شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۶

اردی جهنم

ما ، خنده را به مردم بی غم گذاشتیم 
گل را بشوخ چشمی  شبنم گذاشتیم 

قانع به تلخ وشوریم  از جهان خاکی
چون کعبه  دل به چشمه زمزم گذاشتیم /....." صائب "

ما از اردیبهشت غیر از باران وسیل  وخانه خرابی چیزی ندیدیم ، همیشه فکر میکردم اروپا در فصل آوریل دیدن دارد ، گذشت آن زمان ، فصلها هم دچار سر گردانیها شده اند ؛ هوا آنقدر تاریک است که باید برای هر راهروی چراغی روشن کرد وغمگین .
باران همچنان میبارد وگویا تا امشب ادامه دارد اما فردا را برای روز اول می دی وتعطیلات همیشگی این قوم آماده میسازد درجه حرارت ودما ناگهان به سی درجه خواهد رسید .

بچه ها با هم قرار گذاشته اند که مرا برای تولدم به تعطیلاتی به خارج بفرستند ! کجا؟  روزی ووزگاری میل داشتم سری به وین بزنم  اما امروز دیگر آن حال وهوا نیست منهم دیگر آن نیستم که بودم ، بهتر است سری به لهستان بزنم ! به دیدار دروازه جهنم بروم ! به تماشای کوره های آدم سوزی که چه بسا هنوز هم در پنهانی ادامه داشته باشند . بلی بهتر است ، درایران  گذشته  دوستانی لهستانی داشتم که هفته ای یکبار با آنها دوره بازی داشتیم رامی را راه میانداختیم اکثرشان یا عضو سفارت بودند یا پناهندگانی که از جنگ جهانی فرارکرده وحال درسر زمین گل وبلبل یزرگ شده بودند خیلی ازمن مسن تر بودند اما بسیار مهربان ، مودب ودوستان خوبی بودند ، یکی از آنها در خانه اش چند پرنده داشت درون قفس یکی همان مرغ نوک بلند ونوک تیز ( نامش یادم رفته) ادای طوطی را درمیاورد او نام مرا یاد گرفته بود وهربار که من زنگ درخانه آنهارا به صدا درمیاوردم او فریاد میکشید ثریا ، ثریا ،  ودر موقع بازی باز دوباره نام مرا میخواند که خانم صاحبخانه عصبانی میشد ومی رفت روی قفس اورا میکشید باز قریادش بلند بود میان آنهمه زن  ، تنها نام مرا میدانست !!!

ایام کریسمس درخانه آنها بمن خیلی خوش میگذشت ، آنها عاشق کارهای صنایع دستی ایران بودند ومن برایشان از نوع بهترین  میناکاریهای اصفهان را کادو میبردم ، خوراکیهای لذیذ ، مشروبات عالی وآن "یلواگز" ویسکی با  زرده تخم مرغ وشکلاتهایی که از سفارت برایشان بهمراه بطریهای کنیاک اعلا میرسید .  کیکهای خوشمزه خانگی ، راحت بودند با موهای بیگودی پیچیده با روبدوشامبر  نه خبری از برق انگشتریها بود ونه از لباسهای مزن  ، نه از متلک ونه از فحاشی وجیغ همه چیز آرام بود ، آرام .
راننده من در اتومبیل مینشست تا بازی من تمام شود پسرکی جوان  وارمنی بود هرچه باو اصرارمیکردیم یا داخل شو ویا برو برگرد ، میکفت ! خیر همین جا دراتومبیل مینشینم وکتاب میخوانم ، خوب میدا نستم که او ماموریت دارد بادی گارد  من باشد !!!
چیزی نمیگفتم ، بدرک بگذار درون همان اتومبیل بنشیند ، آنهم  ین شش تا هشت ساعت از دو بعد از ظهر تا هشت شب .

امروز دیگر اثری از انها نیست یکی یکی از دنیا رفتند وآخرین آنها چندین سال پیش که جوانترین بود نیز با بیمارای سرطان درگذشت .
حال میروم شاید بویی از آن رزوگار را به گوش جانم  برسانم  بیشتر کشورها وشهرها وحتی دهات را دیده ام اما هرگز به لهستان نرفتته ام .
بنا براین کادوی تولدم ....بیست بعلاوه پنج !!! سفر به لهستان است .

امروز که هوا ابری وبارانی است ودرماه اردیبهشت هستیم بیاد لوسی وخواهرش وبقیه دوستان لهستانی افتادم که عید نوروز با یک کیسه پهلوی ونیم پهلوی وارد میشد وجلوی هرکدام از ما یک سکه طلا بعنوان عیدی میگذاشت ، عید نوروزراهم جشن میگرفت .....
وزمانیکه مجبور بودم با اقوام دور یک میزبنشینم ، دود سیگار وشکستن تخمه وچرند گوییها ، متلک گوییها وجویدن سقزوپز دادن لباسهای رنگ وارنگ ومارک دار ،  اعصاب  مرا  خورد میکرد همیشه بازنده  کل من بودم که از سر میز نیمه  کاره برمیخاستم .

