاتی بر میایم  ، سئوالها همیشه بیجوابند ، ویا نمیدانند ، زبانت را نمی فهمند در زیر خروارها خود فریبی گم شده اند ،
زیبا پرستم ، خداوند  خیلی چیزهارا ازمن دریغ داشت دستهایم کوچک ، تا نتوانم مشتم را پرکنم ، پاهایم کوچک تا نتوانم درون چکمه فرو برده وبا دیگران همراه شده وبدوم  تا به آن کوه خود فریبی برسم ،  با گلی که مرا ساخت درونش پرتوی از خودش را نهاد ، واین پرتو همیشه بامن بود  ومیل نداشتم خیانتی روا بدارم  همه حصارهارا شکستم  برای ازادی روح  وهیچ درپی ساختن حصار جدید  که دران تاویلات وخیال موج میزد نرفتم .

این زیبا پرستی سراسر هستی مرا به زیر خود فرو برد  ودر سراسر هستی من آتش زد  زیباییهایی که از خیال ودروغ شکل میگرفتند  وگاهی عقل حقیقت جویم را به زیر سئوال میبردند ،  زیباییهای که دل سرد وآهنینم را به آتش فشانی مبدل میساختند  وزیباییهای که  قافله افکارم بودند  ودر فرا سوی عقلم پرواز میکردند .

مردم زبانم را نمی قهمند ، من هم  زبان آنهارا نمی فهمم تنها با حسی دردناک آنهارا با خود زمزمه میکنم  که ایوای باز یک فریب دیگر سر راهم ایستاد تا میتوانستم روی آنرا با خاکستر بی دردی پوشاندم  اما شعله ها آنچنان بلند بودند که تا اوج میرفتند  از زیباییها کاستم وبه زشتی پاهای طاوس فکر کردم که چگونه چتر خود فریبی را باز میکند و  آن پاهای زشت ونفرت انگیزش میگوید تنها من یک خیالم ، نه بیشتر .

امروز نه دین دارم تا پرچم کفر را برافرازم ونه ایمانی که دران شک بوجود آید  دیگر حواسم را از محاسبات روزانه  بریده و تنها به دیواری میاندیشم که بین من وسایرین کشیده شده است .

دگر میلی ندارم با کسی همراه شوم ویا با جایی شریک باشم  هر صبح با فرارسیدم  سپیده دم  ناگهان صداهایی دراطرام پیدید میاید واین صدا بمن میگویند که پیامی دیگر درراه است بی آنکه آنهارا ببینم به درون زباله دانی میفرستم  دیگر با کسی هم آواز نخواهم شد  ودیگر دررویا فرو نخواهم رفت ودیگر به آن سر زمین بلاخیز فکر نخواهم کرد .

روز گذشته چند عکس از زادگاهم دیدم وبا خود میاندیشیدم اگر الان درآنجا بودم چه کاری برای این تیره بختان انجام میدادم بااین دستهای کوچک وپیکر ناتوان ، بی آبی ، فقر ، خشکسالی همهرا به جنون واداشته درکپرها خوابیده بودند درانتظار مرگ ومن حتم دارم که باغ بزرگ "سلسبیل "درحال حاضر فواره هایش تا عرش میرود وآبشارها درجویبارها روانند وسفره ناهار حضرت آقا با بره بریان پهن است وابلهانی که اورا ستایش میکنند وزیر چتر حمایت اویند گرد او حلقه زده ومشغول لقمه های زاویه دار میباشند .
در آنسوی دیگر معدنی فرو ریخته وصدها انسان بدبخت بیگناه درهمان معدن مدفون شده داند واین را به حساب کفر وخشم خداوندی گذاشتند وتمام شد .
بنا براین گفتن ونوشتن فایده ندارد هرکسی درخودش بیداراست وبفکر خودش  ومن در رویاها در بسترم  از این سو به آنسو میغلطم و به یک خیال پوچ  میاندیشم .

امروز بیدارم  ، اما این بیداری دیگر بیفایده است  خودرا نجات داده ام از درون خویش جسته ام  دیگر " ازما" نیستم واز دیگران نیستم خودم هستم  با نا پدیدشدن رویا  در روشنایی روز زیر آفتاب درخشان  دیگر از همه بریدم و ان گسیختگی ادامه دارد .
نه ! ناتوان نیستم ،  ترسی هم نخواهم داشت  تنها در انتخاب رویاهایم ناتوانم  واز زیستن میان آنها بیزار ومتنفرم .

هر انسانی آمیخته های از ضدیتها   از جمع وفرد است ومن فردی شدم یکه وتنها  احساس درهمه بودن را از دست دادم  با آن تاریکی که میپنداشتم خورشید است پشت کردم  چه بی خردانه درآن تاریکی نور خورشید را میدیدم ؟! .
چیزی دردرونم فریاد میکشید که این یک فریب است ، یک فریب ناجوانمردانه  امروز همه چیز با ترازوی پول وزن میشود نه با مثقال احساس وعشق اینها گم شده اندعشق به میهن وبه خاک تنها یک وسیله ، یک ابزار است .

حال تبعیدی شهری هستم که درآن هیج مجسمه ای نیست ،  وجایی که مجسمه نباشد خیال هم نیست  واین خیال است که میافریند  درشهر بی مجسمه کسی حق آفریدن ندارد  ، دراین شهر خدایی نیز وجود ندارد  که هرروز چیز تازه ای بیافریند وجنایتی تازه مرتکب شود  چون باحیال است که خدا آفریده میشود ، حال خیل خدایان درآنسوی شهر در محبس خود ایستاده اند تا زمستانی دیگر.
ومن درانچه که درمن بودیعه گذاشته شده سرگرمم/ پایان 

ره میبرم ، آنجا که پسند دل من بود 
ای شاعر نوخاسته  ، اندیشه دگر کن 
یا جامه لفظ از پی اندیشه بیارای
یا نقش خیال من از اندیشه بدر کن /........
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /05/05/2017 میلادی / برابر با پانزدهم اردیبهشت 96 خورشیدی.