پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۶

حسن شهباز

فکر بازی میکرد ، 
زندگی چیزی نبود مثل یک بارش  عید 
یک چنار پربار ، 
زندگی در ان وقت  صفی  از نور وعروسک بود 
یک بغل آزادی بود 
زندگی درآن  وقت  " حوض موسیقی بود ".........سهراب سپهری
------
 امروز نمیدانم چرا ناگهان بیاد او افتادم ، بیشتر کتابهایش رادارم وترجمه هایش را وآخرین خاطراتش را وعشقش را  ،نیمچه شعر هایی میسرود  اما قلم شیرین وشیوایی داشت ، ادبیات مارا خوب میشناخت از کودکی درمدرسه امریکاییها دراصفهان زبان انگلیسی را خوب آموخته بود ، مانند یک شیشه شکستنی بود  ومانند یک فولاد آبدیده ، درمقابل دردها ورنجها ونامردمیها ونامرادیها ایستادگی کرد ، اما درمقابل آخرین آنها نتوانست بایستد وجان داد.

آن رزوها هنوز این بساط لشکر کشی فضای مجازی نبود دلمان درعربت به چند مجله وروزنامه کتاب خوش بود وآنهاییکه عشق باین کار داشتند  واز چاه تعفن سیاست به دور بودند گرد این درخت پر بار میگشتند ، محمد عاصمی در مونیخ " کاوه " را اداره میکرد با هر بدبختی که بود ، حسن شهباز در لوس آنجلس شهر فرشتگان بی فرهیخته  فصلنامه پر بار ( ره آورد) را بنیاد گذاشت وبرای ادامه زندگی گاهی ملا میشد وعاقد وزمانی یک شاهد پر ماجرا چرا که ابیات واشعار خردمندان بزرگ را با بیانی شیوا میخواند  ، حافظه بی نظیری داشت ،  خیلی احساساتی ورمانتیک بود هنوز در قرن نوزدهم قفل شده ودر میان بیان گوته والفرد دومسه ولامارتین زندگی میکرد ، برباد رفته نوشته مارگارت میچل را به بهترین وشیواترین طرزی به ترجمه درآورد ، همه آثار بزرگان را مانند ربه کا ی دافنه دوموریه وکاندید  واز همه مهمتر افسانه های اپرا که حاوی داستانهای اپرا بود به دست چاپ داد ،بزرگترین آثار نویسندگان بزرگ دنیا را دریک کتاب خلاصه کرد وبه بازار فرستاد ،  مردی خود ساخته بود شیک لباس میپوشید وراست ومستقیم راه میرفت ، برای سازمان رادیو تلویزیون آن زمان برنامه های متنوع وشاهکارهای جهان را  تهیه میکرد ، مداح کسی نبود ، غرور داشت ، قدر خودرا خوب میشناخت .

دوران خوبی داشتیم در ادبیات غرق بودیم ، درشعر وموسیقی می غلطیدیم نه گرسنگی را میدانستیم چیست ونه تشنگی را  ونه جنگ را میشناختیم ونه آوارگی را  ، با آن داستانها بخواب میرفتیم ودرخواب هریک قهرمان آن قصه بودیم .  پاورقی روزنامه را با داستانهای شیرینی پر میکرد .نه باقصه های حسین کرد ویا افسانه های حرم سلطان قابوس ، باب تازه ای را بنا نهاده بود .کمتر در نوشته های  او بوی گند سیاست بچشم میخورد .

امروز نمیدانم " ره آورد او" که دردست همسرش بود هنوز همچنان مانند گذشته میدرخشد ویا آنهم بسر نوشت بقیه دچار شد .
 یوتیوپ ها جای همه را گرفته اند  هرکجارا باز میکنی که بخوانی ، تشنه خواندنی ، نه ، یک شخصی جلوی دوربین نشته وبا درودی تازه برایتان پیام تازه تری آورده است ویا عروسکی را جلوی رویش نشانده و میگذارد او حرف بزند خودش از حرف زدن خسته شده تکرار مکررات ،  ورق میزنی به دنبال گمشده میروی بازهم بوی سیاست برمیخیزد ، ورق میزنی  میگردی تا شعری یا آهنگی یا نوشته ای را بیابی ، خبری نیست که نیست ، همه حتی دختر بچه های چهارده پانزده ساله نیز سیاسی شده اند ، خوب وارد دنیا ی اشراقیون باید شد آنجا هم خبری نیست باز تشنه برمیگردی ، گویی با رفتن حسن ، حسن زندگی ادبیات ما  نیز بخاک سپرده شد واز بین رفت .