امروز دریکی از سایتها روی یوتیوپ خبری شنیدم که موی بر تنم راست ایستاد ، دریکی ا جزایر عربی حدود پنج هزار دختر وپسر ایرانی را برای حراج گذاشته اند در روز  " علفه|" ! جناب رهبر معظم کمی عمامه  را  بالاتر بگذارید ، شغل شریفی دارید ودر خاتمه گوینده اضافه کرد که یک شرکت   تلفنی درایران وجود دارد که درهرساعت وهر روزکه میل دارید بهترین  مواد مخدر ، بهترین و گرانترین مشروبات وزیباترین زنان  ودختران را سر ساعت به خدمت میفرستیم تنها با یک تلفن !! ودادن شماره کارت اعتباری مانند " آمازون"  اکثرا متاهلند بین شانزده  سال تا سی وپنج سال ..... اوف دیگر نمیتوانم نه بنویسم ونه بشنوم . 

در آن روزگار این بازی هفتگی من گناه بزرگی محسوب میشد " البته تنها برای من " !!! ودائم میبایست از جهنم بترسم آنهم چون با خارجیان نجس بازی میکردم وهنگامیکه برمیگشتم بخانه به دستور همشیره همسرم میبایست لباسهایم را عوض کنم وخودم را بشویم چون به خانه یک نجس رفته بودم !!! 
امروز آنها نیستند تا نتیجه آنهمه زحماتشانرا برای بقای دین مبین اسلام ببینند .پایان 

چیزی برزوی هم ننهادیم در جهان 
جز دست  اختیار  که برهم گذاشتیم 
دلنوشته تاریک من دریک روز تاریکتر  اردیبهشت ماه 96 /


به خاطرتو !

(کار ماتعطیل بردار نیست )×

تا کی ببزم شوق  غمت جفا کند کسی
خون را بجای باده  به مینا کند کسی 

تا مرغ دل  پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت  که پروا کند کسی

دنیا وآخرت  به گناهی فروختم 
سودا چنین خوش است کجا کند کسی ؟
--------
 در پی نوشته شب گذشته ، واقعا دراین فکر بودم که اگر سر زمینم بهشت برین هم شود وهمه اموال ازدسته رفته را بمن پس بدهند ومرا با سلام وصلوات به آنجا بخوانند با این قوم بین المللی چه باید بکنم ؟ منکه نمیتوانم آنهارا رها سازم آنها نیز گمان نکنم راضی باین باشند که من " نازنین"! را رها کنند وبفرستند لای دست پدرم یا مادرم .
آنکه بالای منبر میرود  ودم از آزادی ومرگ میزند حتما زنجیری بر پایهایش نیست وبال پروازش نیز بلند  است میتواند به هرکجا که میل دارد پرواز کند .

بهترین ونزدیک ترین کسی را که داشتم واز کودکی تا مرگ او چنان باو چسپیده بودم که جداکردنم محال بود بزرگترین خیانت را نه بمن بلکه به ملتی روا داشت به جوانانی که بیخبراز زندگی داخلی او بودندوبه دنبالش رفتند و....قربانی شدند او درعالم هپروت میزیست ودرخلوت برای رهبر مینواخت ودست راست رهبر شد اورا فراخواند وبهترین موقغیت را در بنیاد  آدمکشان باو دادند تاج سر همه شد اما من از او دور شدم دور شدم تا جاییکه پنهان شدم ......

سر انجام مرا یافت وبخانه ام آمد ، روزی تعمدا اورا درخانه گذاشتم درب رابه روی او قفل کردم وبخانه پسرم رفتم او خواب بود باو اجازه دادم که همه زندگی مرا وارسی کند ، هنوز کامپیوترم ازنوع, قدیمی هابود آنرا باز گذاشتم تا هرچه میخواهد دران بخواند ، تنها یک چیز را از او پنهان داشتم آنهم دفتر یادداشتهای روزانه ام بود که آنرا زیرکرسی کوچکی که جلوی میز آرایشم  بود گذاشتم وخود رویش نشستم تا کمی فرو رود ......

