دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۶

جدال با خدایان

همچنان با سرگیجه درجدالم ،
وهمچنان با خدایان چه روی زمین چه زیر زمین وچه درآسمان وچه دربهشت .

خدایانی که زمانی آنهارا زندانی میکنیم  ودر تاریکی ها به آنها پناه میبریم  ویا رهایش میکنیم  وخود بیخدا میشویم  ودیوارها را درهم میشکنیم  ومیگذاریم تا از مرز بیخدایی عبور کنیم .

نمیدانم  بیاد گفته نوه چهار ساله ام بودم که به پدرش میگفت " چیزی را که ندید ه ونمیدانی هست یا نه چگونه منکر آن میشوی منظور او " روح " بود که آیا هست یا نه چون در بازی که روی موبایل انجام میداد روحی وجود داشت واورا در مقام سئوال  درآورده بود.

این چه خدایی است که هرروز باید هزارا بار اورا صدا کنیم وجوابی هم دریافت نکنیم   با ما گویی سر میز قمار نشسته وارد قمار بازی میکند  حال هرچه را که باخته ایم باید باو پس بدهیم ویا برده ایم مهم نیست مهم این است که او همیشه برنده بوده مانند "همسر " من .

امروز دراین فکر بودم اگر خدا بر زمین بیاید وبمن بگوید ترا سی ساله میکنم با تمام زیباییها وثروت ومقام آیا اورا خواهی بخشید ؟ بی اختیار گفتم نه ! هرگز! دیگران برایم مهم نیستند چون یا احمق بودند یا ناکام وحسود اما این یکی نه احمق بود ونه نامراد روحش را به شیطان فروخته بود کاری که امروز اربابان دول دنیا کرده ومیل دارند شیطان بر دنیا حکومت کند چون از خدا خسته شده اند .

این سر زمین بدجوری بیگانه ستیزاست  هرچه فکر میکنم به نزد پرشکی بروم با بیاد آوردن رفتار واداهای آنان حالم بهم میخورد دکتر خودم درمرخصی است وباید دکتر دیگری را ببینم ، حودشان از نژاد کولیهای آواره میباشند خدا رحم کرده که نه درپایتخت هستم ونه درشهرهای بزرگشان ابدا خارجی را دوست ندارند پولش را چرا اما خودش را نه ، بخصوص اگر از آنسوی قاره آسیا آمده باشی  ، از کارگر گرفته تا اربا ب همه بنوعی ترا تحقیر میکنند بنابر این لزومی ندارد برای سر گیجه ام به نزد دکتری بروم که حتی میل ندارد دستهایش را روی مهرهای گردن من بگذارد .

رگهای من خیلی نازکند وبه سختی میتوان از آنها خون گرفت هربار برای آزمایش خون میروم باید داد وفریاد پرستاررا با آن سوزن کت وکلفتش بشنوم که چرا رگهای تو نازکند ؟ چرا؟ برای آنکه مانند تو از یک خرس به دنیا نیامده ام . همه دستها وبازوانم سوراخ سوراخ شده وکبود میشوند برای چند قطره خون بنا براین از خیر آزمایش هم گذشتم ، مهم نیست آنرا کنسل کردم .

حال رو بکدام سو وبه کدام خدا بکنم غیراز خودم  خدایی که شکارچی میشود وبه دنبال شکار جوانان میدود وخون خواران را نگاه میدارد تا خون بقیه را نیز بنوشند .
خدایی که گاهی چون سنگ خارا سخت میشود ودیگر راهی به دل اونخواهی یافت اگر هرچه دعا بکنی بیفایده است .
خدایی که درون معبد طلا خفته بیخبر از آنچه در دنیایش میگذرد با موجوداتی که از کرم آفریده وامروز هرکدام یک دیو خونخوار شده اند .

نه! ابد ا خیال ندارم خودم را فریب بدهم  خدای من آن حقیقت است که گاه گاهی مرا اغوا میکند ودر بر میگیرد  بی کشش وبی کوشش .
نوشتار امروز من 
ثریا ایرانمش " لب پرچین" . اسپانیا / 17/04/2017 میلادی /.