شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۶

ما ، ایرانیان

ما ایرانیان ، مخصوص خودیم !
برای عدالت ، ظلم میکنیم ، وبرای مظلوم نمایی  مظلومی را به زیر میکشیم ،  بنام مهر ومهرورزی  کینه هارا از سینه بیرون میفرستیم  وزمانی فرا میرسد  که نیروی ابتکارمان تمام میشود ، میرویم کپیه دیگرانرا میکنیم . 
ما ایرانیان جنس مخصوص خودرا داریم ، درکودکی عروس سوییسی داشتیم فرار کرد ، در بزرگسالی عروس اتریشی دیوانه شد وبه سرزمین  خودش برگشت ، سکرتر انگلیسی داشتیم فرار کرد ،  تا آن حد میکذاریم به دیگران خوش بگذرد که میدانیم خواهند رفت اگر ماندگار شد ند بطور کلی نقش ما نیز عوض میشود .
در دروغگویی وچاپلوسی واظهار مهربانیهای دروغین استادیم ، هیچگاه م احتیاجی به چراغ راهنما نداشته ونداریم خود خورشیدیم  !
دروغ ، یکی از ارکان وپایه های زندگی ماست درآن واحد میتوانیم تغییر شکل بدهیم ، کسی را تا حد خداوندگار بالا برده وسپس بیرحمانه اورا برخاک بیاندازیم ، همسایه های ما چین ، روسیه ، هند ، افغانستان وعراق عرب بوده اند  درفرانسه تحصیل کرده درانگلستان  درس خوانده ایم همه چیز را مخلوط کرده  آشی ساخته ایم که دردنیا بینظیر است . از هر کدام تکه ای را برداشته حال خودرا بشکل خود  میبنیم.
اینهمه ضرب المثل ، اینهمه شاعر ،اینهمه گفتار ونوشتار همه تنها زمانی مارا سرگرم میکند ، اما اصل ما چیز دیگری است . میدانیم که در زیر پاهایمان شب است ، اما احتیاج به چراغ نداریم  وگاهی خودرا درتاریکی روی شیشه وخار مغیلان می اندازیم  زخمی میشویم فریاد میکشیم وگناه را بگردن دیگری میگذاریم  . چشم باطن ما یا همیشه بسته است وکور ویا گاهی نیمه باز ، حوصله نگاه کردن نداریم ، فتیله چراغهای باطنی ما همیشه پایین است باید درنقش وجلد دیگری برویم ، گاهی گرگ ، زمانی بره ، بستگی دارد با چه  مقامی طرفیم ، شیر را نما د بزرگی خود ساخته ایم  وخود یک شیر بی یال ودم دردم مرگ هنوز مینالیم ، ومینالیم ......

شبها روز تابلتم برنامه ایرا میبینم بنام ( هزار ویکشب ) گویا جمع کوچکی در یکی از شهرکهای آلمان گرد هم جمع میشوند وکتابهارا تفسیر میکنند ، بسیار آموزنده است وشب گذشته ( توماس مان) درس آنها بود تنها یک دوربین ویک صورت بزرگ از شخصی که نمیشنام ومعلوم است که از دوربین  کامپیوترش استفاده میکند ، نه پرچمی دارد ونه هیاهوی بسیار برای هیچ ، خیلی ارام سخن میرایند وخیلی آرام مطالب ونوشته هارا تفسیر میکند بی آنکه خودرا وارد داستان سازد ،ومن چقدر متاسف شدم که ما تا چه حد میتوانیم خوب باشیم وچرا اینهمه بد شده ایم؟  آنهمه کتابی را که با جلد های عالی ومزین  به آب طلا !!درپشت سرمان چیده ایم تنها برای آنکه بگوییم ما روشنفکریم ودانا هستیم  سوگند میخورم اگر بیشتر ازیکی را باز کرده باشند ، تنها نگاهمان به روی مردمانی است تا ببینیم چقدر محبوبیت داریم وتا حد مارا بزرگ پنداشته اند وباد درآستینمان کرده اند ، همین کافی است همه میخواهیم دوپله یکی از نردیان ترقی بالا برویم ودرآنجا بایستیم وفریاد برداریم که " بلیط من برنده شد " .