هنگامیکه برگشتم دیدم غذا پخته وخانه از بوی تعفن ذعال وتریا ک جایی برای نفس کشیدن ندارد درهارا باز کردم وظاهرا ازاینکه فراموش کردم بودم کلیدرا بجای بگذارم پوزش خواستم اما بانوعی ترحم بمن گفت :

امروز در انفرادیم تنها بودم ! ......از او حساب میبردم اما نشان نمیدادم ، اصرار بر  این داشت که مرا باخود به ایران برگرداند اما بیفایده بود ، سپس گفت من باید تکه ای ازتورا داشته باشم ، حال نمیدانم چه تکه هایی را درون  کیفش پنهان ساخته بود !! ونوه هشت ساله مرا نشانه گرفت ....چیزی باو نگفتم ، یک میهمانی تشکیل دادم وپدر بزرگ ومادر بزرگ آمریکایی نوه ام را دعوت کردم .... وبا ونشان دادم که اینها سگهایی هستند که رحم را نمیشناسند ومن درپناه اینها وآن یکی درامانم .....کمی خودرا جمع کرد ورفت .

هر روز در سایتی میخواندم که به کشورهای مختلف برای کنسرت میرود ویاخودش اینطور میگفت اما کنسرت ها بیشترا زیک روزو نیم طول نمیکشید .....همه چیز هارا طی یک وکالتنامه بزرگ باو سپرده بودم حال درانتظار معجزه او  نشسته بودیم من دریک آپارتمان اجاره ای بدون کار بدون حقوق با تنها کمی پس انداز که داشتم ......
سال نو بود ! اگر فراموش نکنم هشت یا نه سال پیش بود  ما تازه شام را تمام کرده بودیم ودورهم نشسته بودیم تلفن دستی من زنگ زد آنرا برداشتم ! او بود......

گفت : درآلمان هستم وسپس به آنجا خواهم آمد واگر بخواهی بمن بی اعتنایی کنی خواهرت را .... م  رنگم سرخ شد داغ شدم ، نه نترسیدم درانتظار این حرف واین گفتگو نبودم  ،یکی از مدعوین پرسید " فلانی بود؟  سکوت کردم وسپس کمی که ارام گرفتم وگفتم راستی ، سال نو برشما مبارک باد فردا باهم حرف میزنیم ....
فردا با همان شماره ایکه روی تلفنم بود تماس گرفتم وگفتم : 
هرچه بوده تمام شده وآنچه را هم که دردست دارید نوش جان اما دیگر بین ما هیچ رابطه دوستی وجود ندارد وگوشی را فورا قطع کردم....سخت ترسیده بودم  برای اولین بار بود که ترسیدم ، آنهم نه برای خاطر خودم بلکه موجودات بیگناهی  که دراطرافم میگشتند.....
تمام شد ، خانه هارا فروخت زمینهارا فروخت ویا هر غلطی که کرد  یک زن دهاتی هم صیغه کرده بود  تا برای ره  گم کردن در انظار 
عکسی هم از او کنار خود گذاشت وسپس مرد وآ خرین اثری که از جوانی وکودکی من باقیمانده بود درآن کثافت ولجن محو ونابود شد ......
الان که دارم خاطره آن روزهارا مینویسم قلبم بشدت میطپد واشک تا نزدیک مژگانم رسیده اما دیگر برایم چیزی مهم نیست ....
درهمان آپارتما ن اجاره ای با همان مردم ناشناس ونادان به زندگی نیمه مرگی خود ادامه دادم تا به سن بازنشستگی رسیدم ودولت حقوقم را به حسابم ریخت ......
روز گذشته پسرم درب یخچال را باز کرد وگفت :
مادرجان تو غذا میخوری؟  تو همیشه یخچالت خالیست ! اصلا پول داری که غذا بخری ؟ چرا حرف نمیزنی ؟!
سکوت کردم ، پسرم من خیلی کم غذا میخورم ونمیتوانم یخچال را از مواد مصنوعی پرکنم میوه زیاد میخوردم وسبزیجات درعوض فیلم زیاد میبینم وخاطره زیاد  مینویسم !!!
اما نکفتم که زمانیکه او اینجا بود  هر روز میبایست یک فیله تازه گوسند پیداکنم با برنج اعلا وزعفران که ایشان به شکم خود بفرستد صبحانه حتما می بایست  خانه تازه با عسل باشد وسپس بساط منقل و //// سایر مواد !

او نتوانست دفترچه را بیابد وهنوز آن دفترچه بنام ( دفتر سرخ) موجود است لای آنرا باز نمیکنم میل ندارم خاطره ها تجدیدشوند هرچه هست از روی آنها میگذرم بسرعت میگذرم میل ندارم به پشت سرم نگاه کنم ومیل ندارم آب رفته وته مانده وبو گرفته ته جویبار هارا بنوشم . جلو میروم ، گاهی هوسی به سرم میزند وبیاد  خاطره  ای میافتم همان کافی است او همه پلهارا پشت سرش ویران ساخت  یاد بودهایش را درون یک کیسه پلاستیک ریخته ام تا روزی که 
نمیدانم کجا میتوان آنهارا سر به نیست کرد عکسهایمان باهم و....خیلی چیزها .....