همه ذوق وشوقم این بود که هر هفته به صندوق پستی خود سری بزنم سیل روزنامه ها مجلات ونوشته ها  درکنار پاکتهای صورتحساب برق واب ومالیات وغیره مرا غرق مسرت میساخت .
صندوق را بستم صورتحساب ها از بانگ مستقیم به جیب  درخواست کنندگان  میرود وبا ایمیل برایم نامه میفرستند .

کار ما شاید این است که ، 
میان گل نیلوفر وقرن بی آواز بدویم 

همه میدانیم  که ریه های  لذت ، پر از اکسیژن مرگ است 
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر 
که از پشت چپرها  صدا میشنویم
-------پایان 
دلنو شته امروز / ثریا / اسپانیا / 20 آپریل 2017 میلادی 


دولت خیال

گر دست رسد بر سر زلفین تو بازم 
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم ......حافظ


از هر سو خیالم راحت است ، زندگی همچنان  روزانه وشبانه ادامه دارد ، در زندانم نه سیمی ونه خاری ونه میله ای کسی نکشیده اما حصاری نامریی مرا در برگرفته است ، امروز بیاد همه همشهریانم که ( ملا) بودند یعنی با شعور وفهمیده  نه از نوع ملاهای قلابی ساخته شده درمیان لجن سوهان قم بلکه از عهد کودکی بفکر فرا گرفت علم ومعرفت بودند ، همشهریان من همه با سواد وفهمیده بوده تا امروزدیگر نمیدانم با همه زجری که حاکمین وفت بر آنها روا داشتند اما لحظه ای از کتاب ودفتر ومشق دور نبودند، میرزا آقا خان کرمانی ، میرزا رضای کرمانی ، سعید ی  سیرجانی ، تاریخدان بزرگ  ونامی باستانی پاریزی که باافتخار تمام نام زادگاهشانرا بعنوان فامیل برگزیدند وهرکدام سر درراه علم دادند درعوض مشتریان شهر خرابات بنوا رسیدند وچنان شد که باید میشد و   سپس همه زیباییها در سراسر هستی  از بین رفتند  وآتش جای انرا گرفت .

آنها زیر دود چراغ نفتی وشعله شمع  علم را یافته وآمو ختند  امروز در زیر روشنای بی حیای نورهای رنگارنگ  زیباییها ی خیال  دروغ پردازند ،  وعقل سلیم حقیقت گم شده است .

امروز بیاد گفته جاودان نام سعیدی سیرجانی افتادم که درخارج گفت "خانه را خالی مگذارید ، خانه اگر خالی شود انواع جانوران وحیوانات درآنجا تخم میریزند ، لانه میکنند ودیگر آنها حکم برادر وخواهران مارا ندارند ، این گفته بگوش کر هیچ یک از آن جوانانیکه  بسودای هوسها بسوی غرب رفته بودند ، فرو نرفت سعیدی بخاطر این گفتارش در زندان با شیاف سمی جان داد ونام آنرا گذاشتند  سکته قلبی  !! 

امروز قاتل او میخواهد بر مسند ریاست جمهوری بنشیند ، که دیگرآن تخت ریاست مانند چهارپایه ای شده بر روی یک توالت  عنومی که همه روی آن مینشینند وبر میخیزند با مدفوعی وبویی که باخود حمل میکنند وهمه جا این بوی گند را پراکنده میسازند .

زیبایی ها از بین رفتند درهمه جای دنیا ، آخرین زیبایی درکاخ سفید ( ژاکلین ) بود وآخرین زیبایی در محله بی بی سکینه ( دیانا) بود وآخرین زیبایی در مصر ( فوزیه ) بود وآخرین زیبایی در سر زمین ما ( ثریا ) بود  حال حصار همه این خانه ها فروریخته وتنها ویرانه ای باقی مانده است که کفتارها درآنجا لانه کرده اند ومن هنوز به دنبال زیبایی افکار میگردم .

روزگاری بود که نمیشد تاب هیچ زیبایی را آورد  وهمه میل داشتیم روی آنرا بپوشانیم  تا روزیکه عقل از سرها پرید  وجایش را به محاسبه ها داد وحیله های مقدس  وپرچم کفر وایمان !! 

من ناز پروده  خالی از همه کامیابی های زندگی بخیال خود دست به یک مبارزه زدم  وچه شوقی داشتم  تا ان خرمن فضلیت را  که از پیشینگانم اموخته ،  ودهه ها درحافظه ام اندوخته بودم روی پرده به نمایش بگذرارم .

