یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۶

فرصتی نیست

کم کمک عقلم در پیمودن  راهی که درپیش دارم به بن بست رسیده است .

هر راهی به بن بست میرسد ، یک غروب یکشنبه غمگین است ، بچه ها آمدند ورفتند ساعتی شلوغی وسر وصدا وچند عکس ورفتند خانه خالی ماند  ومن باز گشتم به عقب  ، به همانجایی که بودم وهستم  ویا خواهم بود . 
میل ندارم دوباره این راه را ادامه دهم ، راهی سخت دشوار بود  وبر گشتن به ان دوباره رنج اور ومستلزم  چندصد گام وهزاران رنج است .
جلو میروم  ترک عقیده نکرده ام اما دیگر دنبالش را نخواهم گرفت ، کسی با من هم پیمان نیست تنها چند دشنام میشنوم وچند متلک راه رفتن بدون شناخت واز پشت دیدن  راهی درست نیست ، دیگر میل ندارم اشتباه کنم ، من بسیاری از راههارا چند بار رفته ام  وبن بستها همیشه دوباره سر راهم بودند ومرا وادار به برگشت کرده اند ، زمانی که راهی را اغاز میکنی کمتر به بن بست وانتهای ان میاندیشی  چون بن بستها همیشه خاموشند .

با فکر کردن لذتی میبرم که چیزی را اغاز کنم  ودرهمان اغار انرا رها میسازم چون دیگر اطمینانی نیست  بفکر عذابی هستم که ازان بن بست بودن درپایانش مرا نا امید خواهد ساخت .

بارها وبارها همه را ازمودم برای رهایی یک خاکی که دیگر متعلق بمن نیست من درانجا دریک پیله نا توان به دنیا امدم همین سپس راهی دیاری شدم که برایم ناشناس بود درمیان مردمی که آنهارا  نمیشناختم ، تنها زیبایی وجوانیمرا داشتم وآرزوهای بلند ، اولین آرزویم این بود که راهبه شوم!!! وسپس از راهبه گی تصمیم گرفتم  بصورت یک فرد مثمر ثمر دربیایم برای کی ؟ چه کسانی ؟ 
هیچ راهی جلویم باز نبود  هر نیمه راهی تنها یک امکان کوچک بمن میداد که چیزی را بیازامایم  پاسخ معما ها همیشه نا معلوم ونا پیدا بودند تنها خاموشی بود  ، سکوت بود  ومن صدای بلند گامهایی را که از پشت مرا تعقیب میکردند همیشه میشنیدم .

امروز که او داشت زندگیش را تعریف میکرد از بلند پروازی های او چقدر شگفت زده شدم او حتما بجایی خواهد رسید او پیله ابریشمی را دوست ندارد او سوار بر اسب کهر شده میتازد پروایی ندارد ومن همه حواسم بر ضد خودم برخاسته بود  نگاهم در درپی چیزی بود که    در غرقاب  فرو میرفت اورا تماشا میکردم چیزی اشنا درچهره اش بود ، اورا کجا دیده بودم  آن لبخند ، آن چشمان که گاهی بیگناه بودند وزمانی سخت بی انصاف وبی رحم ، آن دهانی با لبان فرو بسته ، او اشنا بود ، شاید باهم به دنیا آمده بودیم .
نه میلی به بوسیدن وبوییدن ودر اغوش گرفتن او نداشتم این احساس سالهاست که درمن مرده  تنها غرق تماشا شده بودم ، اورا کجا دیده ا م  ؟ ایا همزادمن بود؟ گوشم غرق درشنیدن گفته هایش بود ومن اهنگم را دردلم مینواختم  درچشیدن دانه های انگوری که به زیر زبانم میلغزیدند ، آب میشدند  شراب  میشدند  ، بوی گل به مشامم میرسید  حواسم در رده ناکامیهای خود بود ودورافکندن زندگیم .

