چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۶

پدرتاج دار !

چه گوارا این آب !
چه زلال ، این رود!
مردم بالا دست ، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیر افشان! ........."سهراب سپهری"

امروز روی سخنم با توست ، پدر تاج دار،  امروز باید در محکمه من حاضر شوی وبمن پاسخ دهی نه به دیگران ، ملتی که تو میشناختی ویا درتصورت بود آن نبود ، اما عده ای  بودند که میتوانستند کلمات را بهم بچسپانند وبه هم بگویند ، چه کسی بتو درس فریب داد؟
چرا احزاب را بستی ونگذاشتی آن پیر وپاتالهای گذشته که هنوز ته مانده حسرتی وته مانده تجربه ای داشتند با حزبشان خوش باشند وچرا نگذاشتی آن جوانکهای تازه سبیل درآورده  که میل داشتند ادای مردان بزرگ وروشن فکر !! را دربیاورند حزبشانرا با پرچمشان واشعار کپیه شده از شاعران امریکای لاتین را  جلوی چشمان من وتو بگذارند ؟ چرا تک حزبی کردی ؟ وچرا گفتی حزب تنها یک حزب واگر کسی میل ندارد هنوز راهها باز است پاسپورت مجانی را بگیرد وبرود ؟ من یکی از آنها بودم که پاسپوزت مجانی را گرفتم وفراررا برقرا ترجیح دادم صدای پای فاشیزم وصدای پای وحوش ر ا احسا س کرده بودم پدر ، من با اسب بزرگ شده بودم وهمان احساس اسبهارا داشتم .
خائنیی را که به مملکت خیانت کردند بزرگ کردی ودرکنارت نشاندی  ، امروز چند دسته در چند نقطه دنیا برای حمله وجانشینی تو خیز برداشته اند  وآخرین امید مارا نیز به نا امیدی مبدل ساختند ، من هنوز میان دو کلمه ودو آسودگی  فرو نرفته ام که صدای تیغها بلند شد ، حال از یکی رانده ودردیگری مانده  مرتب باین سو وآن سو کشانده میشوم .

ملت ما هنوز چشم به دست ( خارجی) دارد تا باو کمک کند ولشکر کسی نموده کسی را برتخت بنشانند که به آنها آزدی بدهد درحالیکه آزادی ابدا ( آلتر ناتیو ) ندارد . 

راه را تا نیمه ها خوب آمدی  اما پس از آن مانند یک اسب چموش وسرکش  گام های بدی برداشتی آن مراسم بی شکوه تاجگذاری خود یک عقده شد که بر دلها نشست وهنوز تا هنوز حتی کوچکترین آدمکهای آن روز آنرا بد شگون میپندارند! .

امروز خاموش نشستم  از یک رانش ویک کشش پریشان ، حال دراین فکرم که دیگر هیچگاه نه سر سبزی شمالرا خواهم دید ونه خاک پر برکت کویر را  ، درغربت جان خواهم داد ومهم نیست درکجای این دنیا باشد .

در گذشته دل وجان وفکر من یکی بودند  با هم مهر میورزیدیم  با هم روان بودیم  بهم میاندیشیدیم ، نسلی آمد ازنوع دیوانه های زنجیری عهد هجر ومن دیگر هیچ نیاندیشیدم  تنها پریشان بودم  اکنون فقط با مغزم میاندیشم  وآنچه که هنوز درمغزم روشن است  با کمک کلمات روی این صفحه میاورم  اما آنچه که دل مرا سوزانید  وپخت  میرود تا تباه گردد .

درهمه گفته هایم  ناگفتنی ها ختاموش مینشینند  ودرنهان واین خاموشی  روح وقلبم  سعی دارند پشت این کلمات گذشته را  بهم پیوند دهند شاید بتوانم آوازی سر دهم .

حال ، همانها که بتو وبمن وبه خانه پدری خیانت کرده اند دست دردست دشمنان تو در معبر ایستاده اند درانتظار مرگ ضحاک اما اینها نه فرهادند ونه جمشید ، ونه کیقباد ، اینها باکرشمه خواهند آمد  وآن" بانو" ایرانرا ارث پدری اجدادخود میداند .
شب گذشته دراین فکر بودم که جد بزرگوار ایشان خواجه بود بنا براین چگونه آن نسل پایدار ماند ؟ وتا احمد شاه کشید ؟ شاید مقربین دربار به کمک خواجه برخاستند وبجای او کا رکردند. به هر روی اینها زاده همان  بی بی سکینه معروف میباشند .

عبور از تاریخ برایم مشگل است تاریخی که سراسر آن خون وخونریزی ومرگ وچپاول بوده است ، قدرتمندان ادیان همیشه درگوشه تاریخ نشسته اند  وچه بسا لبانم را نیز بهم بدوزند  وزبانم را ازته بکشند  ودهانم بسته بماند  اما پیکر من خود سخن میگوید .

