پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۶

دولت خیال

گر دست رسد بر سر زلفین تو بازم 
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم ......حافظ


از هر سو خیالم راحت است ، زندگی همچنان  روزانه وشبانه ادامه دارد ، در زندانم نه سیمی ونه خاری ونه میله ای کسی نکشیده اما حصاری نامریی مرا در برگرفته است ، امروز بیاد همه همشهریانم که ( ملا) بودند یعنی با شعور وفهمیده  نه از نوع ملاهای قلابی ساخته شده درمیان لجن سوهان قم بلکه از عهد کودکی بفکر فرا گرفت علم ومعرفت بودند ، همشهریان من همه با سواد وفهمیده بوده تا امروزدیگر نمیدانم با همه زجری که حاکمین وفت بر آنها روا داشتند اما لحظه ای از کتاب ودفتر ومشق دور نبودند، میرزا آقا خان کرمانی ، میرزا رضای کرمانی ، سعید ی  سیرجانی ، تاریخدان بزرگ  ونامی باستانی پاریزی که باافتخار تمام نام زادگاهشانرا بعنوان فامیل برگزیدند وهرکدام سر درراه علم دادند درعوض مشتریان شهر خرابات بنوا رسیدند وچنان شد که باید میشد و   سپس همه زیباییها در سراسر هستی  از بین رفتند  وآتش جای انرا گرفت .

آنها زیر دود چراغ نفتی وشعله شمع  علم را یافته وآمو ختند  امروز در زیر روشنای بی حیای نورهای رنگارنگ  زیباییها ی خیال  دروغ پردازند ،  وعقل سلیم حقیقت گم شده است .

امروز بیاد گفته جاودان نام سعیدی سیرجانی افتادم که درخارج گفت "خانه را خالی مگذارید ، خانه اگر خالی شود انواع جانوران وحیوانات درآنجا تخم میریزند ، لانه میکنند ودیگر آنها حکم برادر وخواهران مارا ندارند ، این گفته بگوش کر هیچ یک از آن جوانانیکه  بسودای هوسها بسوی غرب رفته بودند ، فرو نرفت سعیدی بخاطر این گفتارش در زندان با شیاف سمی جان داد ونام آنرا گذاشتند  سکته قلبی  !! 

امروز قاتل او میخواهد بر مسند ریاست جمهوری بنشیند ، که دیگرآن تخت ریاست مانند چهارپایه ای شده بر روی یک توالت  عنومی که همه روی آن مینشینند وبر میخیزند با مدفوعی وبویی که باخود حمل میکنند وهمه جا این بوی گند را پراکنده میسازند .

زیبایی ها از بین رفتند درهمه جای دنیا ، آخرین زیبایی درکاخ سفید ( ژاکلین ) بود وآخرین زیبایی در محله بی بی سکینه ( دیانا) بود وآخرین زیبایی در مصر ( فوزیه ) بود وآخرین زیبایی در سر زمین ما ( ثریا ) بود  حال حصار همه این خانه ها فروریخته وتنها ویرانه ای باقی مانده است که کفتارها درآنجا لانه کرده اند ومن هنوز به دنبال زیبایی افکار میگردم .

روزگاری بود که نمیشد تاب هیچ زیبایی را آورد  وهمه میل داشتیم روی آنرا بپوشانیم  تا روزیکه عقل از سرها پرید  وجایش را به محاسبه ها داد وحیله های مقدس  وپرچم کفر وایمان !! 

من ناز پروده  خالی از همه کامیابی های زندگی بخیال خود دست به یک مبارزه زدم  وچه شوقی داشتم  تا ان خرمن فضلیت را  که از پیشینگانم اموخته ،  ودهه ها درحافظه ام اندوخته بودم روی پرده به نمایش بگذرارم .

عافل از آنکه اول باید ابزار کاررا آماده میکردم یعنی اطاق را استرلیزه کرده برای جراحی مغزها وسپس افساررا برگردن آنها مینهادم تا آنهارا به معبد خود یکشانم  ، آنها معنی حرفهایم را درک نمی کردند در مغزشان یک ماشین حساب کار گذاشته بودند وحساب سود وزیان را داشتند ومن در میان قبیله ام سرگردان . بنا براین خاکستر غمهایم را روی آتش زیباییهای درونم ریختم ونگذاشتم کسی معنانی آنهارا دریابد  تنها دود خفه کننده را به بیرون فرستادم .

"بگذار بگویند دیوانه است ! " نقدر پیرامون خود چاله وچاه کندم تاکسی بمن نزدیک نشود  وخود نشستم با بلبلان کوچه هم اواز شدم  جغدها پر کشیدند.
واژه هارا درون دفترچه ها پنهان ساختم و تندیسی از کلمات وفرهنگ یک سر زمینرا در میان آنها پنهان کردم . 
زحمت بسیار کشیدم تا خودرا عریان نکنم  وانقدر در پای ایینه بنشینم تا تنها خودمرا ببینم . 

سپس بر خلاف میلم لباسهای کلفت را ازتنم بیرون کشیدم وپیراهنی از حریر پوشیدم تا همه مرا ببینند ودیدند !!!!......

آسمانت درهمه جا ، سقف یکی ، زندان یکی است 
روشنلیی سحر این شب تارت کو؟.....؟پایان 
ثریا ایانمنش »لب پرچین« اسپانیا . 20/04/207 میلادی /.