عافل از آنکه اول باید ابزار کاررا آماده میکردم یعنی اطاق را استرلیزه کرده برای جراحی مغزها وسپس افساررا برگردن آنها مینهادم تا آنهارا به معبد خود یکشانم  ، آنها معنی حرفهایم را درک نمی کردند در مغزشان یک ماشین حساب کار گذاشته بودند وحساب سود وزیان را داشتند ومن در میان قبیله ام سرگردان . بنا براین خاکستر غمهایم را روی آتش زیباییهای درونم ریختم ونگذاشتم کسی معنانی آنهارا دریابد  تنها دود خفه کننده را به بیرون فرستادم .

"بگذار بگویند دیوانه است ! " نقدر پیرامون خود چاله وچاه کندم تاکسی بمن نزدیک نشود  وخود نشستم با بلبلان کوچه هم اواز شدم  جغدها پر کشیدند.
واژه هارا درون دفترچه ها پنهان ساختم و تندیسی از کلمات وفرهنگ یک سر زمینرا در میان آنها پنهان کردم . 
زحمت بسیار کشیدم تا خودرا عریان نکنم  وانقدر در پای ایینه بنشینم تا تنها خودمرا ببینم . 

سپس بر خلاف میلم لباسهای کلفت را ازتنم بیرون کشیدم وپیراهنی از حریر پوشیدم تا همه مرا ببینند ودیدند !!!!......

آسمانت درهمه جا ، سقف یکی ، زندان یکی است 
روشنلیی سحر این شب تارت کو؟.....؟پایان 
ثریا ایانمنش »لب پرچین« اسپانیا . 20/04/207 میلادی /.


چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۶

پدرتاج دار !

چه گوارا این آب !
چه زلال ، این رود!
مردم بالا دست ، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیر افشان! ........."سهراب سپهری"

امروز روی سخنم با توست ، پدر تاج دار،  امروز باید در محکمه من حاضر شوی وبمن پاسخ دهی نه به دیگران ، ملتی که تو میشناختی ویا درتصورت بود آن نبود ، اما عده ای  بودند که میتوانستند کلمات را بهم بچسپانند وبه هم بگویند ، چه کسی بتو درس فریب داد؟
چرا احزاب را بستی ونگذاشتی آن پیر وپاتالهای گذشته که هنوز ته مانده حسرتی وته مانده تجربه ای داشتند با حزبشان خوش باشند وچرا نگذاشتی آن جوانکهای تازه سبیل درآورده  که میل داشتند ادای مردان بزرگ وروشن فکر !! را دربیاورند حزبشانرا با پرچمشان واشعار کپیه شده از شاعران امریکای لاتین را  جلوی چشمان من وتو بگذارند ؟ چرا تک حزبی کردی ؟ وچرا گفتی حزب تنها یک حزب واگر کسی میل ندارد هنوز راهها باز است پاسپورت مجانی را بگیرد وبرود ؟ من یکی از آنها بودم که پاسپوزت مجانی را گرفتم وفراررا برقرا ترجیح دادم صدای پای فاشیزم وصدای پای وحوش ر ا احسا س کرده بودم پدر ، من با اسب بزرگ شده بودم وهمان احساس اسبهارا داشتم .
خائنیی را که به مملکت خیانت کردند بزرگ کردی ودرکنارت نشاندی  ، امروز چند دسته در چند نقطه دنیا برای حمله وجانشینی تو خیز برداشته اند  وآخرین امید مارا نیز به نا امیدی مبدل ساختند ، من هنوز میان دو کلمه ودو آسودگی  فرو نرفته ام که صدای تیغها بلند شد ، حال از یکی رانده ودردیگری مانده  مرتب باین سو وآن سو کشانده میشوم .

ملت ما هنوز چشم به دست ( خارجی) دارد تا باو کمک کند ولشکر کسی نموده کسی را برتخت بنشانند که به آنها آزدی بدهد درحالیکه آزادی ابدا ( آلتر ناتیو ) ندارد . 

راه را تا نیمه ها خوب آمدی  اما پس از آن مانند یک اسب چموش وسرکش  گام های بدی برداشتی آن مراسم بی شکوه تاجگذاری خود یک عقده شد که بر دلها نشست وهنوز تا هنوز حتی کوچکترین آدمکهای آن روز آنرا بد شگون میپندارند! .

امروز خاموش نشستم  از یک رانش ویک کشش پریشان ، حال دراین فکرم که دیگر هیچگاه نه سر سبزی شمالرا خواهم دید ونه خاک پر برکت کویر را  ، درغربت جان خواهم داد ومهم نیست درکجای این دنیا باشد .

