شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۶

فلز گداخته

هر رویداد وافسانه ای که میگذرد ، یادش  هرچند گم  ونا یدا باشد زنده مینماند ، تیره بختان  ، تهی دستان وبیچارگان  احتیاج به یک پرستش دارند و سرمایه داران این پرستگاه را برایشان ساخته اند  دیگر احتیاجی به یک بینشن نوی  نیست ، تکنو لوژی ثانیه   به ثانیه  جلو میرود وما هنوز در گیر خرافات ودر  تارعنکبوتی آنها گرفتاریم .
 اربابان دین ،فرقی نمیکند عمامه داشته باشند یا فکل وکراوات .

آنچه که بنام روی داد  درآغاز نوشته شده  امروز از آهن و تکه های فلز ورنگ وبصورت مجسمه درست شده وروی سر عده ای  دور شهر میگردد، عکسی دیدم در شهرکی درعراق  داشتند تمرین ورود امام زمان را میکردند با ارتش وگارد ! امروز افسانه مرگ عیسا بصورت مجسمه های قطور وسنگین دور شهر میگردد ومردان قویهیکل با گذاشتن چند کلاه بر سر زیر آنرا گرفته اند هشت شمعدان هشت شاخه ای ، درخت وخون واشک وهرچه بیشتر بهتر شهری را ساخته اند وافسانه را بصورت  حقیقتی درآورده دور شهر میگردانند  بالکن ها همه سیاه شده است با پارچه های سیاه  واین مجسمه ها دوباره به محبس خود میروند تا سال دیگر ،
هر چه بگذر این افسانه ها رنگ بیشتری بخود میگیرند ، مردم ترسیده اند نان نیست ، آذوقه نیست جنگها درراهند وفرو دستان درانتظار ظهور  ناجی خویش. 

چرا بشر خودرا درآیینه باطن خویش نمیبیند  چرا خودرا درآیننه خدا ی ساخته شده دست بشرمیبیند  همه چیز تباهی ،  زشتیها نمایان  واو متعالی وآسمانی وکامل روی سر همه راه میرود بی هیچ معجزه ای ویا خبری ویا اثری .

حقایق از ذهنها کم کم زدوه میشوند  وافسانه ها از زهدان فریبها وکژ اندیشان  پشت سرهم زاده میشوند  همه زخمی شده اند اما کسی جرئت ندارد سخنی بر زبان براند .

ودوباره افسانه ها از نو زنده میشوند وبه راه خود ادامه میدهند  حقیقت لبریز از فریب ونیرنگ میشود  وزخمی دردآلوده بر دلها مینشیند دلهای روشن .

تاریخدان واقعی کیست ؟  کدام انسانی اینهمه گستاخی را بخرج داد وخدارا از آسمان به زمین کشید از ورای دلهای پاک واورا درهیبت یک مجسمه مخلوطی از خاک وشیشه ورنگ به نمایش گذارد ؟  تاریخ واقعی ملتها فراموش شد وباید آنرا درکپسولهای حماسه یافت  ویا نچشیده  ونجویده قورت داد.

امروز همه نانهای سوخته وبرنجهارا بیرون ریختم تنها برایم دردمعده میاورند  هر روز کار من این است که از سوپر خرید کنم وبه درون سطل زباله بریزم وزباله را به دست ریسایکل بدهم ودوباره فردا آنرا از سوپر بخرم  زخمهای زیادی بردلم نشسته دردم  رااز  خودم پنهان میکنم  نه در زیر پوست خدا پرستی ویا مجسمه ها بلکه در وسعت اندیشه هایم  .

خدای من پنهان وغایب است  دردآفرین ترین درون انسان باو منتهی میشود  نمیدانم چرا انسانها همیشه خدارا بر فراز آسمانها میبینند  شاید بگمان آنکه کسی دسترسی بخدای آنها نداشته باشد .
.
نه ، نمیتوان همه چیز را انکار کرد  درعین حال هم نمیشود از خدا مجسمه ساخت واورا بنمایش گذارد وعورت اورا با لنگی پوشاند .

شاید عارفین هم خدارا درمیان خودشان جای داده اند  اما میترسند  که انگشت معرفت را روی آن زخم مرده  که پنهان است  بگذارند وفشار دهند  ، آنها هم میترسند .