قلب وروحم  میترسیدند   ، زبان من  دوران طولانی است  که خبری از روح ودلم ندارد تا چیزی بگوید . من هزارها بار  با دل سخن گفته ام ودل خاموش بود  تنها مغزم کار میکرد زبانم نیز بسته بود  من صدای خاموشی دل وروحم را میشنیدم  نوای عشق را فراموش کرده بودند خون دررگهایم ایستا ده بود ودیگر جریانی نداشت .
نه میل ندارم دم از عشق بزنم آنها  سالهاست که گم شده اند ، خاموشی بهتر است ، دوست داشتن وسر بر پای معبود گذاشتن تنها کلماتی هستند  که میتوان ازانها بعنوان یک وسیله دریک نوشتار استفاده کرد .
دفتر را بستم وبرایش دعا کردم که دراهی که پیش میرود پیروز باشد . من همسفر او نخواهم بود .پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 3 اردیبهشت 96خورشیدی /

فرصتی نیست

من آنچه را مبینم  از ورای آیینه وپشت آنرا میبینم ، 
زمانی که از فراسوی اشخاص میگذرم  میبنیم که چگونه آفتاب ، عقل آنهارا خشکانده  ودر تابه های  سود وزان بنفع خود دارند  تگلیف روشن میکنند >
خیالی خام درسر پیچیده  ومیل دارم دیگر همه چیز را رها کنم ، تمام عمرم نشستیم به تماشای نبش قبر تاریخ وگویی تاریخ ما از زمان پهلوی  شروع وختم شد  ویا آنکه زدیم به صحرای کربلا  زید وعمر وعلویان وعثمانیان ابوبکریان وعباسیانرا سوژه قرارداریم قصه های حسین کرد . 

و...امروز وفردارا ازدست خواهیم داد آخرین فرصت را نیز به دست باد  خواهیم سپرد .لبه تیغ اندیشه ها روی مغزها روان است 
چرا چرا اینهمه میسوزم ، سود وزیانی که ندارم ، چیزی که دروطن ندارم ، نه ثروتی ، نه فامیلی ونه خاطره ای غیراز چند گورکه آیا هنوز باقیمانده اند یانه؟ 

نمیدانم چرا همیشه بسوی وطنم میروم ؟  وطن ومیهن من کجاست ؟  دیگر مرزی را نمیشناسم .
پدر مهربان رفت با خوبیها واشتباهات حال این پسر نورچشمی که دردامن حیال بزرگ شده تنها .وارث تاج وتخت شاهی ایران
است بسیار خوب مبارک است پیش بسوی صحرا .......

چرا اینهمه درتاریخ گم شده ام ، دارم به کجا مینگرم ؟ به کوههای بلند ومردم یکپارچه سر زمینهای دیروز وامروز یا به چند پارچگی مردم سر زمینم ؟ از ترس میلرزند ،  خودرا دراغوش یکدیگر پنهان میکنند  ، هنوز پایبند دخیل وخیرات وحضرت و امامزاده هستند وهنوز شب جمعه آش نذریشان وحلوای امواتشان بر قرار است .. ووو..میل دارم آن مرد بی سوار ناپلئون وار ناگهان وارد شود ! خواب وخیالی بیش نیست .
برو بخواب  پر خسته ای . کتاب را ببند شعررا شروع کن  نغمهاهایت را بخوان بگذار هرچه بر سر ان خاک میاید ...بیاید .پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه .


سقوط باستیل


با مرد عشق هر گز تاج ونگین  نباشد 
با آفتاب روشن  شب همنشین نباشد 

آیا زمان آن فرا نرسیده که قلعه شیطانها فتح گردد ؟ مردگی وبیهودگی کافی است  چشم دارند ونمیبینند ، گوش دارند ونمی شنوند  وهر چه بیشتر نیروهای خودرا  به بت ها وابسته تر میبینند.

اجازه ، اجازه بتهای قلابی است  وهمه نیازمند اجازه  بت ها هستند  بت مذهبی  راه وار انسانی نیست  همچنانکه نمیتواند یک بت خدا باشد  بتی که به دست انسانی ساخته شده است .

ایا زمان آن  نرسیده است که آن قلعه سنگ باران فرو ریزد ؟ وآن مرد پیراهی آبی خود پیشتاز باشد ؟ .
نه ، من طالب شاهنشاهی وآنهم آمدن ولایتعهدی نیستم به همراه مادر نازنینشان ، نه یکبار امتحان بس است .
------------------------------------------------------------------------------------------------------
ما مردمی میهمان نوازیم گذاشتیم عربها بشکل نوینی وارد خانه ما شوند دخترانمان را جلوی چشماتمان از هم پاره کنند پسرانمانرا بکشند ویا درزندانهای مختلف زنده زنده بسوزانند وما باز به بت ها دخیل بستیم .