شب گذشته فکر میکردم که  هرسال شب سال نو ،» روس وانگلیس وامریکا و اسپانیا و ایران «
کنار هم مینشینند  بی آنکه یکدیگر را لت وپار کنند چه بسا دردرونشان رنج ببرند اما به حرمت من چیزی نمیگویند . 
این افتخار بزرگی است که من ریاست این کنگره را برعهده دارم ؟!! .نه؟....پایان 

ای که صد سلسله  دل بسته  بهر مو داری 
باز دل میبری  از خلق ، عجب رو داری

خون عشاق حلال است  مگر نزد شما 
که به دل عادت چنگیز وهلاکو داری 

از گل ولاله وسرولب جوی بیزارم
تا تو بر سرو قدت روضه مینو داری 

تو پریزاده نگردی به جهان رام کسی 
حالت مرغ هوا و  شیوه آهو داری .........."شاطر عباس صبوحی "

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /29 /04/ 2017 میلادی . برابر با 09/02/1396 خورشیدی /.

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۶

نام ونشان

هر چه صبر کردم تا باد وباران بایستد فایده ندارد سرم را زیر پتو بردم بیفایده  است  سیل همه  خیابانها وبیشتر. خانه ها را  فرا گر فته ظاهرا باران تا فرداشب ادامه دارد !! با اینهمه  جشن آوریل بر قرار است   به ناچار دست بردم تابلت را برداشتم وبیاد نام گذاری بچه ها مینویسم 
اولین نوه ام که به دنیا آمد مادر وپدرش رفتند تا برایش کارت شناسایی بگیرند   مامور مربوطه کفت  که خیر نمیشوذ نامها خارجی هستند  مادرش گفت اما ما امریکایی هستیم وتنها مقیم اینجا میبباشیم  خوب  ،بخیر گذشت 
نوه پسری به دنیا امد باز همان قصه تکرار شد نام فرزندانی که اینجا به دنیا میایند نباید خارجی باشد  خوب یک o به دنبال نام پسرک گذاشتند  ویک A  به دتبال نام دختر وآخرین آنها نام یک قدیس اورتودکس است نامی عجیب وغریب 
روزی از  او پرسیدم  از کجا میایی ؟گفت همینجا 
گفتم پس جرا نام تو مثلا په په  یا لوپه ویا مانلو  نیست ؟ عصبی شد ونام واقعی را برایم تشریح کرد . 

خوب فرض فرض محال ایران سرانجام گرفت و من میل داشتم با فامیلم  برگردم تکلیف این نامهای عجیب وغریب چیست وباز در. آنجا نباید آنها ختنه شوند ونام حسن وحسین واکبر. واصغر را روی خود بکذارند ؟ 

این زندگی شیرین ما آشفته گان الکی خوش است 
نه والیوم هم کار. گر نشد باد وباران همچنان دربها را بهم میکوبد خوشبختانه من در. بالاترین طبقه هستم تنها خطر آنرا دارد که سقف روی سرم بریزد.
آه چقدر کارکردن در موسسه جغرافیایی کشور خوب بود چقدر دنبال تاکسی دویدن خوب بود وچقدر صدای تیمسار رزم آرا رییسمان مهربان بود وچقدر عاشق شدن زیبا بود  وچقدر دنبال ملافه جهاز در. خیابان  لاله زار . ومغازه پیرایش لذت  داشت حال من مرده ام  تنها نفس میکشم ومانند یک رباط راه میروم  شب بخیر / ثریا /اسپانیا/ 

سه مرد بزرگ

سه مرد بزرگ از یک سرزمین ، 
دو مرد برخاست وهنوز دزانتظار سومین آن نشسته ام ،  در ایران عزیز ما دردوران شاه  همه چیز روبراه بود  ودرست ومنطقی  کشور چهار اسبه بسوی  پیشرفت  وعظمت  وتمدن بزرگی که رویای شاه بود  می تاخت ، مردم  خوشبخت وراضی  ومرقه بودند  هیچ  فساد وکژی وکاستی  وجود نداشت اگر هم بود آنچنان پنهانی وکم بود که کسی بویی از ان نمیشنید  همه به ایران غبطه میحوردند و....
ناگهان  دست سرنوشت ویا تقدیر  از آستین همسابه بغل دستی از خرس سفید  اراده  کرد تا همه چیز را از بین ببرد  سلطنت پهلوی سقوط کرد وایرانیان دچار انقلاب وسرگشتگی وآشفتگی  شدند  واین درحالی بود که میدانستیم هیچ معلولی بدون علت نیست ، بیشتر معلول خود فروشانی بود که خودرا فروخته بودند شکمها سیر شده بود  ودست چپاول گران وظلم استبداد ناگهان چهره کریهه اش را نشان داد  وحال اگر سخنان جناب " سالیوان "  سفیر امریکا درایران درست باشد  که او شاه را بیرون کرد این خود منطقی بر بی لیاقتی مردم آن سر زمین است  شاه بی پشتوانه ، بیمار  وبخیال خود بر ملتی تکیه کرده بود که نشانه  بر اساس یک دموکراسی  مردم ووطن  خواهی  بود وهیچ سفیر خارجی جزئت نداشت  ونمیتوانست یک شبه  آن نظام را ساقط کند  ورهبر را ازسر زمینش براند .