متاسفانه یا خوشبختانه من بخاطر آنکه مجبور بودم همیشه کار کنم با آدمهای مختلفی سرو کار پیدا کردم از پایین ترین قشر یک کارگر تا بالاترین آنها که مرحوم هویدا باشد ( ایشان ریاست مجمع عمومی شرکت مارا داشتند) !  با ایشان راحت میشد حرف زد وحتی شوخی هم کرد اما با معاون یک مرد دهاتی بود نمیشد حتی سلام کرد مرتب یک قیافه خشک وجدی بخود میگرفت وسبیلهارا تاب میداد خشک مانند چوب .
امروز هنگامیکه نگاهی به دفتر خاطراتم میاندازم میبینم واقعا عجب ملتی بودیم! یک کلمه راست بر زبان ما جاری نمیشد هرچه بود ریا بود فریب بود دروغ بود تا که به اینجا رسیدیم ، وعده ها بود .

من همیشه نکاهم به دوردستها بود  برای همین هم گاهی جلوی چشمان خودرا نمیدیدم وبه درون گودالی متعفن میافتادم  ، به دنبال کهکشانها بودم  آینده سازی نمیکردم تنها دراین فکر بودم که بجایی فرار کنم تا میان این مردم نباشم  سراسر زمان برایم یکسان بود نه عاقبت ونه غایت ونه عافیت را نمی دیدم .

کسی چه میداند ، شاید من امروز دراین گوشه خوشبخترین آدمها باشم ویا شاید بدبخترین باید دید ازکدام سو به من وزندگیم نظر میکنند ، رویهمر رفته کمتر انسانیرا دیدم بمعنای واقعی انسان که خوی درندگی ووحشی گری در درونش نباشد ، صوفیگری را برای همین بمیان  کشیدند تاآن گرگ درونرا بکشند اما خود گرگ شدند .

امروز پای اندیشه های ما لنگ میزند  با حضور درمیان کشورهای گوناگون دیگر خودرا نمیشناسیم بخیال خود یک فرد کاملا " ایرانی" هستیم وفرهنگ داریم ، کوروش داریم داریوش داریم جمشید داریم ونوروز داریم اما خودرا نداریم ، نه ! از خودما بیرونیم حتی خود خودمانرا نمیشناسیم .

حال با تفسیر ونکات مبهم کتابهای نویسندگان که بیشتر از زندگی شخصی خودشان سر چشمه گرفته است من میفهمم که ما تا مرز انسانیت  خیلی راه داریم یک دوهزار سالی وقت لازم داریم که اول خودرا بشنایم بعد دیگران را وکلماترا طوطی وار بر زبان نرانیم دستهارا بشدت تدکان دهیم وهوای اطراف را مسموم سازیم ، برای آنکه عادت کرده ایم خودرا در معرض فروش بگذاریم هرکدام قیمیتی داریم .
متاسفم ، سر زمین خوب وپر برکتی داشتیم ، آنرا ویران ساختیم ووعربها بیابانهای بی آب وعلف را باخاک وسرچشمه آبهای ما به بهشت تبدیل کردند وما هنوز اندر خم یک کوچه یک دوربین جلوی خود گذاشته ایم وبه دیگری فحش میدهیم همان کاری را که درگذشته در کوچه پس کوچه های جنوب شهر انجام میدادیم . همیشه بین همسایه ها جنگ بود بر سر آب آلوده ای که دریک جوی پر لجن میرفت ویا بر سر دختر همسایه ویا بر سر درخت آلبالو..
حال دراین سوی دنیا ، گاهی تندر میشویم ، گاهی  آذرخش وروشنایی ،  وگاهی تنها یک قطره  وزمانی تبدیل به یک تکه ابر سیاه  که روی آسمان صاف دل هارا میگیرد  ویا عقاب ویا سیمرغ ویا خدا میشویم 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" . 15/04/2017 میلادی / اسپانیا .