برای پی بردن  به برداشت این حقیر  از جامعه گرایی باید برداشت از یک انسان باشد  وبه درستی اورا بشناسد  امروز دیگر روشن است  که به موجب  این برداشتهای نادرست  جامعه ای  سالم به دست نخواهد آمد  باز یک جامعه تسلیم گرا ومذهبی ودعاگوی وجود پادشاه  وهمان دیوان سالاری /

هدف فکری من جامه انسانی است  هدف  جامعه ای  که من درمغزم دارم  بشکلی از تولید سازمانی بهتر بافته  درجامعه بر قرار  شود ودر پرتو آن  انسان  بتواند با خویشتن وهمنوع خود  وبا طبیعت یگانه شود  وبر بیگانگی خود وبیگانه پرستی  خط بطلان بکشد  جامعه ای که هر فرد بتواند درآن بخود آمده وبخود برسد  وجهانرا با نیروهایش در بر گیرد  وبا جهان یکی شود .
ملت ما همیشه اسیر بوده است  اسیر دستهای نا مریی که خود نامش را دست سرنوشت گذارده است .

سر زمین را برگرداندند به سنت گرایی ، یعنی دوباره عقب عقب برویم  بی هیچ اندیشه ای چون دیگران میروند ما هم برویم ، 
نه !باید خیز برداشت تا جلو افناد نگاهی به قاره سیاه بکنید  ونگاهی به هند  آنها نیز اسیر بودند اما امروز بمددد مردان والایشان که جان درکف نهادند  به آزادی رسیدند .

ما سوسول وعروسکهای باربی نمیخواهیم که درویترین بچینیم وآنهارا ستایش کنیم ، مردی باید از میان برخیزد ومن اورا یافتم اگر او راهرا درست برود به هدف خواهد رسید اگر کمی پاههایش را وقدمهایش را کج بردارد ویا سست  نابود میشود وسر زمین ما نیز نابود خواهدشد .

دراولین مرحله باید جهالت را ازمیان برداشت بمدد رسانه های بیرون از مرز  مغز ما همچنان درجایش درجا میزند وقلبمان برای یک رقص درمیانه میطپید  اینها مارا سرگرم کردند چهل سال مارا سرگرم کردند تا جوانان پیر شدند وپیران  از میان رفتند بخصوص  آنهاییکه تجربه داشتند حال دوباره همان آش وهمان کاسه با چادر توری درحرم ائمه وایستادن رو به قبله بزرگ چند ستاره ونماز گذاردن  ، ما ملت مسلمانی هستیم اما این مسلمانی باید برود درمساجد ودرب هاراببندد برای ساعت بخصوص که خیلی ها احتیا ج به تخلیه درونی خود دارند باز کنند . نه آنکه دوباره مارا بفریبند .

در تمام این مدت چهل سال هیچ اندیشه ای باز نشد هیچ کتابی چاپ نشد مگر ازنوع سکسی آن ونشستن وبخود قناعت کردن اعیان واشراف ومیلونرها هم بازارشانرا بخارج منتقل کردند ، سپس آهی کشیدند برای روزهای ازدست رفته نه تفکری برای روزهای آینده .این شد که امروز سر چهارراه سرگردانیم ودرانتظار چراغ سبز کشورهای بزرگ نشسته ایم .

فرانسه را گرسنگان نجات دادند نه تاجداران .پایان 

باور مکن که باشد اندر بهشت  رویی
در سینه ای که دروی  دوزخ  دفین نباشد 

امید وطن مارا  ، بیهوده  در سر افتاد
با افتاب روشن  ، سایه فرین نباشد 
-------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین»  23/04/2017 میلادی برابر با 3/اردیبهشت 1396 خورشیدی !

