جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۶

به که مانم ؟

به که مانم؟ به هیچکس ، بخودم ، 
گاهی اوقات برخلاف میلم  در پی سئوالاتی بر میایم  ، سئوالها همیشه بیجوابند ، ویا نمیدانند ، زبانت را نمی فهمند در زیر خروارها خود فریبی گم شده اند ،
زیبا پرستم ، خداوند  خیلی چیزهارا ازمن دریغ داشت دستهایم کوچک ، تا نتوانم مشتم را پرکنم ، پاهایم کوچک تا نتوانم درون چکمه فرو برده وبا دیگران همراه شده وبدوم  تا به آن کوه خود فریبی برسم ،  با گلی که مرا ساخت درونش پرتوی از خودش را نهاد ، واین پرتو همیشه بامن بود  ومیل نداشتم خیانتی روا بدارم  همه حصارهارا شکستم  برای ازادی روح  وهیچ درپی ساختن حصار جدید  که دران تاویلات وخیال موج میزد نرفتم .

این زیبا پرستی سراسر هستی مرا به زیر خود فرو برد  ودر سراسر هستی من آتش زد  زیباییهایی که از خیال ودروغ شکل میگرفتند  وگاهی عقل حقیقت جویم را به زیر سئوال میبردند ،  زیباییهای که دل سرد وآهنینم را به آتش فشانی مبدل میساختند  وزیباییهای که  قافله افکارم بودند  ودر فرا سوی عقلم پرواز میکردند .

مردم زبانم را نمی قهمند ، من هم  زبان آنهارا نمی فهمم تنها با حسی دردناک آنهارا با خود زمزمه میکنم  که ایوای باز یک فریب دیگر سر راهم ایستاد تا میتوانستم روی آنرا با خاکستر بی دردی پوشاندم  اما شعله ها آنچنان بلند بودند که تا اوج میرفتند  از زیباییها کاستم وبه زشتی پاهای طاوس فکر کردم که چگونه چتر خود فریبی را باز میکند و  آن پاهای زشت ونفرت انگیزش میگوید تنها من یک خیالم ، نه بیشتر .

امروز نه دین دارم تا پرچم کفر را برافرازم ونه ایمانی که دران شک بوجود آید  دیگر حواسم را از محاسبات روزانه  بریده و تنها به دیواری میاندیشم که بین من وسایرین کشیده شده است .

دگر میلی ندارم با کسی همراه شوم ویا با جایی شریک باشم  هر صبح با فرارسیدم  سپیده دم  ناگهان صداهایی دراطرام پیدید میاید واین صدا بمن میگویند که پیامی دیگر درراه است بی آنکه آنهارا ببینم به درون زباله دانی میفرستم  دیگر با کسی هم آواز نخواهم شد  ودیگر دررویا فرو نخواهم رفت ودیگر به آن سر زمین بلاخیز فکر نخواهم کرد .

روز گذشته چند عکس از زادگاهم دیدم وبا خود میاندیشیدم اگر الان درآنجا بودم چه کاری برای این تیره بختان انجام میدادم بااین دستهای کوچک وپیکر ناتوان ، بی آبی ، فقر ، خشکسالی همهرا به جنون واداشته درکپرها خوابیده بودند درانتظار مرگ ومن حتم دارم که باغ بزرگ "سلسبیل "درحال حاضر فواره هایش تا عرش میرود وآبشارها درجویبارها روانند وسفره ناهار حضرت آقا با بره بریان پهن است وابلهانی که اورا ستایش میکنند وزیر چتر حمایت اویند گرد او حلقه زده ومشغول لقمه های زاویه دار میباشند .
در آنسوی دیگر معدنی فرو ریخته وصدها انسان بدبخت بیگناه درهمان معدن مدفون شده داند واین را به حساب کفر وخشم خداوندی گذاشتند وتمام شد .
بنا براین گفتن ونوشتن فایده ندارد هرکسی درخودش بیداراست وبفکر خودش  ومن در رویاها در بسترم  از این سو به آنسو میغلطم و به یک خیال پوچ  میاندیشم .

امروز بیدارم  ، اما این بیداری دیگر بیفایده است  خودرا نجات داده ام از درون خویش جسته ام  دیگر " ازما" نیستم واز دیگران نیستم خودم هستم  با نا پدیدشدن رویا  در روشنایی روز زیر آفتاب درخشان  دیگر از همه بریدم و ان گسیختگی ادامه دارد .
نه ! ناتوان نیستم ،  ترسی هم نخواهم داشت  تنها در انتخاب رویاهایم ناتوانم  واز زیستن میان آنها بیزار ومتنفرم .

