پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۶

اسپانیا

در معرکه  عشق زجرات خبری نیست 
غیز از سپر انداختن  اینجا خبری نیست 

سر گشتگی ما همه از عقل فضول است 
 صحرا همه را هست اگر راهبری نیست ......." صائب تبریزی"

تو اینجا هستی ، د راینجا  عضوی از این خانواده شدی ، دراینجا ترا مداوا میکنند وبتو داروی میدهند دراینجا هرسال مجانی باید برای چک آپ بروی  دراینجا باید هرسال به دولت برگزیده مردم رای بدهی ، دراینجا ازتو پرسیدند که آیا با جدایی " کاتالونیا" موافقی وتو جواب دادی : نه!  چهل وهشت درصد خوانندگان تو دراین سر زمین هستند وبهترین خبرنگار ونویسنده این سر زمین در توییتر باتو دوست است ، عده ای نوشته هایت را با ترجمه میخوانند وتو دراین سر زمین هنوز به آن خاک بیمار والوده میاندیشی  وبه آن مردم بیشعور وبی ادب  بی اصل ونصب که خود خودشانرا نمیشناسند وتو میخواهی ترا بشناسند؟ ....

نه ! دیگر فکر نخواهم کرد مانند یک تماشاچی مینشینم به شوهای آنها گوش میدهم ویا تماشا میکنم یکی با ناله حرف از گذشته میگوید یکی با کلمات گنده گنده سخن از آینده میگوید سومی  ترا بیمار میسازد واز تجزیه آن خاک سخن میگوید بهر روی خاک بختیار وکوههایش گم شدند ، کویر کرمان درکرمها فرو رفت با مرکز هم کاری نداری . 
فراموش مکن که تو یک اسپانیایی هستی بدون شناسنامه مضاعف  .
بچه هایت به راحتی به همه کشورها میروند خودت به راحتی به همه جا سفر میکنی ، احترامت را دارند چه درسر صف اراء وچه درسر صف گوشت .
ایا دلت برای فحاشی آن جانوران پس مانده سفلیس وسوزاک وایدزی تنگ شده است ؟  دوستانرا که دیدی ، خواهرت را شناختی  ؟ مادرت را که دیدی؟ از فامیل بزرگ هم دیگر حرف نزن  که تو خود فرمانده یک فامیل شده ای.

آری ، گاهی فراموش میکنم کجایم ، گاهی فراموش میکنم که داماد عزیزم اتومبیل را صبح زود میاورد تا مرا به درمانگاه ببرد ومنتظر  میماند تا من برگردم ، گاهی فراموش میکنم که هروقت درجایی گیر میافتم همه فورا به کمکم بر میخیزند همه حواسمرا را داده بودم به آنسوی آب ها .آنهم آبهای گندیده لبریز از مارهای گزنده وخزندگان زهر دار .  آری فراموش کرده بودم .

در ایران که بودم ، خانه امرا بسبک اسپانیایی مبله کرده بودم از بوفه های بزرگ تا مبلمان وپرده ، لباسهایم اکثرا به سبک زنان اسپانیایی بودندوموهایمرا به طرف بالا میزدم وگلی در گوشه موهایم مینشاندم که حتی شبی دریک عروسی همه بمن گفتنند که " 
شبیه پرنسس های اسپانیایی شده ام درحالیکه هیچ شناختی از اسپانیا  نداشتم  بی ارده عروسکهای اسپانیایی را سفار ش میدادم ودرگوشه وکنار اطاقم میچیدم . حال درمرکز دموکراسی وازادی نشسته ام وبرای  آن خاک الوده غصه میخوردم با مردان خود فروش وزنان هرجاییش  که با وزش باد همراهند .
میل داری خط وزبان خودرا نگاه دارد ، نه بیشتر  وارد معقولاتشان مشو ، آنها غریبه هایی هستند که تنها وجه اشتراکشان زبان فارسی است که آنهم به زودی  گم خواهد شد . فراموش کن ، فراموش کن . آنقدر این کلمه را تکرا رکن تا فراموش کنی  .
نه ! زنده باد اسپانیا .  با همه سختی ورنجی که در محدوده خود دارم اما میارزد به شاهی در آن سر زمین . ث

خودرا بشکن تا شکنی قلب جهان را 
این فتح  میسر به شکست دگری نیست

در قافله فرد روان   بار ندارم 
هر چند بجز سایه مرا همسفری نیست ..... دلنوشته امروز من /
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه  چهارم می 2017 میلادی /