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۶

یک قطعه

چیزی درتو هست که مرا میترساند
چیزی درتو هست که مرا میرهاند 
چیزی درتو هست که مرا هدایت میکند بسوی تو 
وچیزی درتو هست که مرا فراری میدهد 

چیزی درتو هست که مرا بگریه وا میدارد 
چیزی درتو هست که مرا بخواب خوش فرو میبرد ، ودرانتظار فردا میمانم 

گردابی مرا بطور برق اسا فرو کشید  ودر آنجا چشمه هولناکی را دیدم 
تشنه بودم ، ولبریز از خستگی 

آب  از دهانه صخره ها خارج میشد  سپس بموج شدیدی برخورد کرده صخرهارا میشکست ومیرفت 
تو مرا بیاد آن امواج  میاندازی ، با صخرها خورد شده درپشت سرت ،

برخورد خشونت آمیزی با تو کردم  ودردل خدایرا بیاری طلبیدم 
د رآن تنگنای مخوف که احساس خفگی میکردم 

چیزی درتو هست که مرا بیاد ان سیلابهای کوهستانها می اندازد   سر راهت هرچه را هست ویران میسازی 
من مانعی بر سر راهت نیستم ، طوفانم ، بهمراهت خواهم آمد .

بطور قطع روزی پاهایت درچاهی فرو میروند آنروز آنجا هستم 
وترا ازآن چاه ژرف بیرون خواهم کشید  گرچه آسان نخواهد بود 

در حال حاضر شراب ناب درجام طلایی دردستان تو در حال گردش است 
من جام را بیکباره سر کشیدم وآنرا شکستم 

هنگامیکه ترا میبینم چشمانم را میبندم  گوشهایم  رامیگیرم تا صدایت را نشنوم 
روی امواج دریا هزاران ستاره زیبا میدرخشند  ومن میان آنها گم شده ام 
میل دارم گم باشم 

زمانیکه دریا آرام وبیحرکت است  درکنار آن با سکوت مینشینم 
نه اندوهگینم ، نه شادمان ، بی تفاوت 
از هیچ سو بادی نمیوزد  وبر سطح آب دریا هیچ موجی حرکت نمیکند 
آنگاه .......
بیاد سیلاب میافتم ، 
پایان /ثریا / اسپانیا / شنبه 

به کجا خواهی رسید؟

بر تواضخ های دشمن تکیه کرده ابلهی است ....." غنی کشمیری"

بهر روی هر روز  طبق عادت دیرینه ترا دنبال میکنم ، دیگران را نیز ، برایم جالبست گفتار وکردا رورفتار این ملت چه پیر وچه جوان ! شاید آنهاییکه در سنین بالای عمر هستند وامروز چالاکی وسر زندگی واز همه بدتر جسارت ترا میبینند دچار خشم ویا شاید بقول خودت دچار حسادت میشوند , چه بسا دردلشان این آرزو میگذرد که ایکاش جای توبودند ، چوانی ترا داشتند ، چالاکی ترا  را بی پروایی ات را وحضور ذهنت را وحاضر جوابیت را که درهیچ یک از سئوالات پیچیده ودر هیچ کمرگاهی درنمیمانی همه چیز را درچنته داری وگویی جوابهارا از پیش حاضر کرده باشی .

من به راست یا دروغ گفتن توو آنها اهمیتی نمیدهم ، تنها برایم موجود جالبی هستی ، گاهی قدرت وجاه طلبی ناپلئون را  در چهره تو  میببنم " تاج شاهی روی زمین افتاده باید خم شد وآنرا برداشت ، زمانیکه از تو پرسیده میشود کدام حکومت  را دوست داری لبخند کج وگاز گرفتن لبهایت  و بالا رفتن ابرویت به تماشاچی این ندارا میدهد که نکند از پیش " تعیین" شده ای ؟! 

