باغ ما د رطرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس وگیاه
باغ ما نقطه برخورد دو نگاه
وقفس آیینه بود .......| سپهری|
خوب میدانم لال بودن یعنی چی ، به همین دلیل نگذاشتم آنها که قدرتمند تراز من بودند مرا به چاه فراموشی بیاندازند وخاموشم کنند .
آنکه مرا شکنجه روحی میداد از درد ، مرا لال میساخت ، اما باز فریادم گوش فلک را کر میکرد،
دردی که میکشیدم تنها آنهارا درکلمات وحروف بجای میگذاشتم وآواز وطنین موسیقی وکلامش به دنیا می فهماند که من صاحب دردی هستم .
نه پیشانیم چین خوردگی یافت ونه چهره ام درخاموشی خفه شد ، از درد تنهایی تنم وپیکرم رنج میبرد ومن بخود میپیچیدم .
امروز نیز خاموش ننشستم ، ولال نشده ام ونخواهم گذاشت زبانم را ببرند اینها که بر اسب مراد سوارند هیچگاه معنای واقعی یک کلمه را نمیدانند وزیبایی ورسایی آنرا احساس نخواهند کرد حرفهای خودشان لبریز از پوچی که با پیچ وتاب آنهارا به زوردرحلقوم دیگران میکنند وسپس دیگران لال میشود ویا خفه .
گفته ها ونوشته های من آرامنند مانند یک جویبار ملایم در کنار بوستانی میغزد وجلو میرود سپس دوتا میشود وچندتا وسر انجام هزارها میشود انسانی با شرف خم میشود وآنهارا برمیدارد تا چین خوردگی آنهارا از هم باز کرده بصورت یک رشته مروارید درخشان گرد هم پچیند دراین چین خوردگیها نه تزویر است ونه ریا ونه فریب ونه از بوی گند سیاست لبریز.
بعضی از اوقات دلم میخواهد به قعر فراموشی بروم تنها به اوج شنوایی برسم گفتن ، نوشتن بیفایده است سروکارم با آنسانهای والایی نیست هر گفته ای سر جای خود خشک میشود وهرچه بیشتر بگویم کمتر شنونده خواهم داشت باید بازار هوچی گری را راه انداخت فریاد کشید خودرا از این آغوش به آغوش دیگری پرتاب نمود بازیچه شد ، حقیر شد، تا بتوانی صدایت را بگوش احمقها برسانی ، دراینجا باید بگویم من به احمقها احتیاجی ندارم شنوندگان من عاقلند هر چه جلو تر میروم بیشتر درتب وتابم وامروز این کلماتند که درد میکشند ودردهای مرا نیز باخود حمل میکنند ودردها ورنجهایم را به زیبایی ورعنایی میارایند گاهی نمیتوانم جلوی لال بودنم را بگیرم وفریادم را بگوش جهان میرسانم .
من در کنار مردمی نشستم که ناگهان همه باهم یکصدا ، خاموش شدند هیچکدام حرفی برای گفتن نداشت ، شعری برای خواندن نداشت وزمانی که من فریادم را بلند کردم همه گوشهایشان را گرفتند ورفتند اما من گفتم ونوشتم این من نبودم این فریاد ظلم وستم بود ، نابرابری ها بود زور بود که فریاد میکشید ،...دراین معرکه بازار ودراین مکاره بازار این فریب بود که فریاد میزد مردم دور فریب جمع شدند گوشهایشان را برای شنیدن سخنان واطوارهای او باز گذاشتند آنها دیگر درآن زمان احتیاجی به مترجم نداشتند فریب با دستهایش ، چشمانش ، لبخند ، وچشمک زدنش همه چیز را درگلوی آنها مانند یک لقمه لذیذ فرد میکرد و......سپس همه خفه شدند.
پیر مرد نام با مسمایی بر روی آن فریب گذاشت " اسیر عشوه ننگ آرایی " .
وآنهاییکه درپشت سر او بودند همچنان هستند ودرجایی ناگهان گویی همه جهان خاموش میشود واستبداد با اعلامیه آزادی ودموکراسی آوایی نا موزون سر میدهد وسپس همه همچنان درخاموشی خود فرو میروند یا درخواب مرگ ، کم کم راهشان را کج میکنند ومیروند تا به دیوار فریبی دیگر برخورد کنند . ث
آب پیدا بود ، عکس اشیاء درآب ،
سایه گاه خنک یاخته ها درکف خون
شرق اندوه نهان بشریت
فصل ولگردیها در کوچه زن
بوی تنهایی درکوچه فصل
دردست تابستان یک بادبزن پیدا بود
عشق پیدا بود ، آب پیدا بود
عکس اشیاء درآب
سایه گاه خنک یاخته ها همچنان درتف خون .
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا . 05/05/2017 میلادی /.