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۶

عطار نیشابوری

امروز زاد روز شیخ فرید الدن عطار نیشابوری  است حال چگونه ودر چه شرایطی پس از سالها بیاد این شاعر از یاد رفته " ملحد" افتادند ؟ نمیدانم بسراغ کتابخانه ام رفتم خوشبختانه دیواناشعار او  با تصیح درست واصیل از مرحو سعید نفیسی در همان جلوی قفسه بود آنرا باز  کردم اولین ابیانی را که بنظرم زیبا آمد  نوشتم برای انجمن . 

خوب ، درعین حال اینجا شب شام غریبان است ! یعنی سات 12 شب همه چراغهارا خاموش میکنند وعلم وکتلهارا به آرامی داخل انبارهایشان جای میدهند تا سال آینده ، کسی را با کسی کاری نیست تلویزیون مانند هرروز کار ش را  انجام میدهد درحین اخبار چند صحنه ای راهم از مراسم درشهرهای مختلف به تماشا میکذارد  ، (آندا لوسیا )بیشتر این مراسم را جدی میگرد !! برای جلب توریستها ی داخلی وخارجی . تنها دریک مورد واقعا من غمگین میشوم وبه راستی اشگ  درچشمانم مینشیند آنهم زمانیکه ارتش لژیون " یک جنازه چوبی را روی دست حمل میکند وسرود میخواند گاهی از چشمان بعضی از ا ین سربازان قوی هیکل اشک جاری میشود سرود با آنکه کمی متن رزمی دارد اما بحدی غمگین است که گویی هر سربازی پدرش را ازدست داده سپس در یک صف مرتب دوباره اورا به سر جای اولش برمیگردانند نه شمعی نه چراغی نه بانویی نه زری ونه زیوری ونه عبا وردای طلا دوزی شده مسیح تنها با یک لنگ روی دست آنها حمل میشود شیپور به صدا درمیاید اما صدای آن بیشتر به ناله شبیه است جالبتر آنکه امروز با دخترم تلفنی حرف میزدم ومیگفتم تنها  موردی که مرا تحت تاثیر قرار میدهد همان برنامه لخیون یا لژیون است وگویا موبایل من یا مغز مرا خواند ویا حرفهایم را ظبط کرد که دیدم ناگهان برنامه بصورت  نه زنده بلکه یکساعت تاخیر دارد پخش میشود ، آه که چقدر زیبا بود ، منهم گریستم شاید بخاطر آنکه یک تم ملی دارد .
از ملیت گفتم یکی از آن عرب های سوسمار خور بدبخت روی اینستاگرام گفته ایرانیان را بجایی میرسانیم که درخیابانها ی ما به گدایی بنشینند!!  یارب مباد که گدا معتبر شود / حال کار ما بجایی رسیده تا یک عرب سوسمار خور مارا تهدید یکند  شهزاده مرتب پیام میدهند ونوچه تازه شان  مرتب درحال مصاحبه وشو وسرگم کردن همان ملت همیشه درصحنه میباشند بامید آنکه آنهاییکه کمی عقل داشته ویا دارند ویا خودرا نفروخته اند سر بربالین  مرگ بگذارند جوانان هم مشغول پایکوبی وکشیدن هرویین وماری جوانا وحشیش میباشند دبگرکجا  وکی عقلی درسرشان باقی میماند ، خلیفه هم مرتب مشغول عوض کردن پوشک خود میباشد  ودیوانگان  زنجیری هم بجان هم افتاده کدام یک بهتر  میتوانند سر ملت را زیر آب بکنند ؟ 

به راستی دلم برای شهرام همایون سوخت  طبیعی است که   میل داشت شهرتی بهم بزند وپرچمدار ایران باشد به راستی زحمت کشید حال بیمار در گوشه ای به سختی یک برنامه را به آخر میرساند دیگر از آن شور وهیجان وفریادها خبری نیست .ما هم مرتب مشغول ورق زدن آلبومهای قدیم هستیم درزمان شاه اینطور بود وحال اینطور شده همین ، نه بیشتر وعکسهای خانواده سلطتی که تمام این سی وهشت سال روزی نبود که عکسی چا پ نشود و..... بقیه اش بماند . ...

