دوست من
میدانم که در این بازار مکاره مشغول طوافی ، میدانم که به دنبال چه میگردی ،
میدانم
که گمشده خودت را میجویی
این گمشده ویران است ، مانند همان خاک سر زمینش
کهنه شده است /
گامهای روزگار چیزی برایش باقی نگذاشته ،
میدانم به دنبال سرابی آین سراب رو به تاریکی میرود
در رویا
تنها نقطه روشن زندگیش تو بودی
تو ، که خودرا شکستی ، به دنبال تکه های تو بودم ،
آنهارا جمع کردم وبه سر زمین لاله های واژؤگون سفر کردم
از همه کس سراغ ترا گرفتم
همه گفتند "
در خیابان بن بست ، کوچه بن بست ، ودرب آخر .
درب را کوبیدم ، درب نیز شکسته بود ..... ثریا
» نقل شده از روی نوشتاری روی گوگل پلاس «