شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۶

به یک دوست !

دوست من 

میدانم که در این بازار مکاره  مشغول طوافی  ، میدانم  که به دنبال چه میگردی ، 
میدانم 
که گمشده  خودت را  میجویی
این گمشده  ویران است ، مانند همان خاک سر زمینش 
کهنه شده است /
گامهای روزگار  چیزی برایش باقی نگذاشته ، 
میدانم  به دنبال سرابی  آین سراب رو به تاریکی میرود 
در رویا 
تنها نقطه روشن زندگیش تو بودی 
تو ، که خودرا شکستی  ، به دنبال تکه های تو بودم ،
آنهارا جمع کردم  وبه سر زمین لاله های واژؤگون  سفر کردم 
از همه کس  سراغ ترا گرفتم 
همه گفتند "
در خیابان  بن بست ،  کوچه بن بست ، ودرب آخر .
درب را کوبیدم ، درب نیز شکسته بود ..... ثریا 
» نقل شده از روی نوشتاری روی گوگل پلاس «