هر انسانی آمیخته های از ضدیتها   از جمع وفرد است ومن فردی شدم یکه وتنها  احساس درهمه بودن را از دست دادم  با آن تاریکی که میپنداشتم خورشید است پشت کردم  چه بی خردانه درآن تاریکی نور خورشید را میدیدم ؟! .
چیزی دردرونم فریاد میکشید که این یک فریب است ، یک فریب ناجوانمردانه  امروز همه چیز با ترازوی پول وزن میشود نه با مثقال احساس وعشق اینها گم شده اندعشق به میهن وبه خاک تنها یک وسیله ، یک ابزار است .

حال تبعیدی شهری هستم که درآن هیج مجسمه ای نیست ،  وجایی که مجسمه نباشد خیال هم نیست  واین خیال است که میافریند  درشهر بی مجسمه کسی حق آفریدن ندارد  ، دراین شهر خدایی نیز وجود ندارد  که هرروز چیز تازه ای بیافریند وجنایتی تازه مرتکب شود  چون باحیال است که خدا آفریده میشود ، حال خیل خدایان درآنسوی شهر در محبس خود ایستاده اند تا زمستانی دیگر.
ومن درانچه که درمن بودیعه گذاشته شده سرگرمم/ پایان 

ره میبرم ، آنجا که پسند دل من بود 
ای شاعر نوخاسته  ، اندیشه دگر کن 
یا جامه لفظ از پی اندیشه بیارای
یا نقش خیال من از اندیشه بدر کن /........
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /05/05/2017 میلادی / برابر با پانزدهم اردیبهشت 96 خورشیدی.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۶

خصوصی

خصوصی است-
----------------
من روزی یک صفحه را باید برای یک کمپانی بفرستم برای چاپ ، بنا براین گاهی  دراین وسط هم خودم دلتنگهایم
را مینویسم اگر که  ( دخالتهای بیجا) بگذارند .
مرتب برایم زنگ نزنند که اینطور شد وآنطور شد ......امروز پنجشنبه است ومن دراین روزها تنها هستم وباید بنوعی خودمرا سرگرم کنم بقیه آشغالهایم  مشغول بارگیری یعنی شارژ شدن میباشند ، در صفحه  لپ تابم کمتر به این وآن تماس میگیریم وکمتر به سایتها میروم بخاطر ویروس وهمین امروز که داشتم یک برنامه را ازسایت ( قمرخانم)  تماشا میکردم  دستگاهم دچار بیماری شد خوشبختانه ضد ویروس خیلی قوی دارم که فورا به کمکم آمد وخوب شد آنچه که نباید بشود .
داشتم  درخانه قمرخانم ( من تلویزیون  شیخ علیرضاخان نوریزاده  را خانه قمر خانم گذاتشه ام * که هرااطاقش را به یکی اجاره داده  ومن تنها دوبرنامه را میدیدم یکی مسعود اسدالهی ودیگری برنامه ای بود که بخاطر گوینده زیبای آن  خانم روشنک بنام چهار سو تماشا میکردم که متاسفانه خانم روشنک جایشانرا به یک قلچماق داده اند  وامروز تازه فهمیدم که تلویزیونی بنام " جم تی وی" در ترکیه وسایر جاها برنامه های خوبی پخش میکرد وآن جنابی  که کشته شده ومن نا دانسته به یکی از وابستگان او تسلیت گفتم صاحب این ماهواره بزرگ بوده اند ، من کمتر تلویزیون تماشا میکنم یعنی ابدا تماشا نمیکنم مگر آنکه فیلم خوبی داشته باشد از اخبار آب کشیده واز هزار صافی رد شده  هم بیزارم اعصاب خودمرا بیشتر ازاین آشغالها دوست میدارم ، تلویزیون من تنها برای گذاشتن دی وی دی ها ویا برنامه هایی که روی تابلت یا موبایلم هست روی آن میاندازم وتماشا میکنم که خوشبختانه آنهاراهم به درک واصل کردم .

حدود چهار صدعدد فیلم سینمایی دارم برایم کافی است هرباز هم که به کتابفروشی بزرگ شهر میروم یا بفروشگاه سری به قسمت فیلمها میزنم واگر فیلمی مورد علاقه ام بود میخرم گاهی هم به شرکت آمازون سفارش میدهم که متاسفانه بعضی از آنها ساخت چین ویا پرشده درهمین سر زمین خودمان است . کتابهای زیادی را به زبان اصلی روی تابلتم نگاهداشته ام که شبها میخوانم ویا به موزیک مورد علاقه ام گوش میدهم ، من هنوز درزمان خودم قفل شده ام خیال هم ندارم وارد این دنیا ی کثیف دوطبقه بشوم .
 امروز تازه فهمیدم که این تلویزیون چقدر درایران پر طرفدار بوده وسریالهای ترکی عربی وفارسی وغیره را با موزیک های شاد نشان میداده است .