از من دیگر گذشت از فرزندانم نیز گذشت از نوه هایم /نیز گذشت آن سر زمین دیگر برای ما بیگانه است تنها به تماشای دلقکها مینشینم چندی سرمان گرم میشود وبعد  دفتر را میبندیم .
روز گذشته درخانه دخترم به آلبومهای قدیمی نگاه میکردم به روزگاران جوانیم درهمین سر زمین ویران شده چقدر زیبا بودم واقعا زیبایی خاصی داشتم شبیه هیچکس نبودم ، از آنها عکس گرفتم دلم نیامد که خودمرا درآیینه زمان نبینم وبقول پسرم هیچکدام از این بچه ها بمن نرفته اند نه از نظر شکل وشمایل ونه از نظر کاراکتر  من برای خودم یک آدم تنها بودم وهستم وخواهم بود . 
بهر روی عزا داری ها امشب به پایان میرسند ویکشنبه روز عید پاک فرا میرسد ودوشنبه من برای آزمایشهایم باید به کلینک بروم وسه شنبه دوباره درب زندان انفرادی بسته خواهد شد  مهم نیست بهتر است از انکه با دیگران زندگیم را قسمت کنم اصولا میل ندارم کسی وارد زندگی خصوصیم شود تنهاییم را دوست دارم .تا بعد ببینیم چه خواهد شد ؟ پایان 
ثریا / اسپانیا / جمعه 14 آپریل 017 میلادی .

کجا میروی ؟

صحبت ازپژمردن  یک برگ نیست 
فرض کن مرگ قناری درقفس هم مرگ نیست 
فرض کن  یک شاخه گل هم درجهان  هر گز نرست 
فرض کن  جنگل بیابان بود از روز نخست 
در کویری سوت کور 
در میان مردمی  با این مصیبتها  صبور
 صحبت از مرگ محبت ومرگ عشق است
 گفتگو از مرگ انسانیت است ...........شادروان فریدون مشیری
--------
زمرمه تنهاییم بگوش همه رسید .
خوب باید فکری کرد ، هرماه نزدیک دوهزار وپانصد دلار مخارج تنهایی توست ، باید فکری کرد ، باید با یکی ازماها زندگی کنی ؟
 آه مرگ را ترجیح میدهم .
این صد اهاهر روز بلند تر میشود ، زندگی گرانتر میشود حقوقها همان است که بوده باید  دو یا سه جا کار کرد .....
ومن چگونه میتوانیم دنیای کوچک خودرا بهم بریزم ووارد دنیای دیگری بشوم که فرسنگها از نظر فکری وطرز زندگی با من فاصله دارد ؟
با اثاثیه ام چه کنم؟ اثاثیه ای که سالهای با آنها مانوس بوده ام  ، باتختخواب خودم آشنا هستم ، با انبوه کتابها ونوشته هایم چه کنم ؟ انهارا به دست آتش بسپارم ؟ شاید همین کاررا کردم  خود با انها باهم سوختیم و یا به دریا رفتم سر انجام آب یا آتش این  تل خاکرا باخود خواهد برد ، نگران نباشید .

واین بود  پایان  راه یک زندگی ورنج ها ومصیبتها ودربدری ها ؟

نه ! این یکی را قبول نخواهم کرد اگر قرار باشد جایی بروم خانه سالمندان ویا هتلهای ارزان قیمت هستند !!
هرچند هنوز به آن حد نرسیده ام ؟! مردان خیلی ار ما خوشبخترند زنی جوانرا را در سنین بالا میگیرند که از آنها پرستاری کند اما من هرچقدر هم ثروتمند بودم محال بود مردی یازنی جوانرا به زندگیم راه بدهم تنهایی بهترین  رفیق وشفیق ودوست من است .