در گذشته دل وجان وفکر من یکی بودند  با هم مهر میورزیدیم  با هم روان بودیم  بهم میاندیشیدیم ، نسلی آمد ازنوع دیوانه های زنجیری عهد هجر ومن دیگر هیچ نیاندیشیدم  تنها پریشان بودم  اکنون فقط با مغزم میاندیشم  وآنچه که هنوز درمغزم روشن است  با کمک کلمات روی این صفحه میاورم  اما آنچه که دل مرا سوزانید  وپخت  میرود تا تباه گردد .

درهمه گفته هایم  ناگفتنی ها ختاموش مینشینند  ودرنهان واین خاموشی  روح وقلبم  سعی دارند پشت این کلمات گذشته را  بهم پیوند دهند شاید بتوانم آوازی سر دهم .

حال ، همانها که بتو وبمن وبه خانه پدری خیانت کرده اند دست دردست دشمنان تو در معبر ایستاده اند درانتظار مرگ ضحاک اما اینها نه فرهادند ونه جمشید ، ونه کیقباد ، اینها باکرشمه خواهند آمد  وآن" بانو" ایرانرا ارث پدری اجدادخود میداند .
شب گذشته دراین فکر بودم که جد بزرگوار ایشان خواجه بود بنا براین چگونه آن نسل پایدار ماند ؟ وتا احمد شاه کشید ؟ شاید مقربین دربار به کمک خواجه برخاستند وبجای او کا رکردند. به هر روی اینها زاده همان  بی بی سکینه معروف میباشند .

عبور از تاریخ برایم مشگل است تاریخی که سراسر آن خون وخونریزی ومرگ وچپاول بوده است ، قدرتمندان ادیان همیشه درگوشه تاریخ نشسته اند  وچه بسا لبانم را نیز بهم بدوزند  وزبانم را ازته بکشند  ودهانم بسته بماند  اما پیکر من خود سخن میگوید .

من مردمان آن روزها را بیاد دارم ، همه را میشناختم وبه درستی میدانستم که این بنا پایدار نخواهد ماند وروزی فرو میریزد چرا که هرکسی بفکر خودش بود ، ( مانند امروز ) کسی درس ملیت ووطن پرستی را نخوانده بود ،  خیلی ازآنها هنوز همه ایران را نگشته ونمی شناختند با خوی وخلق شهرستانی ها بیگانه بودند .  همه به دنبال شهرت وشهوت وثروت بودند ، اما درسرای من خاموشی وسکوت بود  دهانم نیز بسته بود  ، روزی عمویم کتابی را برایم آورد که هنوز چاپ نشده بود ، به آن جواز وامتیاز چاپ نداده بودند ، گفت آنرا بخوان وبمن پس بده ببین چه چیزی دران هست وچه چیزی میفهمی کتاب را که هنوز بصورت " زیراکس" در یک جلد مقوایی بود گرفتم  وخواندم وبه جلو رفتم ، نه1 چیزی دران نیافتم که باعث شود که مجوز چاپ نگیرد میدانی نام کتاب چه بود ؟ ( بودن ، یا نبودن) !! که فیلم  آنرا پیتر سلرز هم بازی کرد با شرلی مک لین  ، چیزی نبود نیم آن سانسور شده وتنها یک جزوه بود که نمیشد چیزی از آن فهمید ، وهیچگاه آن کتاب به دست چاپ نرسید اما دشمنان زیادتری اطراف ترا گرفتند .

اگر مطلبی یا شعری را میافتم وبه یکی از دو روزنامه ومجله میفرستادم برایم پس میفرستادند ! چرا که نه پارتی داشتم ونه عضو هیچ یک از دستگاههای آنان بودم  ، تنها دو روزنامه ودومجله  ناگزیر نوشته هایم درمجلات چاپ خارج جای میگرفت با نام مستعار . 
میبایست معشوقه یا رفیقه ویا عضو خانواده یکی از این ( آقایان) میبودم  واکثر افسران ودرجه داران اطرافت ( خانه دار * بودند در کنار منقل وتریاک وشراب وزن .