تنها امیدوارم بدون کشت وکشتار وخون ریزی ، بدون هیچ بگیر وببندی آنچه که باید اتفاق بیفتد ، آن مردم رنج بسیار برده اند بیش از حد یک انسان معمولی .
در سابق  موقعیکه  قران را تفسیر میکردند  وسوره وآیه آنرا  تعیین مینمودند  هرمسلمانی آنرا میپذیرفت ، اما امروز تفسیر سورهای کتاب درونی تو بسیار مشگل وغیر قابل پیش بینی اند  مخصوصا درمورد قانون اساسی که میل داری درکنگره امریکا تدوین کنی آنرا باید ملت تعیین کند در مجلس ملی سر زمینت ، نه درکشوری که بعنوان میهمان یا پناهنده نشسته ای وبه پرچم پر افتخارشان مینازی .
من با احسا سم زندگی میکنم ، احساسم مرا راهنمایی میکند که کجا بنشینم وکجا بروم ، درمورد تو نیز دچار اشتباه نشده ام میدانم سر انجام روزی به ارزویت خواهی ر سید ایکاش کمتر از وابستگیت به خاندان رژیم گذشته بگویی شاید میل داری مردم درتو قدرت رضا شاهی را ببینند او پشیبانی نظیر بی بی سکینه داشت . 
شاید پشتیبان تو قوی ترا زبی بی سکینه باشد . در آخرین مصاحبه ات مجری ترا درتنگنا قرار میداد ومیپیچانداما چه رندانه گریز میزدی .
تو میدانی که معابد ادیان درتمام سر زمینها  معده خوبی دارند  که میتوانند تمام ممالک دنیارا  فرو برده وهنوز سیر نشده دنبال دیگری هستند  وتنها آنها میباشند که میتوانند همه چیزهای نامشروع را هضم کنند ، بهر روی تو باید بیکی از این ارکان خودرا وابسته کنی .
 مواظب گردابها باش و همان سوسکها وکرمهایی که تو آنهارااز فراز ابرها میبینی ، بعضی از آنها زهرشان بسیار کشنده میباشد .
ثریا / اسپانیا / د.وم اردیبهشت 96.

زاد روز شیطان

دانی که چرا در  مسیر خود  قلم میلرزد برخویش؟
ترسد که ظلمی را کند زحق   مظلومی جدا زخویش

امروز دوم اردیبهشت وزاد روز آن "شیطان بزرگ" است کمتر کسی امروز اورا میشناسد ویا نامی از او میبرد اما شاید زنانی که هم آغوش او بدوده وهنوز زنده باشند یادگاراورا دربغل گرفته وبیادش اشک بریزند . مردیکه به حقیقت یک شیطان بود .

امروز روز غم انگیزی برای من است  چرا که نوه دوست داشتنی وعزیزم دوباره به سوی شهر دانشگاهیش حرکت میکند  ، آسمان ابری وگریان منهم گریان واز همه بدتر نماد آن شیطان جلوی چشمانم مجسم است / آنرا به کسی نمیگویم خودم میدانم ، تنها خودم میدانم وطوفان درونیم .

پس از مدتها آن برنامه دلخواهم  را یافتم ونشستم به تماشای آن ....اوف دیدم این چناب امیر عباس چه همه دشمن دور خود جمع کرده است ، از پیرو جوان اورا بباد تمسخر ومتلک وفحاشی گرفته اند درواقع هرچه را که کاشته همه پنبه شده است باید کتابش را زیر بغل بگیرد وبرگردد به همان رشت ومازندران  ودوباره فکر بهتری بکند آنهمه جنجال آنهمه بیا وبرو وآنهمه مصاحبه ومذاکره وخود نمایی تنها کاری که کرد اورا به انتهای کوچه بی باز گشت پرتاب نمود .وآن جنابی که من آنهمه باو حرمت گذاشتم وبرایش نامه فرستادم تنهایک دوژوان پیر است وبس ! 

نه دیگر بهتر است نکاهی باین صفحات نیاندازم اگر خیلی دلم برای خواندن تنگ شد نوشته های خودم را میخوانم در افکار خودم جستجو میکنم که کجای کاررا اشتباه کردم  وکدام راه را غلط رفتم .

بزرگترین اشتباه من این بود که همه عمر به دنبال " عشق " رفتم بیخبر از عالم وآدمها بیخبر ازاینکه دنیای عشق وعاشقی غیر از چند صباحی نیست وهمه چیز عادی میشود وناگهان معشوق از تو طلبکار شده وبه دنبال مالی میکردد .خودش را پنهان میکند وآنچه تو اندوخته ای ویا بیادگار داشته ای از تو میدزد وبه دیگری میدهد ترا تنها میکذارد رهایت میکند .