هر صفحه ایرا باز میکنیم یکی نشسته به دیگری فحاشی میکند  ویا خ ...مالی ، تنها گاهی به طنز آن پیر خراسانی گوش میدهم با مزه است کمی میخندم بخصوص که دین جدیدی وارد کرده بنام دین پانا سونیک  یعنی علم ومعرفت ودانش  خو ب بد نیست بهتر از ژستهای روشنفکری وآرتیستی بعضی از مبارزین همیشه درپیست رقص اپوزسیون میباشد .
هیچ علاقه ای به سیاست ندارم ، عشق من موسیقی است وشعر واکثر دیوان شعرای بزرگ را درون صندوقخانه اطاقم دارم  حال میفهمم چرا پدر مولانا دست پسرش را گرفت وفرار کرد ؟ چرا سعدی میخواست بگریزد وچرا حافظ ترسید فرار کند  وچرا اکثر شعرای ما با نامهای مستعار اشعاری میسرودند تا دردهای اجتماعی شان را بیان نمایند . ما ملت عجیبی هستیم مانند نداریم واقعا از صمیم قلب میگویم هیچ ملتی مانند ما دردنیا اینهمه بی درد وبی تربیت ومهار گسیخته نیست .
اگر روزی من با دخترم وهمسرش برای ناهار برویم همسر او تنها یک آبجو مینوشد واگر بگویم چرا بیشتر نمینوشی میگوید باید رانندگی کنم ! وحق ندارم بیشتراز یک لیوان  آبجو بنوشم ،  وشبهایی که میهمان هستیم یا دورهم جمع میشویم  وظیفه رانندگی به عهده بانوان میافتد اگر آقایان بخواهند کمی بیشتر بنوشند .احترام به قانون برای آنها از همه مهمتراست .
در سر زمین گل وبلبل ما  مردک یک بطر ودکارا سر میکشید به همراه زن وبچه قیج وقاج درجاده چالوس درتاریکی رانندگی میکرد چشمانش حتی باز نمیشدند بدرک اگر همه ته دره میافنا دند ، مهم این بود که اقا شاد وشنگول وسرخوش بودند .....
امروز مرتب شعری از سهراب سپهری که دروصف فروغ  گفته بود بر زبانم جاری است اما هرچه به دنبالش میگردم آنرا نمییابم  هنگامی که فروغ مرد جناب اجل عالیمقام صدر هیت رییسه روزنامه داران !  حضرت والای مسعود بهنود در رادیو کانال دو صدای ایران آنرا بنحو دلپذیری دکلمه فرمودند !!!
جوان بود  ، واز اهالی امروز بود
لحن آب وزمین را خوب میفهمید ......

منهم میفهمم اما میلی ندارم به کسی نشان بدهم  جوان هم نیستم پای به میان سالاری ! گذاشته ام با افتخار تمام .
اجازه هم به کسی نمیدهم که پایش را از گلیم خودش بیشتر دراز کند  ، درمشتم کارهای تیزی پنهان دارم که بموقع از آنها استفاده میکنم ، من یاد گرفته ام که چگونه  ودرچه موقعی باید سگوت کرد وچه موقع باید فریادکشید ، فریاد کشیدن مباهات ندارد تنها یک جواب کافی است ازنوع حرفهای زیبای خودشان .انکار نمیکنم که کمی حساس هستم یعنی بجای رگها کلفت داش مشتی سیمهای نازکی زیر پوستم  نشسته که با هرتلنگری مانند سیم ساز بنوا درمیانند.
از همه مهمتر ، من یک انسانم وانسانی فکر میکنم وانسانی عتمل میکنم بنا برای اگر گاهی حیوانی چموش سر راهم قرار بگیرد بدجوری اورا بهم میمالم وآورا بجایی میفرستم که عرب نی میاندازد .
ویک انسان دلی دارد ودرون این دل خونی روان است ودرون این خون ذرات عشق متبلور میشوند بنا براین خیلی باید با من آهسته گام برداشت همراه  با پاهای خودم . من باکسی همگام نمیشوم ،  به پشتوانه خانودگی هم تکیه نمیکنم  چرا که احتیاجی ندارم به استخوان پوسیده امواتم بنازم خودم هنوز زنده ام ودارای قدرتی غیر قابل تصور .
 وچه بهتر تا زنده هستیم با یکدیگر مهربان باشیم  نه آنکه زمانی طرف از دنیا رفت برایش نوحه سرایی کنیم .پایان دلنوشته های امروزی ثریا .
» لب پرچین « اسپانیا /