درانتها ی شهر ودرجنوب شهر گرسنگی بیداد میکرد مردم در زیر خانه های حلبی ومقوایی خوابید ویا زندگی میکردند ، امروز آنها جای ترا گرفته اند  ، قدرت نوچه ها وسر بازان وارتش  خاموش شده بود  بانگ قدرت خواهی  بنام " خدا" بلند شد وهمه بسوی خدای نادیده رفتند که فرستاده اش داشت با آخرین مدل هواپیما دست دردست همانها که نان ترا خوردندودستت را گاز گرفتند ، وارد میشد .
امروز خدای من درگوشه اطاق خوابم پنهان است کنار عکس تو و، امروز مجبورم ترا به محاکمه بکشم  ، نه برای خاطر خوردم برای سر زمینم ، برای نسلی که بوجود اوردم آنهارا خوب تربیت کردم به آنها دانش وعلم ومعرفت دادم وحال امروز درکنج این خراب آباد به بردگی درخانه مردان غریبه مشغولند همسرانی که نه زبان دل آنهارا میفهمند ونه آنها کوشش میکنند زبانشان را بیاد بیاورند .
صلیبم را بردوش کشیدم وتا انتها آوردم حال مجبورم آنرا بر زمین بگذارم وسر به سرنوشت بسپارم .
پدر تاجدار ، امثال من خیلی زیادند که درسکوت بسر میبرند اما نزدیک به چهل سال است که عکس بانوی تو حتی یکروز هم ازروی رسانه های زرد وقرمز وصورتی ودنیای مجازی محو نشده است  تاج را تو بر سرش گذاشتی واو تاج را از سرتو برداشت .

شب گذشته باز بیاد تاج ملکه یونان بودم که هشتصد سال قدمت پادشاهی داشتند  تاجشان از یک سر بند درخشان کوتاه بالاتر نمیرفت اما " تیاره ها ونیمتاجها " ی بانوی تو سرشان تا اسمان میرود . ومعلوم هم نیست درکدم موزه  به امانت نشسته اند وشاید روزی دوباره بر سر شهبایو دیگری سوار شوند  آ آنرا خدا میداند. آنکه میتواند با قدرتها خودش را بیامیزد  وحال ناگهان بانگ قدرتخواهی را برداشته  که به بلندای جهان است . پایان 

من به سیب خوشنودم 
 وبه بوییدن  یک بوته  بابونه 
من به یک آیینه  ، یک بستگی  پاک قناعت دارم 
من نمی خندم  اگر بادکنک  میترکد 
نمی خندم ، اگر  فلسفه ای ماه را نصف کند ......"سهراب سپهری "
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا / 19/ 04/2017 میلادی /.

عکس تزیینی است ، شهربانوی مریم قجر  ملقب به رجوی همراه  با جان مکین عضو سنای امریکا !!! 

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۶

نجبا

بانو نجیب ، چه صادقانه همه خانه اش را 
با آب دهانش پاک میکرد !
دستمالی دردست داشت هرجا که لکه ای بود آنرا با آب دهانش خیس میکرد وآن لکه را پاک کرده واز بین میبرد حال این لکه روی دیوار بود یا فرش یا روی دسته تلفن،  تمام مدت چشمانش روی زمین به دنبال چیزی میگشت وسپس دوباره دستمال ر با آب دهانش تر کرد هروی فرش را تمیز مینمود ، درآشپزخانه تنها یک کهنه کوچک کداشت که هم گاز را تمیز میکرد همه روی سنگهای آشپزخانه را وهم  روی فرش را ؛  ظروفش را با پودر لباسشویی که درون یک کاسه پلاستیکی قرارداشت با یک تکه اسفنج میشست ، وچقدر خوشبخت بود!! نیمی از اجدادش به شاه قاجار میرسیدند ونیم مادریش به فاحشه خانه شهر خراسان ، چقدر خوشبخت بود توانست چند خانه بخرد اتومبیل شیک بخرد واز همه مهمتر سهام شرکت متعلق بمن وپسرم را بنام خود وهمسرش بکند وروزی که من بشرکت رفتم بمن گفتند برو ثبت شرکتها واساسنامه شرکت را بیاور آساسانامه بنام او همسرش به ثبت رسیده بود بنام نجیب وهمسرش ، با یک وکالتنامه که از من گرفت من نمیتوانستم به تهران بروم هنوز درگیر ویزا وگرفتن بلیط بودم .

زمانیکه تهران بودیم همه لباسهای مرا ازگنجه ام بر میداشت ومیگفت تو میتوانی در اروپا بخری ،  هنگامیکه دخترش را کتک میزد موهای اورا از بیخ و بن میکشید ومشت بر پهلو سیلی برگونه های او میزد ، حال ان دختر عروس یک حاجی تازه بازاری شده .
چقدر خوشبخت بود ، آب دهان کار خودش را کرد .
امروز درون جیبهای روبدوشامبرم صدها دستمال دیدم یکی برای دست خشک کرده ، یکی برای بینی ، یکی برای و یکی برای ای بابا میتوانی همه را به دور بریزی وبا یک دستمال وآب دهانت همه خانه را تمیر کنی ، شاید دیدی توهم بخوشبختی رسیدی تغاری شکست ماستی ریخت جهان گشت بکام کاسه لیس . آب دهان معجزه میکند میتوانی آنرا به روی دیگران پرتاب کنی ، وروی آنهارا بشویی و کم کنی .