جیمی کارتر قبلا ایران را جزیره ثبات خوانده بود حال  شکست قطعی  طرح " پنجه عقاب " را شنیده بود ودر پشت میزش میلرزید وبا تلفن سرخ خود به کرملین داشت هشدار میداد ، هشت سرباز انها کشته شده بود   آن شکست عملیاتی را که میخواست انجام دهد   پنج سرباز یا به عبارتی هشت سر باز او درکویر نمک ایران جان خود را  ازدست داده بودند ، او میلرزید وفریاد یکشید ومیگفت "
میدانید معنی این کار یعنی چی ؟ یعنی جنگ ، جنگ ....

من ، دیرزمانی بود که از انقلاب خانوادگی سر به صحرای بی نشان زده بودم اما  دقیقه ای فارغ از اخبار وطن وانچه بر ان میگذشت غافل نبودم  همه چیز را حتی جزیی ترین رهارا یادداشت میکردم   ،تنها حرفی که زدم گفتم :
آن میوه رسید ودردامن شوروی افتا د بخصوص هنگامی که  سایه شوم دولت استالینی  یعنی جیره بندی های مواد غذایی را درایران دیدم وهرکسی مجبور بود  یک دفترچه بسیج داشته باشد ! همسرم فورا به ایران برگشت ودفتر چه را گرفت بدون نام من خودش وسه فرزندمان وآنرا تحویل گرسنگان فامیل داد تا از شکر وبرنج ومواد غذایی جیره بندی چهار نفر استفاده کنند و...اما همانجا گیر افتاد. 
میدانستم بخوبی میدانستم  که اتحاد جماهیر شوروی با صطلاح سوسیالیستی  همه را بسیج کرده تا درمقابل  امپریالیزم خونخوار ! بایستند  واو خودرا بر همه موجودات زنده روی زمین تحمیل کند ..
حال شاه بیمار وسر گردان رفته بود دریک جزیره وهر روز خبرنگاران وعکاسان بخصوص از قبیله بی بی سکینه بسوی او یورش میاوردند واورا وروح اورا آزرده میساختند  شاه دریک گفتگوی کوتاه  با خبرنگاری که من روی یک ویدیو دیدم اظهار داشت :

 »قلب من هیچوقت  محل کینه نبوده است  ونخواهد بود  من به فرد کاری ندارم  تمام کسانیکه به شخص من بدی کردند  می بخشم  اما هیچوقت  وبهیچ وجه  خیانت به سر زمین را نمی توانم ببخشم  ما قصد انتقام جویی نداریم  ما باید به سازندگی بپردازیم  بایداز منفی بافی دور باشیم  قولی ندهیم  که نتوانیم  آنرا به مرحله اجرا دربیاوریم  باید برنامه های اصلاحات  کلی  را که نا تمام  مانده است تمام کنیم  .....«
آنها نه تنها آنهارا کامل وتمام نکردند بلکه هرچه را ساختی بودی ویران کردند .
او دیگر در حالی نبود که بتواند بفهمد سر لشکر نصیری چه جلادی است وهمه چیز را بنام او تمام میکند  او دشمن سوگند خورده بود مردم نفرت عجیبی از او داشتند  ، مخصوصا که  هژبر یزدانی  ورحیم علی خرم  را او حمایت میکرد همه نوکیسه هارا بنوعی حمایت میکرد .
من خاطرات زیاد دارم که گاهی به ذهنم هجوم میاورند وگاهی چند دفترچه را باز میکنم واز روی آنچه که نوشته ام  دراین صفحه میاورم ،  شاه بخشنده بود ، خیلی هم بخشنده بود اما دیگر بیماری اورا داشت از پای درمیاورد واطرافیان مشغول توطئه بر ضد او ودر لیست جانشینان او درانتظار بودند .

