شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۶

یک قطعه

چیزی درتو هست که مرا میترساند
چیزی درتو هست که مرا میرهاند 
چیزی درتو هست که مرا هدایت میکند بسوی تو 
وچیزی درتو هست که مرا فراری میدهد 

چیزی درتو هست که مرا بگریه وا میدارد 
چیزی درتو هست که مرا بخواب خوش فرو میبرد ، ودرانتظار فردا میمانم 

گردابی مرا بطور برق اسا فرو کشید  ودر آنجا چشمه هولناکی را دیدم 
تشنه بودم ، ولبریز از خستگی 

آب  از دهانه صخره ها خارج میشد  سپس بموج شدیدی برخورد کرده صخرهارا میشکست ومیرفت 
تو مرا بیاد آن امواج  میاندازی ، با صخرها خورد شده درپشت سرت ،

برخورد خشونت آمیزی با تو کردم  ودردل خدایرا بیاری طلبیدم 
د رآن تنگنای مخوف که احساس خفگی میکردم 

چیزی درتو هست که مرا بیاد ان سیلابهای کوهستانها می اندازد   سر راهت هرچه را هست ویران میسازی 
من مانعی بر سر راهت نیستم ، طوفانم ، بهمراهت خواهم آمد .

بطور قطع روزی پاهایت درچاهی فرو میروند آنروز آنجا هستم 
وترا ازآن چاه ژرف بیرون خواهم کشید  گرچه آسان نخواهد بود 

در حال حاضر شراب ناب درجام طلایی دردستان تو در حال گردش است 
من جام را بیکباره سر کشیدم وآنرا شکستم 

هنگامیکه ترا میبینم چشمانم را میبندم  گوشهایم  رامیگیرم تا صدایت را نشنوم 
روی امواج دریا هزاران ستاره زیبا میدرخشند  ومن میان آنها گم شده ام 
میل دارم گم باشم 

زمانیکه دریا آرام وبیحرکت است  درکنار آن با سکوت مینشینم 
نه اندوهگینم ، نه شادمان ، بی تفاوت 
از هیچ سو بادی نمیوزد  وبر سطح آب دریا هیچ موجی حرکت نمیکند 
آنگاه .......
بیاد سیلاب میافتم ، 
پایان /ثریا / اسپانیا / شنبه