خوان گیتی بود ارزانی  خانان خودتان  / دیر سالی است که همسفره  ومیهمان خودیم /
اشک وآهی  شده از دشت جنون  حاصل ما / آتش خرمن  خود قطره باران خودیم /
شکر لله که ز درمان  وطبیب  آزادیم / طرفه حالی است  که درد خود ودرمان خودیم /
هرچه  کم داد  بما چرخ  بجایش غم داد  /
بحر دردیم که موج خود وطوفان خودیم /..........زنده نام " عماد خراسانی "

نه ! مرگ را ترجیح میدهم تا با یکی از شماها زیر یک سقف باشم همان سقف کاذب پدرتان برایم کافی بود . سپاسگذارم .
روز گذشته سر میز ناهار داشت حالم بهم میخورد از غذا خوردن یکی از بچه ها  هنوز باو یاد نداده اند که چگونه غذا بخورد  با آنکه کارد وچنگال کنار دستش بود ، با آنکه درون  ظرف غذا قاشق وچنگال بود با دستهایش همه غذارا زیر ورو میکرد تا بهترین  را بردارد ونیشی به آن بکشد وبقیه را درون ن بشقاب  باقی بگذارد .
نه متشکرم ، خیلی متشکرم .ثریا .
جمعه غمگین 14 آپریل 2017 میبادی /اسپانیا 

زمان و زمانه

من ناله تو میشنوم در خروش باد
من ناله ترا میشنوم در حرق آتش
چشم دلم به مرگ سیاه تو مینگرد
ای بینوا مرد روی پلیدان سیاه 

امروز جمعه دردناک وسیاهی است ، همیشه اتفاقات درجمعه میافتند تا سیاهی اورا بیشتر کنند ، امروز عیسی مسیح را خواهند کشت !
انسانی که تنها راه رفت وحرف زد وگفت حقیقت نه آنست که شما میپندارید ، حقیقت چیز دیگری است آن زمان با این زمان هیچ فرقی نکرده است انسان ناچیز که خودرا باد میکند  از آب وباد وخاک برخاست تنها مهر ومهربانی بود که بر دلها نشست ، انسان حیوان  با هم یکی شده اند ویکی هستند تنها فرق آنها شعور بالای یک انسان است ، خداوند دمی بود که باد شد  آب شد زمین شد گیاه شد ودرپایان نقش انسانرا بخود گرفت  وخدا را درخود دید نقش خدارا در آیینه باطن خود دید .
حال امروز این خدا چند تکه شده است تنها انکه خردمندانه میاندیشد براین گمان است که خود میتواند یک خدای واحد باشد .

زمان بدی است ، شاید هم همیشه باین شکل بوده وما وجود نداشتیم وشاید فردا هم به همین شکل باقی بماند که ما نیستیم ما بشر اسیر دست  زمان ومکانیم نه بیشتر .

افسانه ها شیریند سپس آنچنان در مذاق ما حل میشوند که جزیی از واقعیت  شده ودیگر بیرون آمدن ازان غیر ممکن است ، تنها میدانم که یک انسان خردمند تنها به عقل وشعور خودش پناه میبرد ، امروز همه چیز از میان رفته  نامی از خرد نیست تنها شاید یک لغت درمیان کتب قدیمی باشد .

امروز از ان روی برای آن مرد مصلوب غمگینم که او خود حقیقت بود ، بی آلایش بود ، ساده بود ، نگاهش به دنیا از نوع دیگری بود ، او ریا را نمیشناخت وحرص وطمع را فرا نگرفته بود  نه معلم بود ونه استاد ونه سیاستمدار !! عده ای اورا بیمار روانی خواندند وعده ای که گرد او جمع شده بودند زبان وبیانش را نفهمیدند  اما ناحود آگاه اورا شهسوار خطاب کردند ، ومارا بیمارانی که کلام آنهارا نمیدانیم .