امروز بیاد او وآ ب دهان معجزه آسایش افتادم آیا هنوز زنده است آیا آن حلوایی که درکنارش بنام شوهر داشت هنوز زنده است ؟

ومن چگونه فریب اورا خوردم کسی را که خواهرم بود ،پاره تنم بود واز کودکی اورا دربغل جای دام برایش مادری کردم برایم مهم نبود که بچه هووی مادر میباشد خواهرم بود اورا بخواهری برکزیده بودم هرچه داشتم با او قسمت میکردم واو چگونه خنجررا از پشت در قلب من فرو برد؟ !

نه ، درزندگی عدالتی وجود ندارد طبیعت با ما هیچ تعهدی نسبت باین امور نبسته ومیل هم ندارد که با ماهمراه باشد .باید چهار چشم چهار گوش وهشت دست وهشت پا داشت ومانند هیولا بجان مردم افتاد فایده ندارد بنشینی درگوشه ای وبرای آدمها دلسوزی کنی ! بکجا رسیدی؟ 
به همه جا ، به آنجاییکه امروز باید میرسیدم حال چشم وگوشم باز شده مرندریها  ی را بچشم میبینم ، دزدی هارا وفریب ها خودمرا کنار میکشم حال اگر بقیه میل دارند فریب بخورندبمن مربوط نیست .

روز گذشته شاهد یک مردرندی بودم  که نمیدانم آیا دختر من تا آن حد چشمانش کورشده ویا آنقدر احمق شده ویاشاید نجیب است نمیتواند به روی خودش بیاورد ؟
پولی را به کسی قرض داده بود وآن طرف پول را درون یک پاکت برایش به درب خانه برده بود خودش اتومبیل نداشت ودرانتظار همسر گرامی بود که اورا بردارد تلفن زنگ زد "
همسرش بود ، آه امروز یکصد یورو درون جیبم بود ، رفتم سیگار بخرم دیدم که پولهایم از جیبم افتاده حال برای بنزین زدن پول ندارم  تا به دنبال تو بیایم ( کارت بانکی که داشتی) !! حال میتوانم آن پاکت را باز کنم وکمی از آن پول بردارم تا بنزین بزنم ؟؟؟
اینجا دیگر سرم سوت کشید  اما سکوت کردم چهره دخترک درهم بود اما هم او وهم من میدانستیم که یک دروغ است .اینها دزد به دنبا آمده اند اکثر مردم دزدند تنها گویا ما دستهایمان را شسته وا ب کشیده ایم حتی اگر نخودی درخیابان ببینم به دنبال صاحبش میگردیم .
آه ، دختر بیچاره برای همین هم هست که نه خانه داری ونه میتوانی اتومبیلت را عوض کنی درعوض شکم او وهیکل او یکصد کیلو شده است .پایان غمنامه امروز من /ثریا /
همان روز سه شنبه کذایی 


مالیخولیایی قرن

اسباب بازی های جدید ، همه بزرگسالان وکودکان را دچار یکنوع جنون کرده است همه به دنبال سوژه میگردند تا آنرا درمعرض دید دیگران بگذراند ، حتی یک قاتل دوازده نفررا کشت حال رشته شاهکارش را به تصویر درآورده است  روی فیس بوک که دوساعت این نمایش چندش آور ادامه داشته وسپس جمع شده است .

نه دیگرجایی برای زندگی واقعی وجود ندارد ، اگر هم بخواهی فرار کنی شب ونیمه شب  ترا با یک تیک بیدار میکند خبر جدیدی ؟ تابلوی نمایش جدیدی ، یک قهرمان نو وارد بازار شده است ؟  آه.... بله سلطان عثمانی برنده شده وبر تخت نشست ودوباره نسل کشیها شروع میشود ،  اما این بار قربانیان چه کسانی هستند ؟ انتخابات مسخره سر زمین مادری دیگر به حد جوک رسیده در صفحات مجازی مرتب عکس شاه وخانواده اش با آه وافسوس  میگذراند ؛ سرما گرم میشود مهم نیست در زیر پرده چه خبر است   برای اجرای عدالت  وعدل  ظالیمن  برتخت مینشینند تا عدالترا بنحو شایسته ای اجرا کنند  ، مظلومان کجایند زیر پلها ، زیر جوالهای ودرکنار خیابانها گرسنه ، پا برهنه زیر سیل وطوفان وزلزله ، مهم نیست ، آنها گناهکارانند که به عذاب الهی گرفتار میشوند !!!

