سالها پیش ، درهمسایگی ما دراین دهکده خوش آب وهوا که باید خاکش را طوطیا کرده وبر چشم بکشم ، مردی زندگی میکرد که امروز نمیدانم درکدام خاک خفته در آلمان ، یا درهمین گورستان بالای دهکده ، او یک فیلسوف بود ، دانش آموخته بود من اورا از طریق یک مجله که مشترک بودم شناختم وبعدها فهمیدم که او درهمسایگی ماست ، اهل کاشان بود واز شش سالگی در تهران زندگی میکرد در دبستان جم وبیرستان فیروزبهرام وکالج وسپس دانشکده علوم تهران زیرنظر مرحوم دکتر حسابی فارغ التحصیل شد .
به آلمان رفت ودر آنجا دررشته فیزیک تئوری وفلسفه فارغ التحصیل شد ویک همسر المانی نیز داشت اودر در مرگز پژوهشهای ( هورک هایمر ) که بنینان گذار مکتبی در فرانکفورت بودند به پژوهش پرداخت در عرفان وشاهنامه وفرهنگ ایران استاد بود ومیل داشت بقول خودش رستاخیزی در فرهنگ ایران ودراندیشه ایرانی واجتماعی بوجود آورد ........
هشتاد کتاب نوشت وبه چاپ رساند درایران ممنوع القلم وممنوع الچاپ بود بنا براین یا درمجلات مینوشت بی مزد وبی منت ویا کتابهایش ا درخانه چاپ کرده درون یک کارتن آنهارا مجلد میساخت ومیفروخت کسانیکه به نوشته های او علاقه داشتند میخریدند نمونه ای چند از کتابهایش به ایران نیز رفت که دست به دست میشد او نویسنده کتابهای ( بن مایه فرهنگ ایران) اصالت انسانی ، فرهنگ زنخ زدایی، وسر انجام " در جهان گمگشتگی ومهر " وعرفان ایران مقالاتی نوشت وداشت (اسطوره ، تصویر ، مفهوم ، فلسفه )را مینوشت که اجل باو مهلت نداد وزود رفت .
روزی که قرار بود من چند کتاب اورا بخرم با او قرارگذاشتم که در پایین دهکده دریک کافی شاب یکدیگر ببینیم هردو ازهم میترسیدیم اواز من که نکند ماموری باشم برای کشتن او میروم ومن میترسیدم که برخوردم با او چگونه خواهد بود ، چهار جلد از کتابهای محصول خانگی اورا خریدم پولش را روی میز گذاردم یک کتاب هم بمن کاد و داد متاسفانه امروز نمیدام آنهارا کجا گذاشته ام .
منظو ر از اینهمه روده درازی این بود که چگونه عده ای خودرا فنا میکنند برای آنکه باین نوزادان تازه پا به دنیای حیوانات گذاشته که در مدفوع خودشان غلط میخورند وبا پراکنده کردن عطر وادکلن به دور خود میل دارند بوی گند خودرا پنهان سازند چه برخوردی میداشت ؟ واقعا نمیدانم ، حیف از آن زحماتی که کشید تا مثلا ( خرد ایرانی را زنده کند واز درون شیطان فرشته بیرون بکشد ) ! زهی تاسف وبیشتر تاسف ازاین میخورم که چرا درآن سر زمین به دنیا آمدم وچرا برای آن خاک لبریز از جانور وفتنه دل میسوزانم ؟.......
در زمانهای گذشته هم من این عقده اودیپ خود گنده بینی را درخیلی از اشخاص میدیدم چون سر جنگ با کسی نداشتم با سکوت از کنارشان میگذشتم تنها بینی ام را میکرفتم تا بوی گند آنها به مشامم نرسد ، زد وخورد درغربت با این جانوران آسان نبود حال که نشسته ام وبرای دل خود مینویسم باز بدهکاری دارم وشب گذته از خود پرسیدم که : زن ، بتوچه ؟ تواز آن سر زمین طلبکاری اما بدهکار نیستی ، بگذار این نسل تازه ونوین با صورتکهای منحوسشان دور خود بچرخند غافل از آنکه بدانند دنیا چه خوابی برایشان دیده است .
اگر حضرت ولایتعهدی بنوعی از زیر بار مسئولیت شاهی خودرا کنار میکشد میداند که باید حاکم بر یک سر زمینی باشد که که تنها یک صحرای بی آب وعلف با مشتی جانور خزنده وگزنده سرو کار خواهد دااشت .
هنوز صبح ندمیده که من به دیار خودم شتافتم خودی که از دیر باز اورا میشناسم روز گذشته پشه ای ناچیز روی دستم نشست با آب دهانم اورا بیرون کردم وجایش را الکل مالیدم من زیاد از الکل استنفاده میکنم ، من زیر نور خورشید وزیر تششعات او عقل را یافتم نه درتاریکیها ودهلیزهای نا مریی به همین سبب هم با تیغ تیز جلو میروم حال اگر این سنگهای خام بخیال خود از مواد ذوب شده یک معدن بیرون آمده وصخره شده اند خیال جنگ ندارم ومیلی به چالش کشیدنشان نیز ندارم میگذارم تا در رویاهای خود غرق باشند این سنکها هنوز خامند از مواد گچی ساخته شده اند اکثر ا|نها مردابهایی بیش نیستند همه ، هیچند ومن هستم ، با خرد انسانی خود وهرچه را که میل داشته باشم از کلمات میسازم آنرا شکل میدهم گاهی بصورت اشعاری زیبا وگاهی بصورت یک نوشتار .کمتر آن کلماترا منفجر میکنم چرا که نمیگذارم مغزم به حد انفجار برسد .
امروز بیاد چهره غمگین آن فیلسوف بیچاره افتادم که روزی بمن زنگ زد وگفت میل دارم خانه امرا بفروشم چون دیگر حوصله ندارم اگر مشتری پیدا کردی برایم بفرست واین آخرین گفتگوی ما بود تا آگهی تسلیت مرگ اورا درهمان مجله خواندم که دوستان خوبش از او یاد کرده بودند .
حال امروز درکنار این موجودات حقیر، این نوچه های زورخانه های پایین شهر ، میل دارم هنوز آن روزگاران را زنده نگاه دارم برای کی وبرای چی ؟ برای پس مانده ها وزائده های زنان قلعه شهر نو ؟
شب گذشته دریک "تی وی " نقشه کوچک شده ایران را را درمرکز خاور میانه دیدم ودراین فکر بودم که خواب من درست بود وفریادم برای همین زمین بی واب علف بلند شد ، گوشهای گربه به آذربایجان گره خورده بودند ، سرش درکردستان بود وپاهایش دردست اعراب واسراییل و تنها نیمی از دم او مانند سر یک موش باقی مانده بود کمی از دریای مازندران وحاشیه آن دلم گرفت . همین برای آن جانوران کافی است همان دشت بی آب وعلف ومن چه خوشبینانه بفکر یک ( جمهوری ازاد ) بودم ! هه هه ، چرا امروز بیاد آن مرد وآن فیسلوف افتادم ؟.
؟ آو امروز را برایم نقاشی کرد وبه دستم داد.وگفت که ایرانی بیخرد شده وآن اصلیت خودرا از دست داده است از این مواد خام ، از این گچ ها نمیتوان سنگی مرمر ساخت وبه ارایش وپیرایش آن پرداخت . پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« .اسپانیا 2017/04/05 میلادی/.