امروز همه چیز زیر خاک نفرت بار سیاست غرق شده است هرکسی برای پیش برد مقاصد خود از این راه استفاده میکند میداند که فریب دادن مردم تا چه حد اسان وتا چه  حد میتواند اورا بجلو براند  ، بیان وکلام باید بنوعی باشد که بیننده وشنونده را مبهوت خود سازد فریا د کشیدن هیچ مباهاتی ندارد میتوان با لبخندی چشمکی وبیانی شیرین همه را مجذوب ساخت  واو این درس را نخوانده بود ، ساده بود ، پاهایش برهنه بودند خارهای بیابان وزخمها اورا آزا نمیدادند او از فریب اهریمنی که در وجود بعضی انسانها نشسته بود بیخبر بود..

حال با اشتیاق تمام منتظرند که او از گور برخیزد وزمان نازه ای برسد تا نفسی تازه بکشند آنهم روزی را انتخاب کرده اند که زمانی خیلی دور بابلیان وآشوریان که امروز نامی هم از انها نیست چنین روزی را روز خیزش طبیعت وسر برآوردن زمین از خاک وسرمای زمستانی بود واین روز را " پاکیزه " میپنداشتند وجشن میگرفتند  ، 
افسانه ها قوت گرفت زایش او افتاد به شب یلدای ایرانیان پاک نهاد ورستاخیز او افتاد به زمان طبیعت پاکیزه زمین عهد بابلیان وآشوریان . زمانه عوض شد اما افسانه همچنان باقی ماند .

گفتم که سفید ، رنگ پاک زمان ماست 
هرچند  رنگ سبز طبیعت  سخت دلربا بود
اما سرود تازه تری   بگوش رسید 
که بالاترداز سیاهی رنگی نبود 

وامروز تنها رنگ باقیمانده رنگ سیاه است که برچهره  ها وپیکر مردم دنیا نشسته است .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 14/04/2017 میلادی /برابر با 25/01/1396شمسی / اسپانیا .

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۶

همان زمان

درهمان زمان  بلبشو وهجوم شهرستانیها به پایتخت وبالا رفتن برجها ووخیلی چیزهای دیگر ، 
من سرم هنوز درون کتاب بود  ولباسهایم را از پارچه فروشی نساجی مازندران میخریدم  وبه دست خیاط میسپردم تا برایم بدود کفشهایم را نیز کفاشی ایرانی میدوخت  چون اندازه پاهایم را پیدا نمیکردم در مارکها وبرند ها!  درمیان خیل بانوان مارک دار من یک وصله ناجور بودم  همه دور میز قمار نشسته بودند آدامسها درون دهانشان  قریچ قریچ صدا میکرد وگوشتهای تن مرا دچار لرزش  ودود سیگارهای کنت ووینستون و غیره به هوا میرفت حال بلد بودند سیگاررا به دست بگیرند یا نه مهم نبود همه باید سیگار میکشیدند !ودراین موقع چقدر دچار شرمندگی میشدم که آنها به لباسهای وطنی من مینگریستند !- خوب تو که شوهرت ثروتمند است چرا  نمیروی اروپا چند دست لباس درست وحسابی بخری ؟ 
- همسرش گفته من باو پول میدهم پولهارا دربانک میگذارد ومیرود ارزانترین پارچه هارا میخرد .
سکوت من ادامه داشت ، من بخیال خود داشتم از صنایع ملی پشتیبانی میکردم مگر ابریشم چالوس چه عیبی داشت ؟  یا چرم همدان ؟ 
انگشترهای زمرد والماس شش عدد روی انگشتانشان برق میزد ومن یک فیروزه را که مادرم هدیه بمن داده بودم در دست داشتم با چه حقارتی به آن منیگریستند .
من آن فیروزه را به دخترم دادم وهنوز  دردست او ودرجعبه جواهراتش خودنمایی میکند اما از الماسهای آنان دیگر خبری نیست وچه بسا از خودشان هم خبری نباشد و چه بسا رنگ عوض کرده اند دوباره به زیر چادر رفته اند  تا الماسها باقی بمانند ؟! اتومبیلهای شکاری شیک وووو.