امروز هم دقیقه ای از یاد وطنم خارج نیستم با همه رنجی که کشیدم دراینجا نیز گویی روی یک صندلی موقت بجای کس دیگری نشسته ام وبه رقض وپایگوبی این ملت بیعار که در میان  سیل وباران وباد باز با لباسهای رنگینشان دورخود میچرخند ومیرقصند ومینوشند  دولت هم دست همراهانرا باز گذاشته زندانها لبریز از دزدان است هتل دزدان  دولتی ! 

هر لباسی را برای جشن که یک خانم میپوشد از هزاردلار شروع میشود تا بیست هزار وشاید پنجاه هزار دلار ولباس اقایان نیز  درآنروزهای فلاکت بار که مجبور بودم پشت چرخ خیاطی بنشینم روزی خانمی با افاده یکی از این لباسهای پر جین والانداررا برایم آورد تا آنرا کمی گشادکنم ، بوی گند عرق ، بوی پهن اسب وبوی گند خود لباس مرا به تهوع واداشت به ناچار دستمالی را به عطر خودم آلودم  وروی بینی ام  گذاشتم ودرحالیکه اشک میریختم آن لباس کذایی را گشاد کردم با هزاران  چین  واچین وتور . خیال میکنید دستمزدم چقدر بود؟ پنج پوند !!! تازه آنراهم روی میز خیاطی پرتاب کرد .....

درآن  حال با خود میاندیشیدم که درزمان خوب کشورمان ایران  ما حتی  این سر زمین را داخل آدم حساب نمیکردیم تا سفری بکنیم تنها برای اولین بار در سال 1981 برای تعطیلات به جزایر قناری آمدیم آنهم با ترس ولرز به همراه یک تور مسافرتی ....ومن هیچگاه بفکرم نمیرسید  روزی مجبور باشم دراین سر زمین ساکن شوم وچند نوکیسه برایم پشت چشم نازک کنند .نه ! حتی به خواب هم نمی دیدم .
بنا براین خود را زندانی کردم یعنی همان " حصر خانگی خود خواسته" خرید را بچه ها برایم انجام میدهند لباسهایم درون کمد همچنان آویزانند دیگر حتی میلی به سفر هم ندارم ودر این فکرم که یک انسان آخرین سفرش وآخرین گامش بسوی وطنش خواهد بود . 
اما کدام وطن؟ در انتظار سومین مرد نشسته ام .پایان 
دلنوشته امروزمن / جمعه  26  آپریل 2017 میلادی .

میان مبداء ومقصد

قاطری دیدم بارش انشاء بود
شتری دیدم  بارش سبد خالی "پند وامثال"
عارفی دیدم بارش تنناها یاهو
-------------------------....." سین. سپهری " 
جای مادرم خالی بود 
مادرم که استکان هارا سر حوض میشست 
همانجا وضو میگرفت ودرهمان حوض غسل جنابت میکرد ! 
قطاری دیدم که پر وپیمان میرفت واین قطار نامش " غربت " بود ، مبدا داشت واما مقصد نداشت ، ما کمربندهایمان را محکم بسته بودیم ، هر ایستگاهی مسافری را سوار میکرد بچه های کوچکی با چمدانهای لبریز از اسباب بازی وایستگاه بعدی عده ای را با چمدانهای خالی پیاده میکرد ، ما مسافر زمان بودیم وهمچنان میرفتیم وهمچنان میرویم مقصد کجاست؟ کدام ایستگاه ؟.....

ساعت دوو نیم بود که از صدای طوفان وسپس باران بیدار شدم طوفان سر رسیده باران یک نفس میبارد ونفس من نیز تنگ است ، بهمریختگی تختخوابم از بیقراریم  میگفت .، گرسنه بودم ، همان آب قهوه ای  وهمان تکه های نان بیات دیروز ومن بفکر آن سنکهای غلطانی هستم که کم کم وآهسته آهسته از کوه فرو میغلطند   هرچه انهارا فراتر میکشیم سنگین تر میشوند ،  وهمانقدر نیز از آزادیهای ما کاسته میشود .
محکم به صندلی هایمان چسپیده ایم  نیرویمان دارد تمام میشود  ، سنگهارا رها میکنیم ،  تا به پایین بغلطند  تا به رودخانه برسند  وخود از خستگی وملال دوباره روی تختخواب پرتاب میشویم .

سنگهای مبدا همچنان غلطانند  دچار سرسام شده اند  واولین چیزی را که سر راهشان قرا بگیرد زیر سنگینی وزنشان له میکنند ، همه سنگین شده اند ، آنها دیگر از ما نیستند ، حیواناتی از سر زمینهای دیگر بهمراه سگهایشان که دندانهایشان تیز وهرکدام بشکل یک هیولا آنهارا حفاظت میکنند . ما خسته شده ایم واز خستگی بی تفاوت .