اسپانیا

در معرکه  عشق زجرات خبری نیست 
غیز از سپر انداختن  اینجا خبری نیست 

سر گشتگی ما همه از عقل فضول است 
 صحرا همه را هست اگر راهبری نیست ......." صائب تبریزی"

تو اینجا هستی ، د راینجا  عضوی از این خانواده شدی ، دراینجا ترا مداوا میکنند وبتو داروی میدهند دراینجا هرسال مجانی باید برای چک آپ بروی  دراینجا باید هرسال به دولت برگزیده مردم رای بدهی ، دراینجا ازتو پرسیدند که آیا با جدایی " کاتالونیا" موافقی وتو جواب دادی : نه!  چهل وهشت درصد خوانندگان تو دراین سر زمین هستند وبهترین خبرنگار ونویسنده این سر زمین در توییتر باتو دوست است ، عده ای نوشته هایت را با ترجمه میخوانند وتو دراین سر زمین هنوز به آن خاک بیمار والوده میاندیشی  وبه آن مردم بیشعور وبی ادب  بی اصل ونصب که خود خودشانرا نمیشناسند وتو میخواهی ترا بشناسند؟ ....

نه ! دیگر فکر نخواهم کرد مانند یک تماشاچی مینشینم به شوهای آنها گوش میدهم ویا تماشا میکنم یکی با ناله حرف از گذشته میگوید یکی با کلمات گنده گنده سخن از آینده میگوید سومی  ترا بیمار میسازد واز تجزیه آن خاک سخن میگوید بهر روی خاک بختیار وکوههایش گم شدند ، کویر کرمان درکرمها فرو رفت با مرکز هم کاری نداری . 
فراموش مکن که تو یک اسپانیایی هستی بدون شناسنامه مضاعف  .
بچه هایت به راحتی به همه کشورها میروند خودت به راحتی به همه جا سفر میکنی ، احترامت را دارند چه درسر صف اراء وچه درسر صف گوشت .
ایا دلت برای فحاشی آن جانوران پس مانده سفلیس وسوزاک وایدزی تنگ شده است ؟  دوستانرا که دیدی ، خواهرت را شناختی  ؟ مادرت را که دیدی؟ از فامیل بزرگ هم دیگر حرف نزن  که تو خود فرمانده یک فامیل شده ای.

آری ، گاهی فراموش میکنم کجایم ، گاهی فراموش میکنم که داماد عزیزم اتومبیل را صبح زود میاورد تا مرا به درمانگاه ببرد ومنتظر  میماند تا من برگردم ، گاهی فراموش میکنم که هروقت درجایی گیر میافتم همه فورا به کمکم بر میخیزند همه حواسمرا را داده بودم به آنسوی آب ها .آنهم آبهای گندیده لبریز از مارهای گزنده وخزندگان زهر دار .  آری فراموش کرده بودم .

در ایران که بودم ، خانه امرا بسبک اسپانیایی مبله کرده بودم از بوفه های بزرگ تا مبلمان وپرده ، لباسهایم اکثرا به سبک زنان اسپانیایی بودندوموهایمرا به طرف بالا میزدم وگلی در گوشه موهایم مینشاندم که حتی شبی دریک عروسی همه بمن گفتنند که " 
شبیه پرنسس های اسپانیایی شده ام درحالیکه هیچ شناختی از اسپانیا  نداشتم  بی ارده عروسکهای اسپانیایی را سفار ش میدادم ودرگوشه وکنار اطاقم میچیدم . حال درمرکز دموکراسی وازادی نشسته ام وبرای  آن خاک الوده غصه میخوردم با مردان خود فروش وزنان هرجاییش  که با وزش باد همراهند .
میل داری خط وزبان خودرا نگاه دارد ، نه بیشتر  وارد معقولاتشان مشو ، آنها غریبه هایی هستند که تنها وجه اشتراکشان زبان فارسی است که آنهم به زودی  گم خواهد شد . فراموش کن ، فراموش کن . آنقدر این کلمه را تکرا رکن تا فراموش کنی  .
نه ! زنده باد اسپانیا .  با همه سختی ورنجی که در محدوده خود دارم اما میارزد به شاهی در آن سر زمین . ث