من زنده ماندم با حقیقت ذات خودم .
آن روزها تورهای توریستی چهار هفته چهار شهر بود که همه به سر زمینهای اروپا وآسیا میرفتند ، امروز تورهای چهار تا چهل ساله برای چهار زندان است .ویا تا پای طناب دار.
آنروز ها اگر یک افسر توده ای را تیر باران میکردند همه سر زمین دچار همهمه میشد .
امزور روز ده نفر را بر دار مجازات میکشند  آب از آب تکان نمیخورد .
آنروز ا ملکه سعی داشت پارچه های وطنی را تبلیغ کند با ابریشم دوزی  دست زنان " اسکوی" تبریز .
امروز پوشیدن پارچه های وطنی بیشتر کسر شان است .
بهر روی سر زمین ما هیچگاه اصالتی درخود نداشته  همیشه عده ای نوکیسه آمده اند ، که قبلا گرسنگی کشیده بودند شاید تنها دربین ملاکان وزمین داران بود که با همان لباسهای خودشان راحت بودندولباسهای خارجی بر تنشان عاریه ای بود .
به عبارتی دیگر وبقول شهر نشسینان ، دهاتیها !
درآخرین سفری که برای دیدار مادر به ایران رفتم چند دست لباس  آستین بلند وبا دامن های بلند برای اقوام سوغات بردم همه را بمن پس دادند وگفتند که " ما اینهارا نمیپوشیم !!! به همانگونه که مادر هیچگاه لباسهایی را که برایش از خارج میاوردند ویا من میخریدم نمیپوشید همه را درون  صندوقی گذاشته بود ومیگفت مگر چیت ووال وابریشم خودمان چه عیبی دارد مخمل خودمان مگر چه عیبی دارد ؟   خوب ،  بنا براین ما در هر دو زمانه یک وصله ناجوری بر دامن این مردم بودیم وهستیم وخواهیم بود .
ما خاص خودیم ، از جنس خودمانیم  خاکمان پاک ووگلی که مارا از آن ساخته اند عاری از هرگونه زائده ای بوده است .حال این خاک مرا میکشد .
روز گذشته ترانه ای که " پرویز پرستویی " سروده وخود خوانده بود برای دخترم گذاشتم بخیال آنکه چیزی  نخواهد فهمید ناگهان دیدم سیل اشگ بر چهره اش جاری شد ! آه ... معذرت میخوام ، مگر ؟ 
اوه مادرجان فراموش نکن من آنجا به دنیا آمده ام مهم نیست که شش ساله بودم بخارج پرتا ب شدم اما هیچگاه آنجارا فراموش نمیکنم ؟ 
چهل سال گذشته وتو این  دردرا دردل کوچکت درکنار دردهای دیگر ، پنهان داشتی وحال با این سیل اشک رها کردی ومن چه بیخیال از امال درونی شما وبخیال آنکه چیزی نمی دانید ویا فراموش کرده اید .............دیگر ،هیچ .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 13/04/2017 میلادی / اسپانیا/

عکسی است  که روز گذشته از باغچه کوچکم گرفتم  بنفشه ها هنوز زنده اند ! 

لاکچری/ برند

مسعودجان اسدالهی !

امروز دیگر واقعا دلم بحالت سوخت دیدم با آنهمه مهر ومهربانی که درسینه داری با چه سختی  برنامه میسازی وتازه باید درخانه " قمرخانم" یک اطاق اجاره ای داشته باشی که دم به ساعت  با هر سحن تو دررا میبنندد تازه خودش از جایی دیگر خانه را اجاره کرده واطاق اطاق  به شماهایی که قدرت مالی ندارید اجاره میدهد !! شاید توانسته باشی منظورم را بفهمی .

شب گذشته  دوباره به سراغ برنامه تو رفتم خیر !  میرفت ومیامد  وآنچه را که تو گفته بودی  مانندآدمی که زیر آب غرق میشود غلغلق میکرد  ودست آخر یک پشه نشست روی تابلتم که خیز باید خاموش کنی ......!  بلند شدم همه  پیکرم ورختخوابم را تکان دادم این دیگر کجا بود؟  بهر روی با زنیمه کاره ترا رها کرد ورفتم به دیار دیگری وصفحات دیگر .