من مردمان آن روزها را بیاد دارم ، همه را میشناختم وبه درستی میدانستم که این بنا پایدار نخواهد ماند وروزی فرو میریزد چرا که هرکسی بفکر خودش بود ، ( مانند امروز ) کسی درس ملیت ووطن پرستی را نخوانده بود ،  خیلی ازآنها هنوز همه ایران را نگشته ونمی شناختند با خوی وخلق شهرستانی ها بیگانه بودند .  همه به دنبال شهرت وشهوت وثروت بودند ، اما درسرای من خاموشی وسکوت بود  دهانم نیز بسته بود  ، روزی عمویم کتابی را برایم آورد که هنوز چاپ نشده بود ، به آن جواز وامتیاز چاپ نداده بودند ، گفت آنرا بخوان وبمن پس بده ببین چه چیزی دران هست وچه چیزی میفهمی کتاب را که هنوز بصورت " زیراکس" در یک جلد مقوایی بود گرفتم  وخواندم وبه جلو رفتم ، نه1 چیزی دران نیافتم که باعث شود که مجوز چاپ نگیرد میدانی نام کتاب چه بود ؟ ( بودن ، یا نبودن) !! که فیلم  آنرا پیتر سلرز هم بازی کرد با شرلی مک لین  ، چیزی نبود نیم آن سانسور شده وتنها یک جزوه بود که نمیشد چیزی از آن فهمید ، وهیچگاه آن کتاب به دست چاپ نرسید اما دشمنان زیادتری اطراف ترا گرفتند .

اگر مطلبی یا شعری را میافتم وبه یکی از دو روزنامه ومجله میفرستادم برایم پس میفرستادند ! چرا که نه پارتی داشتم ونه عضو هیچ یک از دستگاههای آنان بودم  ، تنها دو روزنامه ودومجله  ناگزیر نوشته هایم درمجلات چاپ خارج جای میگرفت با نام مستعار . 
میبایست معشوقه یا رفیقه ویا عضو خانواده یکی از این ( آقایان) میبودم  واکثر افسران ودرجه داران اطرافت ( خانه دار * بودند در کنار منقل وتریاک وشراب وزن .

درانتها ی شهر ودرجنوب شهر گرسنگی بیداد میکرد مردم در زیر خانه های حلبی ومقوایی خوابید ویا زندگی میکردند ، امروز آنها جای ترا گرفته اند  ، قدرت نوچه ها وسر بازان وارتش  خاموش شده بود  بانگ قدرت خواهی  بنام " خدا" بلند شد وهمه بسوی خدای نادیده رفتند که فرستاده اش داشت با آخرین مدل هواپیما دست دردست همانها که نان ترا خوردندودستت را گاز گرفتند ، وارد میشد .
امروز خدای من درگوشه اطاق خوابم پنهان است کنار عکس تو و، امروز مجبورم ترا به محاکمه بکشم  ، نه برای خاطر خوردم برای سر زمینم ، برای نسلی که بوجود اوردم آنهارا خوب تربیت کردم به آنها دانش وعلم ومعرفت دادم وحال امروز درکنج این خراب آباد به بردگی درخانه مردان غریبه مشغولند همسرانی که نه زبان دل آنهارا میفهمند ونه آنها کوشش میکنند زبانشان را بیاد بیاورند .
صلیبم را بردوش کشیدم وتا انتها آوردم حال مجبورم آنرا بر زمین بگذارم وسر به سرنوشت بسپارم .
پدر تاجدار ، امثال من خیلی زیادند که درسکوت بسر میبرند اما نزدیک به چهل سال است که عکس بانوی تو حتی یکروز هم ازروی رسانه های زرد وقرمز وصورتی ودنیای مجازی محو نشده است  تاج را تو بر سرش گذاشتی واو تاج را از سرتو برداشت .

شب گذشته باز بیاد تاج ملکه یونان بودم که هشتصد سال قدمت پادشاهی داشتند  تاجشان از یک سر بند درخشان کوتاه بالاتر نمیرفت اما " تیاره ها ونیمتاجها " ی بانوی تو سرشان تا اسمان میرود . ومعلوم هم نیست درکدم موزه  به امانت نشسته اند وشاید روزی دوباره بر سر شهبایو دیگری سوار شوند  آ آنرا خدا میداند. آنکه میتواند با قدرتها خودش را بیامیزد  وحال ناگهان بانگ قدرتخواهی را برداشته  که به بلندای جهان است . پایان 

من به سیب خوشنودم 
 وبه بوییدن  یک بوته  بابونه 
من به یک آیینه  ، یک بستگی  پاک قناعت دارم 
من نمی خندم  اگر بادکنک  میترکد 
نمی خندم ، اگر  فلسفه ای ماه را نصف کند ......"سهراب سپهری "
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا / 19/ 04/2017 میلادی /.

عکس تزیینی است ، شهربانوی مریم قجر  ملقب به رجوی همراه  با جان مکین عضو سنای امریکا !!!