خودرا بشکن تا شکنی قلب جهان را 
این فتح  میسر به شکست دگری نیست

در قافله فرد روان   بار ندارم 
هر چند بجز سایه مرا همسفری نیست ..... دلنوشته امروز من /
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه  چهارم می 2017 میلادی /


بن مایه بیخردی

سالها پیش ، درهمسایگی ما دراین دهکده خوش آب وهوا  که باید خاکش را طوطیا کرده وبر چشم بکشم ، مردی زندگی میکرد که امروز نمیدانم درکدام خاک خفته در آلمان ، یا درهمین گورستان  بالای دهکده ، او یک فیلسوف بود ، دانش آموخته بود من اورا از طریق  یک مجله که مشترک بودم شناختم وبعدها فهمیدم که  او درهمسایگی ماست ،  اهل کاشان بود واز شش سالگی در تهران زندگی میکرد  در دبستان جم وبیرستان فیروزبهرام وکالج وسپس دانشکده  علوم تهران زیرنظر مرحوم دکتر حسابی  فارغ التحصیل شد . 
به آلمان رفت  ودر آنجا دررشته فیزیک تئوری وفلسفه فارغ التحصیل شد ویک همسر المانی نیز داشت  اودر در مرگز پژوهشهای  ( هورک هایمر ) که بنینان گذار  مکتبی در فرانکفورت بودند  به پژوهش پرداخت  در عرفان وشاهنامه  وفرهنگ ایران استاد بود ومیل داشت بقول خودش رستاخیزی در فرهنگ ایران ودراندیشه ایرانی  واجتماعی بوجود آورد ........
هشتاد کتاب نوشت وبه چاپ رساند  درایران ممنوع القلم وممنوع الچاپ  بود  بنا براین یا درمجلات مینوشت بی مزد وبی منت ویا کتابهایش ا درخانه چاپ کرده درون یک کارتن آنهارا مجلد میساخت ومیفروخت کسانیکه به نوشته های او علاقه داشتند میخریدند نمونه ای چند از کتابهایش به ایران نیز رفت که دست به دست میشد  او نویسنده کتابهای ( بن مایه فرهنگ ایران) اصالت انسانی ، فرهنگ زنخ زدایی،  وسر انجام  " در جهان گمگشتگی ومهر "  وعرفان ایران  مقالاتی نوشت  وداشت (اسطوره ، تصویر ، مفهوم ، فلسفه )را مینوشت که اجل باو مهلت نداد وزود رفت .

روزی که قرار بود من چند کتاب اورا بخرم با او قرارگذاشتم که در پایین دهکده دریک کافی شاب یکدیگر ببینیم  هردو ازهم میترسیدیم اواز من که نکند ماموری باشم برای کشتن او میروم ومن میترسیدم که برخوردم با او چگونه خواهد بود ، چهار جلد از کتابهای محصول خانگی اورا خریدم پولش را روی میز گذاردم یک کتاب هم بمن کاد و داد متاسفانه امروز نمیدام آنهارا کجا گذاشته ام .

منظو ر از اینهمه روده درازی این بود که چگونه عده ای خودرا فنا میکنند برای آنکه باین نوزادان تازه پا به دنیای حیوانات گذاشته که در مدفوع خودشان غلط میخورند وبا پراکنده کردن عطر وادکلن به دور خود میل دارند بوی گند خودرا پنهان سازند چه برخوردی میداشت ؟ واقعا نمیدانم ، حیف از آن زحماتی که کشید تا مثلا ( خرد ایرانی را زنده کند واز درون شیطان فرشته بیرون بکشد ) ! زهی تاسف وبیشتر تاسف ازاین میخورم که چرا درآن سر زمین به دنیا آمدم وچرا برای آن خاک لبریز از جانور وفتنه دل میسوزانم ؟.......

در زمانهای گذشته هم من این عقده اودیپ  خود گنده بینی را درخیلی از اشخاص میدیدم چون سر جنگ با کسی نداشتم با سکوت از کنارشان میگذشتم تنها بینی ام را میکرفتم تا بوی گند آنها به مشامم نرسد ، زد وخورد درغربت با این جانوران آسان نبود حال که نشسته ام وبرای دل خود مینویسم باز بدهکاری دارم وشب گذته از خود پرسیدم که : زن ، بتوچه ؟  تواز آن سر زمین طلبکاری اما بدهکار نیستی ، بگذار این نسل تازه ونوین  با صورتکهای  منحوسشان دور خود بچرخند غافل از آنکه بدانند دنیا چه خوابی برایشان دیده است .
اگر حضرت ولایتعهدی بنوعی  از زیر بار مسئولیت شاهی خودرا کنار میکشد میداند که باید حاکم بر یک سر زمینی باشد که که تنها یک صحرای بی آب وعلف با مشتی جانور  خزنده وگزنده سرو کار خواهد  دااشت .