آه ، ای خواب خوش دوشین  ، ای هدیه سروش آسمانی ، میگذاشتی همچنان درخواب خوش شیرینم باقی بمانم وسوار بر ابرها از مقابل زندگی ها وچیره گیها  این  انسان دوپا  محفوظ بودم.

آه آی آفتاب بزرگ زرتشت ، »بیچاره زرتشت را نیز به میدان آوردند واورا آلوده به لجن ساختند برای منافع شخصی « بگذار بتو بیاندیشم مهم نیست اگر نان نیست ؛ درعوض مدلهای بالای گوشیهای چند میلییونی ساعتی ببازار میاید ، مهم نیست اگر آبها آلوده اند درعوض مدلهای نایاب وشیک کشتیهای چند صد میلییونی روی اقیانوسها راه میروند ومانند قو های قدیمی بما زمینیان فخر میفروشند پناهگاهشان محفوظ است بموقع آنجا میروند جیره غذاهای  ماراهم با خود  برده اند ،  در خواب دیدم دارم چایی دم میکنم ، ! خواب شیرینی بود اینها که بما میفروشند تنها برگهایی یونجه وعلفهای هرزه است با طعم وبو ، بگذار  که بازماندگان آفتاب بزرگ  در دراز مدت  زنده بمانند ،  خرد بینی خرد ودانش را درون کوزه ها ترشی بیانداز برای زمستان ! ما نور لازم نداریم خود نوریم 
روزی روزگاری باین دلخوش بودیم که همیشه یک صبح خوب زیر پایان شب تاریک نشسته است  وصبح پاهایمان استوار  ومحکم گام بر میداریم امروز زمین زیر پاهایمان  لق میخورد هر آن ممکن است به درون یک چاهک متعفن بغلطیم .
آن چشمانی را که به دوردستها دوخته بودیم ، حال به کف دست وبه یک شئی عجیبی که همه  دنیارا برایت خلاصه کرده است مینگریم ، دوردستها تنها تا انتهای خیابان است . حال همیشه گام هایمان  روی شب استوار است   ودوباره روی شب دیگری فرود میاییم 
روزها برایمان مشگل است بیشتر به شب میاندیشیم . این شبهای تاریک گام هارا نادیده میگیرد ،  چشمان مان همه تار وپشت یک جعبه آیننه قرار گرفته اند  نباید دنیارا تماشا کنیم دنیا متعلق بما نیست .

در تصویر آینده مان چیزی وجود ندارد  تنها سایه های مشکوکند که حرکت میکنند . واین سایه ها در صفحات مجازی ترا دنبال میکنند بی آتکه آنهارا بشناسی با کلماتی شیرین وزیبا که تو از هیچ دهانی تا بحال نشنیده ای وبلا فاصله باید جوابی شیرین تر حاضر داشته تحویل دهی درغیر اینصورت باز خواست خواهی شد ! .
سرمان به زیر است وسر گرم کار خود مانیم  امروز به تکه نانی که صبحانه ام بود نگاه میکردم  یک تکه بزرگ نان باندازه یک دامن کلوش اما سوراخ سوراخ ونازک  مانند یک تور عروس انرا درون توستر انداختم ، باریک شد نازک شد درهم فرو رفت وسپس یک نوار نارک که چند تکه به آن  چسپیده بود بیرون آمد ،  حوب بد نیست برای یک لقمه کوچک خوب است .

تصویری دریکی از این صفحات مجازی دیدم ملاها به همراه اقوام عرب خود دور سینیهای بزرگ عذا هرکدام  به بزرگی حمام من وتوده ای از نان های برشته دستهارا تا ارنج بالا زده وبا پنج انگشت آنرا درون دهان گشادشان میگذاشتند ،به راستی حالم بهم خورد  ؛ حالم بهم خورد حیواناتی را دیدم که چگونه دارند یک بره درسته را تکه تکه به نیش میکشند اینها از گرگها بدترند از سگهای درنده بدترند اوف..... بهتر است رویم را برگردانم .