قطار همچنان شب وروز میرود  گاهی درایستگاهی سنگی بزرگ فرو میغلطدد  وسر سام اور  به نشیب میتازد  واولین چیزی را که سرراهش پیدا شود زیر میگیرد .
اما ما از پس انها بر نخواهیم آمد  درد له شدن را نیز نخواهیم کشید ما مسافر زمان درقطارهای بیقواره همچنان طی طریق میکنیم . 

جدال با اهریمن  پایان پذیرفته ، اهریمن پیروز شده  ودیگر در دوره ما پهلوانانی نیستند  که با نیره  وکمان خود به جنگ اهریمنها بروند  پهلوانان ما دیری زمانی است که مرده اند  هر پهلوانی حق دارد به دوره پایان زندگیش برسد وتنها نامش را درتاریخ بیادگار بگذارد ، اگر تاریخی بود وثبت شد .

دیگرانتظار بیهوده است  ومنتظر بودند دریک اشتیاق  بی فایده  دیگر کسی  نیست تا به ما فرمان ایست بدهد  وباز مارا به  تاریخ خودمان متصل کند . دیگر احتیاجی با اسطوره های تاریخی نداریم  پیشینه های ما بهتر اهریمن را میشناختند  دیگر نمیتوانیم  پهلوانان پیشین را از درون تاریخ واز خواب خوش بیدار کنیم  که بر ضد اهریمن بجنگند  چهره آنان فریبنده همچنان زیبا وشادی افرین است  آنها دیگر خودرا درما نمی بینند .

ایکاش میشد طوفانرا درقفس جای داد  ایکاش من خداوند باد بودم آامیزه ای ازجان ومعنا  ووزیدن ر ا میدانستم  وبر هرجانی میوزیدم  وانرا لبریز از معنا وملکوت میکردم  هرجا که معنا باشد زندگی نیز میدرخشد  باد تبدیل به نسیم میشود  ومیوزد .
امروز من دیگر قدرت ندارم با باد همراه وهم صدا شوم ، تنها ازاو وحشت دارم .

در این فکرم آن قایقرانانی که در رودخانه ها وکانالهای حقیر پارو زده اند  ودر خیزابها راه پیموده اند  هیچگاه  وهرگز کشتی رانی را دردریاهای بزرگ  نخواهند دانست  ونمیدانند  که معنای زنده بودن  درکنار بالا کشیدن باد بانهاست  ، آنها بادبانهارا بهم میپیچند وبا طناب گره میزنند وباز به پاروهای شکسته درون  یک خیزاب متعفن راه پیمایی میکنند وهیچگاه هم به دریا نخواهند رسید .پایان 
آسمانت ، همه جا ، سقف یکیست  وزندان یکی
روشنایی  صبح این سحر تارت  کو؟
ثریا ارانمنش » لب پرچین« . اسپانیا / 28/04/2017 میلادی / برابر با 8 اردیبهشت 1396 خورشیدی.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۶

گنبدهای طلایی

زاهد به ره کعبه رود کاین ره دین  است 
 خوش میرود اما، ره مقصود نه این است ......؟

یک عکاس  وخبرنگار بلژیکی به ایران سفرکرده  و سوغات سفرخود را بیرون آورده است وبه همکاران وسایر اشنایان گفته ایران را ازدست ندهید تماشایی است !!! البته ایشان با بغلی پر واز میهمان نوازی های  ارزشمندی بیرون آمده اند به شیراز واصفهان سفرکرده اند اما به کویر نرفتند ! به میان گرسنگان شهر نرفتند .

عکسهایی که گرفته بود واقعا مرا به وحشت انداخت ، زنان بسیجی با چارقد  فلسطینی بر سرشا ن که روی آن چادرها ی سیاه کمری وهمه پیکر سیاه تفنگ به دست ، سپر وشمشیر علی به دست . یکی از آنها جلوی دوربین هفت تیری را  به چشمان بیننده نشانه گرفته بود ، درهمین احوال تدریس جنسی نیز انجام میشد وبا برگه هایی که روی دیوار خود نمایی میکرد   نشان میدادکه فاخشگی نوین به سبک مسلمانی چقدر شیرین است ( صیغه بهترین لذتی است  که خداوند  عطا فرموده ...حضرت علی ) ! 

ودر آخر نوشته بود که :
ایرانیان مثلثی متشکل از مغولها ، ترکها وعربها هستند !!!!  وواقعا این یکی را درست  گفته بود .

حال دراین فکرم که چگونه  وبا چه طرح هوشیارانه ای زنان مارا به درون وحشت فرستادند تا نسلی پدید نیاید وآنچه که ببار میاید نسلی حرامزاده از جفت گیری ساعتی ودقیقه ای است وبچه های  همان بسیجی های خونخوا ر.