جناب ابو عمامه در بهترین ولوکس ترین کشتی های تفریحی وبهترین هتلهای جنوب فرانسه داشت خستگی !!! در میکرد بهر روی رفقا اورا درتنگنا نگذاشته بودند دوستان عزیزش بانوی اپرا وتام هنگس وسایرین هم دور سفره جمع بودند ومن چقدر آن روزها برنامه "اپرا  وینفری" را دوست داشتم واشکی که او برای یتیمان  ودرماندگان میریخت  مرا دچار هیجان میساخت ،حال بگمانم  از ردیف همان  قطره هایی بودند که من گاهی برای خستگی چشمانم از آنها استفاده میکنم !!! اشک مصنوعی ، 

اخباررا ادامه دادم  ، رسیدم به مردیکه چهل سال درگوشه ای از لندن مانند من قلم به دست گرفته بود وچس ناله میکرد دیدم او هم دیگر نیست برنامه اش تعطیل شد اما چشمم به جمال فروشگاه بزرگی درتهران افتاد که آگهی بلندی بالایی درباره برند ها ولاکچری ها داده بود !!  میدانی مسعود خان بیاد چه روزگاری افتادم ؟ همان روزگاری  که پول نفت مانند سیل در مملکت ما جاری شد ونوکیسه ها آشغالهای ایتالیایی واروپایی را با _( برند) !! میخریدند بهر خانه ای که میرفتی  بانوی صاحبخانه یک پیراهن گل منگولی  ژرسه بنام لئونارد.... بر تن داشت وآقای خانه که اکثرا شهرستانی بودند  از همان مارک لئوناردو کراوات پهن گلی منگولی بر گردنشان خود نمایی میکرد !! سپس مدهای سلین آمد ودیور کارت دعوت درخانه ها میفرستاد نوکیسه ها دچار هیچان مد شده بودند کیف وکفش شانل !! پیراهن لئونارد وعطر اوپیوم !! از جواهر دیگر چیزی نمیگیوم  ودر نیمه آخر  که جنوب شهر باشد مردم گرسنه چشم به دست ودهان این تازه به دوران رسیده ها بودند ....
ورق برگشت حال آنها  جایشانرا عوض کرده اند با آنهمه ریش وپشم وباز همان آشغالهای ایتالیایی واروپایی را با نامهای دیگری میخرند وقیافه ها دیدنی است .....
نه! کسی بفکر مملکت نیست لاکچری .برند ....برنده شده است خال هر الاغی که میخواهد سوار ملت شود مهم نیست پولهای باد آورده دریکجا جمع شده وجبران مافات میکنند وبه ریش من وتو میخندند تو که درخانه قمر خانم اطاق اجاره کردی تا برنامه ات را به سمع شنوندگان وبینندگان برسانی ومن دریک بیغوله در ته یک ده کوره باید شبها به صدای طبالهایی  گوش بدهم که در عزای عیسای مسیح مینالند و.... ابو عمامه دارد دوران مرخصی اش  را میگذراند طفلکی خیلی خسته شده پس از هشت سال که به دنیا ر.... ید  دچار یبوست مجاز شده است وباید خستگی را درجمع " رفقا" که میدانیم کی وچه کسانی هستند بگذراند ، خدا بخت بدهد  آیا مادر بزرگ کنییایی او  میتوانست چنین روزی را برای نوه اش ونتیجه هایش پیش بینی کند؟؟ ومن درفکر دنیای آینده  وبی سامانی هستم که بازماندگانم چگونه زندگی را خواهند گذراند ؟ وچگونه با آن کنار خواهند آمد ؟. 
ببخش کلمات خودشان از دستم رها شدند .  ورفتند ونشستند روی این صفحه وباین نیتیجه رسیدم که "
بر سیه دل چه سود خواندن وعظ// نرود میخ آهنی برسنگ .... نمیدانم درست نوشتم یا نه ؟ عمرت دراز ..
پایان/.ثریا / اسپانیا / 13 آپریل 2017 میلادی /