یک چراغ کوچک با فتیله  بین ما تا آینده ماست چه کسی فتیله را بالا میبرد تا روشنایی روز را ببینیم ؟ پایان 

موی سپیدم را فلک به رایگان نداد 
این رشته را به نقد جوانی خریده ام 

ای سرو پای بسته  ، به ازادگی مناز 
ازاده منم ، که ازهمه عالم  بریده ام 

گر میگریزم از نظر مردمان " رهی " 
عیبم مکن ، که آهوی مردم ندیده ام ......رهی معیری روانش شاد آزاده مرد دوران .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " . اسپانیا /16/04/2017 میلادی .

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۶

جدال با خدایان

همچنان با سرگیجه درجدالم ،
وهمچنان با خدایان چه روی زمین چه زیر زمین وچه درآسمان وچه دربهشت .

خدایانی که زمانی آنهارا زندانی میکنیم  ودر تاریکی ها به آنها پناه میبریم  ویا رهایش میکنیم  وخود بیخدا میشویم  ودیوارها را درهم میشکنیم  ومیگذاریم تا از مرز بیخدایی عبور کنیم .

نمیدانم  بیاد گفته نوه چهار ساله ام بودم که به پدرش میگفت " چیزی را که ندید ه ونمیدانی هست یا نه چگونه منکر آن میشوی منظور او " روح " بود که آیا هست یا نه چون در بازی که روی موبایل انجام میداد روحی وجود داشت واورا در مقام سئوال  درآورده بود.

این چه خدایی است که هرروز باید هزارا بار اورا صدا کنیم وجوابی هم دریافت نکنیم   با ما گویی سر میز قمار نشسته وارد قمار بازی میکند  حال هرچه را که باخته ایم باید باو پس بدهیم ویا برده ایم مهم نیست مهم این است که او همیشه برنده بوده مانند "همسر " من .

امروز دراین فکر بودم اگر خدا بر زمین بیاید وبمن بگوید ترا سی ساله میکنم با تمام زیباییها وثروت ومقام آیا اورا خواهی بخشید ؟ بی اختیار گفتم نه ! هرگز! دیگران برایم مهم نیستند چون یا احمق بودند یا ناکام وحسود اما این یکی نه احمق بود ونه نامراد روحش را به شیطان فروخته بود کاری که امروز اربابان دول دنیا کرده ومیل دارند شیطان بر دنیا حکومت کند چون از خدا خسته شده اند .

این سر زمین بدجوری بیگانه ستیزاست  هرچه فکر میکنم به نزد پرشکی بروم با بیاد آوردن رفتار واداهای آنان حالم بهم میخورد دکتر خودم درمرخصی است وباید دکتر دیگری را ببینم ، حودشان از نژاد کولیهای آواره میباشند خدا رحم کرده که نه درپایتخت هستم ونه درشهرهای بزرگشان ابدا خارجی را دوست ندارند پولش را چرا اما خودش را نه ، بخصوص اگر از آنسوی قاره آسیا آمده باشی  ، از کارگر گرفته تا اربا ب همه بنوعی ترا تحقیر میکنند بنابر این لزومی ندارد برای سر گیجه ام به نزد دکتری بروم که حتی میل ندارد دستهایش را روی مهرهای گردن من بگذارد .

رگهای من خیلی نازکند وبه سختی میتوان از آنها خون گرفت هربار برای آزمایش خون میروم باید داد وفریاد پرستاررا با آن سوزن کت وکلفتش بشنوم که چرا رگهای تو نازکند ؟ چرا؟ برای آنکه مانند تو از یک خرس به دنیا نیامده ام . همه دستها وبازوانم سوراخ سوراخ شده وکبود میشوند برای چند قطره خون بنا براین از خیر آزمایش هم گذشتم ، مهم نیست آنرا کنسل کردم .

حال رو بکدام سو وبه کدام خدا بکنم غیراز خودم  خدایی که شکارچی میشود وبه دنبال شکار جوانان میدود وخون خواران را نگاه میدارد تا خون بقیه را نیز بنوشند .
خدایی که گاهی چون سنگ خارا سخت میشود ودیگر راهی به دل اونخواهی یافت اگر هرچه دعا بکنی بیفایده است .
خدایی که درون معبد طلا خفته بیخبر از آنچه در دنیایش میگذرد با موجوداتی که از کرم آفریده وامروز هرکدام یک دیو خونخوار شده اند .

نه! ابد ا خیال ندارم خودم را فریب بدهم  خدای من آن حقیقت است که گاه گاهی مرا اغوا میکند ودر بر میگیرد  بی کشش وبی کوشش .
نوشتار امروز من 
ثریا ایرانمش " لب پرچین" . اسپانیا / 17/04/2017 میلادی /.