هنوز صبح ندمیده  که من به دیار خودم شتافتم  خودی که از دیر باز اورا میشناسم روز گذشته پشه ای ناچیز روی دستم نشست با آب دهانم اورا بیرون کردم وجایش را الکل مالیدم  من زیاد از الکل استنفاده میکنم ،  من زیر نور خورشید وزیر تششعات او  عقل را یافتم نه درتاریکیها ودهلیزهای  نا مریی  به همین سبب هم  با تیغ تیز جلو میروم  حال اگر این سنگهای خام بخیال خود از مواد ذوب شده یک معدن بیرون آمده وصخره شده اند  خیال جنگ ندارم ومیلی به چالش کشیدنشان نیز ندارم میگذارم تا در رویاهای خود غرق باشند  این سنکها هنوز خامند از مواد گچی ساخته شده اند  اکثر ا|نها مردابهایی بیش نیستند   همه ، هیچند  ومن هستم ، با خرد انسانی خود وهرچه را که میل داشته  باشم از کلمات میسازم  آنرا شکل میدهم گاهی بصورت اشعاری زیبا وگاهی بصورت یک نوشتار .کمتر آن کلماترا منفجر میکنم چرا که نمیگذارم مغزم به حد انفجار برسد .
امروز بیاد چهره غمگین آن فیلسوف بیچاره افتادم که روزی بمن زنگ زد وگفت میل دارم خانه امرا بفروشم چون دیگر حوصله ندارم اگر مشتری پیدا کردی برایم بفرست واین آخرین گفتگوی ما بود تا آگهی تسلیت مرگ اورا درهمان مجله خواندم که دوستان خوبش از او یاد کرده بودند .
حال امروز درکنار این موجودات حقیر، این نوچه های زورخانه های پایین شهر ، میل دارم هنوز آن روزگاران را زنده نگاه دارم  برای کی وبرای چی ؟ برای پس مانده ها وزائده های  زنان قلعه شهر نو ؟ 

شب گذشته دریک "تی وی " نقشه کوچک شده ایران را را درمرکز خاور میانه دیدم ودراین فکر بودم که خواب من درست بود وفریادم برای همین زمین بی واب علف بلند شد ، گوشهای گربه به آذربایجان گره خورده بودند ، سرش درکردستان بود وپاهایش دردست اعراب واسراییل و تنها نیمی از دم او مانند سر یک موش باقی مانده بود کمی از دریای مازندران وحاشیه آن دلم گرفت . همین برای آن جانوران کافی است همان دشت بی آب وعلف ومن چه خوشبینانه بفکر یک ( جمهوری ازاد ) بودم ! هه هه  ، چرا امروز بیاد آن مرد وآن فیسلوف افتادم ؟.

؟ آو امروز را برایم نقاشی کرد وبه دستم داد.وگفت که ایرانی بیخرد شده وآن اصلیت خودرا از دست داده است از این مواد خام  ، از این گچ ها نمیتوان سنگی مرمر ساخت وبه ارایش وپیرایش آن پرداخت . پایان  
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« .اسپانیا 2017/04/05 میلادی/.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۶

شهر ما شهر شما

 
جناب " ال سید" را حتما خیلی ها میشناسند .
رودریگوی قهرمان  که با جنگ وجدال وگرفتن کمک ازاعراب  بدوی توانست تاج فرنادز اول را باو برگرداند خوب درعوض اورا به آوارگی وتبعید متهم کردند داستان مفصلی دارد که دراینجا  مجال گفتگو درباره آن نیست .

