درهمان زمان بلبشو وهجوم شهرستانیها به پایتخت وبالا رفتن برجها ووخیلی چیزهای دیگر ،
من سرم هنوز درون کتاب بود ولباسهایم را از پارچه فروشی نساجی مازندران میخریدم وبه دست خیاط میسپردم تا برایم بدود کفشهایم را نیز کفاشی ایرانی میدوخت چون اندازه پاهایم را پیدا نمیکردم در مارکها وبرند ها! درمیان خیل بانوان مارک دار من یک وصله ناجور بودم همه دور میز قمار نشسته بودند آدامسها درون دهانشان قریچ قریچ صدا میکرد وگوشتهای تن مرا دچار لرزش ودود سیگارهای کنت ووینستون و غیره به هوا میرفت حال بلد بودند سیگاررا به دست بگیرند یا نه مهم نبود همه باید سیگار میکشیدند !ودراین موقع چقدر دچار شرمندگی میشدم که آنها به لباسهای وطنی من مینگریستند !- خوب تو که شوهرت ثروتمند است چرا نمیروی اروپا چند دست لباس درست وحسابی بخری ؟
- همسرش گفته من باو پول میدهم پولهارا دربانک میگذارد ومیرود ارزانترین پارچه هارا میخرد .
سکوت من ادامه داشت ، من بخیال خود داشتم از صنایع ملی پشتیبانی میکردم مگر ابریشم چالوس چه عیبی داشت ؟ یا چرم همدان ؟
انگشترهای زمرد والماس شش عدد روی انگشتانشان برق میزد ومن یک فیروزه را که مادرم هدیه بمن داده بودم در دست داشتم با چه حقارتی به آن منیگریستند .
من آن فیروزه را به دخترم دادم وهنوز دردست او ودرجعبه جواهراتش خودنمایی میکند اما از الماسهای آنان دیگر خبری نیست وچه بسا از خودشان هم خبری نباشد و چه بسا رنگ عوض کرده اند دوباره به زیر چادر رفته اند تا الماسها باقی بمانند ؟! اتومبیلهای شکاری شیک وووو.
من زنده ماندم با حقیقت ذات خودم .
آن روزها تورهای توریستی چهار هفته چهار شهر بود که همه به سر زمینهای اروپا وآسیا میرفتند ، امروز تورهای چهار تا چهل ساله برای چهار زندان است .ویا تا پای طناب دار.
آنروز ها اگر یک افسر توده ای را تیر باران میکردند همه سر زمین دچار همهمه میشد .
امزور روز ده نفر را بر دار مجازات میکشند آب از آب تکان نمیخورد .
آنروز ا ملکه سعی داشت پارچه های وطنی را تبلیغ کند با ابریشم دوزی دست زنان " اسکوی" تبریز .
امروز پوشیدن پارچه های وطنی بیشتر کسر شان است .
بهر روی سر زمین ما هیچگاه اصالتی درخود نداشته همیشه عده ای نوکیسه آمده اند ، که قبلا گرسنگی کشیده بودند شاید تنها دربین ملاکان وزمین داران بود که با همان لباسهای خودشان راحت بودندولباسهای خارجی بر تنشان عاریه ای بود .
به عبارتی دیگر وبقول شهر نشسینان ، دهاتیها !
درآخرین سفری که برای دیدار مادر به ایران رفتم چند دست لباس آستین بلند وبا دامن های بلند برای اقوام سوغات بردم همه را بمن پس دادند وگفتند که " ما اینهارا نمیپوشیم !!! به همانگونه که مادر هیچگاه لباسهایی را که برایش از خارج میاوردند ویا من میخریدم نمیپوشید همه را درون صندوقی گذاشته بود ومیگفت مگر چیت ووال وابریشم خودمان چه عیبی دارد مخمل خودمان مگر چه عیبی دارد ؟ خوب ، بنا براین ما در هر دو زمانه یک وصله ناجوری بر دامن این مردم بودیم وهستیم وخواهیم بود .
ما خاص خودیم ، از جنس خودمانیم خاکمان پاک ووگلی که مارا از آن ساخته اند عاری از هرگونه زائده ای بوده است .حال این خاک مرا میکشد .
روز گذشته ترانه ای که " پرویز پرستویی " سروده وخود خوانده بود برای دخترم گذاشتم بخیال آنکه چیزی نخواهد فهمید ناگهان دیدم سیل اشگ بر چهره اش جاری شد ! آه ... معذرت میخوام ، مگر ؟
اوه مادرجان فراموش نکن من آنجا به دنیا آمده ام مهم نیست که شش ساله بودم بخارج پرتا ب شدم اما هیچگاه آنجارا فراموش نمیکنم ؟
چهل سال گذشته وتو این دردرا دردل کوچکت درکنار دردهای دیگر ، پنهان داشتی وحال با این سیل اشک رها کردی ومن چه بیخیال از امال درونی شما وبخیال آنکه چیزی نمی دانید ویا فراموش کرده اید .............دیگر ،هیچ .پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 13/04/2017 میلادی / اسپانیا/
عکسی است که روز گذشته از باغچه کوچکم گرفتم بنفشه ها هنوز زنده اند !