عشق اول پنجاه سال طول کشید وعشق دوم تنها دوسال !!!  پنجاه سال به عشق اولم وفادار بودم وهمان عشق باعث شد که من ازخیلی مخاطرات درامان باشم ، با آنکه آزاد بودم اما تقوایم را حفظ میکردم با غوغای آدمهای اطراف  ودیوانگیهایشان همراه نشدم  تقوا  مانند یک طبل میان دهی نیست  وانسان میتواند درهر شرایطی آنرا حفظ کند  واین تقوا مرا از لغزشها دور نگاه داشت ودرنتیجه با همان فکر کودکانه وبیگناهم گمان میبردم اگر بمرد دیگر بیاندیشم به عشقم خیانت کرده ام معشوق سرگرم بالا رفتن از پله ها ی شهرت بود آنهم با هر وسیله و اهرمی .  بر این گمان بودم که تنها یک بار وتنها یک عشق مانند یک خدای واحد بردلی حاکم میشود وحال من صاحب ان کمال شده بودم ، همه دل واندیشه ام به دنبال او بود سر انجام روزی فرا رسید که میبایست به زندگیم بیاندیشم وآن " شیطان" سر راهم ایستاد مرا لرزاند مرا فریب داد ومرا از بهشت رویاهایم بیرون فرستاد خالی شدم دیگر برایم مهم نبود کی هستم ویا کجایم تنها میدانستم دیگر خبری از شادی وامید در زندگیم نخواهد بود  به حرم او رفتم بی هیچ تجربه ای میان زنان ومردانی اهل شهرستان وفناتیک بهترین  کارم این بود که مربا بپزم یا رب گوجه فرنگی کتابهایم درمیان غبار درون جعبه ها خاک میخوردند ، زن  کتاب نمیخواند برایم حدیت وگفتار حضرت صادق را ارمغان آوردند ، زمانی که بهار فرا میرسد  وگلهای رز سرخ درون باغچه سرا زغنچه ها بیرون میاوردند  گویی درون یک تابلوی زیبا قرا رگرفته اند بسوی آنها میشتافتم وقطرات اشکم را با شبنمی که روی آنها نشسته بود یکی میکردم ، دیگر نور خورشید برایم کشنده بود درانتظار مرگ نشستم وهر روز مرگ را بخود نزدیکتر دیدم سبد داروهای مسکن وخواب آور دراطرافم بچشم میخورد آو نبود شیطان با آب درون بطری ویا شیطان دیکری درهم آمیخته و مانند یک هیولای ترسناک وارد اطاق میشد خودم را بخواب میزدم او بمن تجاوز میکرد ومن اشک میریختم وزیر دوش میرفتم تا خودرا پاکیزه سازم روحم زخم برداشته بود .

تا اینکه روزی دوستی مهربان اهل آلمان که همسری ایرانی داشت بفریادم رسید وگفت :
فورا ان داروهارا درون سطل زباله بریز واز جایت برخیز او همه جا شایعه کرده که تو مانند همسر اولش دیوانه شده ای وترا درون یک آسایشگاه روانی خواهد انداخت بفکر بچه هایت باش فرار کن ......
ومن فرار کردم بهمراه کودکان ریزو درشتم .
امروز زنده ام توانستم آن سنگها وخاشاک وخروارها تهمت وافترا را از پیکرم جدا سازم وبخودم  ثابت کنم که خواستن توانستن است ، همه عزت نفس واطمینان بخود را زیر پولهای باد آورده او از دست داده بودم . داشتم خفه میشدم 
امروز لمس کردن دستهای نرم وکوچک نوه ام وبوسه او بر گونه ام بهترین پاداش من است ، اگر باد بکاری طییعی است که طوفان درو خواهی کرد . من شفقت  ومهربانی را کاشتم وامروز دردریای عشق غوطه میخوردم دیگر به چیزی احتیاج ندارم همه چیز دردسترم هست .امیدوارم که این کابوسهای شبانه نیز دست از من بردارند .

امروز درمقابل دوستان مهربانم ودربرابر دشمنان گستاخ  وعدالت را هیچگاه از یاد نبرده ام  وخدایم را دوست میدارم  ومیدانم درتمام مدت حامی من  وعدالت را  بموقع اجرا میکند  وآنچه را که دروغگویان میگویند باور ندارم .

تو مانند گلی زیبا ولطیف وپاک هستی 
وقتی ترا میبینم  هیچ اندوهی درقلبم احساس نمیکنم 
تنها دستهایم را که رنج فراوان برده اند
بر سرت میگذارم وبرایت دعا میکنم

دعایم  این است که خدای مهربان من 
همیشه ترا پاک ولطیف وزیبا نگاهدارد ....... 
سفر بخیر نوگل زیبایم . ثریا 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا . 22/04/2017 میلادی /
برابر با 2/2/1396 شمسی /