 دراین شهرک کوچک ما  یک برج قدیمی هست که آنرا گل آذین کرده اند چمن کاشته اند وصلیب گداشته اند چراغانی کرده اند ودر کنار ن کنسرت میگذارند ومح زیبایی است برای جلب توریست ، نزدیک دریا وافسانه آن این است که ال سید شبی رادراین برج بسر آورده واز ازآنجا راهی المریا شد تا بتواند سر کرده اعراب را ببیند وغیره و

حال این از افتخارات این شهر است ویک ایستگاه اتوبوس را هم بنام ال سید گذاشته اند هرچند ملت اسپانیا چندان چشم روشنی باو ندارند با اینهمه از افتخارت گذشته شان نگهداری میکنند.
هنوز آن آسیاب بادی دون کیشوت درزادگاهش بر پاست . حال افسانه بوده یا واقعیت اما به افتخار نویسنده بزرگشان جنداب سر وانتس آنرا نگاه داشته اند و.....
دیروز درخبر ها خواند م که خانه رضا شاه کبیررا میخواهند ویران کنند .
مردی که ایرانرا از زیر خروارها شپش وسفلیس وکثافت بیرون کشید دانشگاه ساخت ، زنانرا حرمت گذاشت امروز مقبره اورا ویران ساختند وبرای یک هندی که هیچ ا حساسی نداشت و

 مرگ را به ارمغان آورده بود بزرگترین آرامگاه جهانرا برپا کردند وحال  بجان خانه رضا شاه بزرگ  افتاده اند .

هدف معلوم اسنت پرانتز زیبایی که بین استبداد ناصر الدین شاهی وملاهای آدمکش  باز شده بود باید بکلی پاک شود واز صحنه روزگار محو گردد که خوشبختانه هنوز با کمک رسانه های نوین این پرانتز باز است .

وامروز در اینستا گرام شخص محنترمی که خطاط بود ونوشته های زیبایی داشت از شعرای بزرگ خودرا کنار کشید وگفت من میل ندارم این خطوط زیبا  با مرکب وکاغذ اعلا به دست سیاسیون نا دان بیفتند  وزمانی که رفتم تا کامنتی بمناسبتی  روی یک صفحه بگذارم از فحاشی وبد گویی ها حالم بهم خورد  بیشتر آنها زن بودند حالب این است که همه اعضا ی نا پیدای خودرا حواله آن گوینده بدبخت کرده بودندودیگران مردانی  بودند که  آن جواهر ناچیز درون  شلوارشان  را حواله میدادند .
پوف ....

واقعا حالم بهم خورد این فرهنگ پر بار ایرانی است که حال میل دارد با تغییر رژیم دوباره جنگهای داخلی را شروع کند وتجزیه طلبان مانند گرگهای گرسنه در کمین نشسته اند .
خوب تا اینجا بمن مربوط نمیشود من اجازه نمیدهم که کسی بمن توهینی روا دارد برای همین هم اکثرراهها رابسته ام احتیاج چندانی به این   چند نفر دنباله روی منند ، ندارم چون به آدمها احمق احتیاجی ندارم واین روزها تعداد احمقها بیشتر شده تا انسانهای والا وبقول آن جناب |زا مبی ها | .

(حال نمیدانم  رییس جمهور برگزیده زیبای من برای کدام ملت داری جان فشانی میکنی ؟ برای  آنهاییکه ترا بباد فحاشی وتمسخر گرفته اند وتو با یک شمشیر چوبی میخواهی به جنگ کرکسها بروی ؟  شاید شمشیر گداخته تری در آستین پنهان داری ومن یخبرم .)

چه پرانتز زیبایی باز شده بود چه مردان نازنینی داشتیم وچه زنان نازنین تری حال بهترین  زن ما آن کوکب خانم عبادی است که از زندانیان گوانتانامو حمایت میکند !!! وجایزه نوبل را برایش خریدند گویا یک جناب دکتر هم کاندیدا شده است واین دکتر کسی غیراز آن پروفسور معروف وپزشک دست آن مرد چلاق نیست نامش هنوز افشا نشده اما بخوبی معلوم است که هم اوست جاسوس دوجانبه .
بهر روی دلم گرفته بود واین دل گرفتگی هیچگاه باز نخواهدشد وتا روز مرگم با من است . قرار بو تولدم به سفر بروم حوصله  نداشتم بهم زدم درهمین عار تنهایی مراسم پر شکوه  شش  بعلاوه پنج  را میگیرم !!! پایان 
ثریا / پنجم ماه می 2017 میلادی . اسپانیا /.دلنوشته های امروز یا دلتنگیها !ث

میهمان دنیا

باغ ما د رطرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس وگیاه 

باغ ما نقطه برخورد دو نگاه 
وقفس آیینه بود .......| سپهری|

خوب میدانم لال بودن یعنی چی ،  به همین دلیل نگذاشتم آنها که قدرتمند تراز من بودند  مرا به چاه فراموشی بیاندازند وخاموشم کنند .
آنکه مرا  شکنجه روحی میداد از درد  ، مرا لال میساخت ، اما باز فریادم گوش فلک را کر میکرد،
دردی که میکشیدم  تنها آنهارا درکلمات وحروف بجای میگذاشتم  وآواز وطنین موسیقی وکلامش به دنیا می فهماند که من صاحب دردی هستم .
نه پیشانیم چین خوردگی یافت  ونه چهره ام درخاموشی خفه شد  ، از درد تنهایی  تنم وپیکرم رنج میبرد  ومن بخود میپیچیدم .