نه ! دیگر از ایران وایرانی چیزی باقی نمانده تنها فسلیهایی مانند من که درخارج مشغول آشپزی وچرند بافی میباشند مردان پشت یک کامپویوتر نشسته آب از لب ولوچه هایشان میریزد وبرای ایران دل میسوزانند  ونبش قبر میکنند وزنان درفکر ( گالری تیفانی) میباشند تا خانه شان لبریز از فرشها ومبلمان وطلا ونقره های ساخت شرکت های چینی باشد . 

نیمی از زنانمان را سازمان بهشتی مجاهدین سوزاند ونیم دیگر را فرشتگان جهنم وآنچه که ما میبینم بعنوان مدل !! در کشورهای خارج مشغو.ل کارهای انچنانی میباشند ، دیگر خرد ایرانی از میان ما رفت برای همیشه وآنهاییکه  آتشکده هارا برپا داشته اند آنها نیز درصف همان خانه سالمندان دراویش میباشند درآنجا نیز خبری از عشق وعاطفه ومهر ورزی وخانه وخانواده نیست هرچه هست ریا ست هرچه هست دروغ است وبی بنیاد .

اشعار مزخرف ، همه دروصف حرص پایین تنه وشب خوش / ویا همان اشعار شعرای توده ای وحلقی وجلقی .
خواننده ای دیگر وجود ندارد ، نوازنده ای دیگر وجود ندارد هرچه هست پنهانی وهمان تکرارمکررات نه پیش روی درکدام سر زمین دنیا موسیقی که جان بخش وروح آدمی است حرام نامید میشود؟ وبزرگترین شاعر وفیلسوف  مطرود شناخته میشود؟

تنها یک کتاب است وتفسیر واحادیث قلابی ! بیسوادی بیداد میکند  .حال من این راه را برای کی وچرا ادامه میدهم ؟ هنوز هم ادامه میدهم نه برای شهرت درمیان این جماعت  عوضی ، بلکه بماند برای آیندگان که ببیند چگونه تمدنی فرو ریخت ، هیچکس تا بامروز درباره تمدن ایلام وبابل وآشور نگفته که چگونه از بین رفتند برای مصر چرا چون میل داشتند گورستانهارا خالی کنند بوی طلارا شنیده بودند .
 فیلمها ساختند افسانه ها سرودند آنهم چون یهودیانی درآن سر زمین به بردگی وکار گل مشغول بودند ناگهان ازدل آسمان موسی نجات دهند فرود آمد .
حال برای ما چه کسی از آسمان فرود خواهد آمد آن صحرای بی آب وعلف که دارد کم کم نشت کرده وفرو میرود وچه بسا محو شود .
نه ، بهتر است بروم بنشینم وهمان فیلم بچگانه " لیلی لی آی لی لی " را ببینم بیاد دوران خوش جوانی وسنین چهارده سالگی .
روز گذشته  روی یو تیوپ شویی از میخک نقره ای شادروان فریدون فرخزاد دیدم ، سرکار خانم  شهره صولتی که آن روزها شاید بیست سال بیشتر نداشتند با خجالت وشرمندگی !!! با شوار کش دار سیاه عربی ، با یک سربند طلایی عربی و یک عبای ملیلیه دوزی عربی روی صحنه آمدند ، هیچکس از ایشان نپرسید این لباس دلقک وار چیست شما پوشیده اید ایا برای یک  فستیوال وکارناوال  آمده اید؟ این لباس یک دختر ایرانی است ؟  نه ! همه بوی شوم اسلام را شنیده بودند وداشتند خودشانرا آماده  میساختند سر کار علیه بانوی بانوان ومادونا ما خانم گوگوش با یک سر بند ولباس بلند سفید با استینهای  بلند روی صحنه داشتند  اشعار افغانی را میخواندند ، من آن روزها ایران نبود م ( خوشبختانه) وخانم شهره درانتظار ناجی خود بودند که نامش را روی گنبدهای طلایی بنویسند ( البته درترانه یشان) خیلی دلم میخواست ازاین خانم ها وآقایان خواننده وترانه سراهابپرسم شما که اینهمه سنگ گنبد های طلایی را به سینه میزدید چرا در کنار ترمه پوشان نشسته اید ؟ تریاکتان وموادتان هم بموقع میرسد »ماموریت برای ویرانی وطن«
 خوب انجام دادید  حال کارا وبار آنهاییکه شمارا پروراندند سکه است همان قاچاقچیان  ......
بدرود ای سر زمین آباد وزیبای من ، بدرود  .
غم نامه امروز من
ثریا/ اسپانیا / پنجشنبه 27  آپریل 2017 میلادی /