امروز نیز خاموش ننشستم ، ولال نشده ام ونخواهم گذاشت زبانم را ببرند  اینها که بر اسب مراد سوارند  هیچگاه معنای واقعی یک کلمه را نمیدانند  وزیبایی ورسایی آنرا احساس نخواهند کرد  حرفهای خودشان لبریز از پوچی که با پیچ وتاب آنهارا به زوردرحلقوم دیگران میکنند وسپس دیگران لال میشود ویا خفه .

گفته ها ونوشته های من آرامنند مانند یک جویبار  ملایم در کنار بوستانی میغزد وجلو میرود  سپس دوتا میشود وچندتا وسر انجام هزارها میشود  انسانی با شرف خم میشود وآنهارا برمیدارد  تا چین خوردگی آنهارا از هم باز کرده بصورت یک رشته مروارید  درخشان گرد هم پچیند  دراین چین خوردگیها نه تزویر است ونه ریا ونه فریب ونه از بوی گند سیاست لبریز.

بعضی از اوقات دلم میخواهد به قعر فراموشی بروم  تنها به اوج شنوایی برسم  گفتن ، نوشتن بیفایده است  سروکارم با آنسانهای والایی نیست  هر گفته ای سر جای خود خشک میشود  وهرچه بیشتر بگویم کمتر شنونده خواهم داشت باید بازار هوچی گری را راه انداخت  فریاد کشید خودرا از این آغوش به آغوش دیگری پرتاب  نمود بازیچه  شد ، حقیر شد، تا بتوانی صدایت را بگوش احمقها برسانی ، دراینجا  باید بگویم من به احمقها احتیاجی ندارم شنوندگان من عاقلند  هر چه جلو تر میروم بیشتر درتب وتابم  وامروز این کلماتند که درد میکشند ودردهای مرا نیز باخود حمل میکنند   ودردها ورنجهایم را  به زیبایی ورعنایی میارایند  گاهی نمیتوانم جلوی لال بودنم را بگیرم وفریادم را بگوش  جهان میرسانم .

من در  کنار مردمی نشستم که ناگهان همه باهم یکصدا ، خاموش شدند  هیچکدام حرفی برای گفتن نداشت ، شعری برای خواندن نداشت  وزمانی که من فریادم را بلند کردم همه گوشهایشان را گرفتند ورفتند  اما من گفتم ونوشتم  این من نبودم این فریاد ظلم وستم بود ، نابرابری ها بود  زور بود  که فریاد میکشید  ،...دراین معرکه بازار ودراین مکاره بازار این فریب بود که  فریاد میزد  مردم دور فریب جمع شدند  گوشهایشان را برای شنیدن سخنان واطوارهای او باز گذاشتند  آنها دیگر درآن زمان احتیاجی به مترجم نداشتند فریب با دستهایش ، چشمانش ، لبخند ، وچشمک زدنش  همه چیز را درگلوی آنها مانند یک لقمه لذیذ فرد میکرد و......سپس همه خفه شدند.

پیر مرد نام با مسمایی بر روی آن فریب گذاشت " اسیر عشوه ننگ آرایی " .

وآنهاییکه درپشت سر او بودند  همچنان هستند  ودرجایی ناگهان گویی همه جهان خاموش میشود  واستبداد  با اعلامیه آزادی ودموکراسی  آوایی نا موزون سر میدهد  وسپس همه همچنان درخاموشی خود فرو میروند یا درخواب مرگ ، کم کم راهشان را کج میکنند ومیروند تا به دیوار فریبی دیگر برخورد کنند . ث

آب پیدا بود ، عکس اشیاء  درآب ، 
 سایه گاه خنک  یاخته ها درکف خون 
شرق اندوه نهان بشریت 
فصل ولگردیها در کوچه  زن 

بوی تنهایی درکوچه فصل  
دردست تابستان یک بادبزن پیدا بود 
عشق پیدا بود ،  آب پیدا بود 

عکس اشیاء درآب  
سایه گاه خنک یاخته ها همچنان درتف خون .
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا . 05/05/2017 میلادی /.