بهر روی امروز خدا وحقیقت آن در میان ما گم شده  بیشتر از همه ضد خدایان ورودشانرا اعلام دشاته اند  میل ندارند فریب بخورند  آنها ممکن است دراعماق وجودشان خدای خودرا پنهان داشته باشند  اما آنرا انکار میکنند  نامهای تازه ای باو میدهند  چرا که فریب ، دروغ وریا  راه حقیقت را بسته است انهم بخاطر مال دنیا وشیطان جای همهرا گرفته است در لباسی از طلای ناب.

حال هفته ها باید شاهد این طبقهای طلا باشیم واربابان با بصدا آوردن زنگ طلایی با کت وشلوارهای ساخت دست مدسازان  مشهور بردگان را به زیر طبق ها فرستاده اند تا طبق های طلا را برای انها حمل کنند  واین بردگان بدبخت درقفس مانده  اسیرند پول دستی میدهند تا افتخار آنرا داشته باشند بروند زیر طبق خدای طلایی .

من سروش عشق را سر داده ام .
--
بی تو ، امروز  عذاب دیگری است 
ای تو چشمت آفتاب دیگری
ناگوار این درد واین درماندگی 
مضحک این بازی که نامش زندگی 

دیدمت درعزلت خاموش خود 
من گشودم  تو گشودی آغوش خویش
کوه را نجوا کنان بیدار کردم
هرچه من گفتم تو گفتی تکرار کردم
 من ، دراین بهار  اینسان بیقرا ر
وای از روزی که بار دیگر آید بهار 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« 06/04/2017 میلادی / اسپانیا .

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۶

ویدا حاجبی

از ماست که برماست .
-------------------

مدتی است که  رسانه های داخلی وخارجی فارسی زبان ( البته گروه چپ ) ! از مرگ [ویدا حاجبی ]در پاریس سخن میرانند .
این خانم از یک خانواده مرفه درآذربایجان  پا بعرضه وجود گذاشته وبزرگ شده است  ودر پاریس در رشته معماری همکلسی شهبانوی سابق فرح دیبا بوده است وتا آخرین روزها هم دوستی خودرا نگاه داشته وبه شهبانو وفادار بوده است ! اما ایشان ناگهان هوایی میشود به کوبا میرود درآنجا درسهای تروریستی وانقلابی میگیرد با یک مرد چپ گرای ونزوئلایی آشنا میشود با او ازدواج میکند  صاحب پسری میشود از او جدا شده ودر ایران به زندان میرود حتی دوستی او با شهبانو هم نمیتواند کمک کند وتا شورش 57 درزندان بوده سپس آزاد میشود به گروه خلقیها میپوندد وسرانجام سرخورده ، درحالیکه تنها پسرش را ازدست داده به پاریس میرود عجب آنکه در مقام پناهندگی در پاریس در بهترین  وشیکترین خیابانهای شهر پاریس یعنی منطقه پاسی و(16) زندگی میکند وچند ماه پیش از دنیا میرود بیشتر درغم از دست دادن تنها پسرش.

تا اینجا زندگی او بخود ش مربوط است اما ، چرا اینهمه معلومات و انرژی را صرف بهبود مردم ستمدیده  نکردید ؟ با همه امکاناتی که داشتید باز سرسجده بسوی  ستاره سرخ گذاشتید .

انقلاب کبیر بلشویکی در سطح نازل وکم ارزشی در سر زمین ما رخ داد وتوده ایها ، خلقیها وغیره باختند خوب هم باختند ملای رومی ساخت بی بی سکینه از زیر عبا بیرون آمد وهمه را یکجا به چاه ویل انداخت  بقیه اش را که میدانید .

مهندس " شین " وخانواده اش  ، نه ثروتمند بودند ونه ایرانی ونه از خانواده مرفه بلکه ماموریت داشتند که جوانانرا بسوی مکتب ببرند ودرس بدهند ، ایشان بکجا رسیدند؟ 

خانم مریم فیروز شه زاده قاجار چه مرگشان بود ؟ که با یک عرقخور حرفه ای تریاکی توده ای پیوند بستند وتا آخر عمر با مادام شین وسایرین در کمپینها وجلسات شرکت میکردند برای آزادی زنان ؟ کدام ازادی امروز زنان به دست آورده اند همان آزادی نسبی را هم که درزمان شاهان پهلوی به دست آورد بودند بجای آنکه آنرا محکم بچسپبند وبه دنبال بقیه اش بروند همه مادام بواری زمانه شدند .
من رنج را درچهره استادان ودبیران خودمان میدیدم ، چه زن وچه مرد همه تحصیل کرده دانشگاه دارای تخصص واما با یک حقوق ناچیز میساختند ودم بر نمیاوردند تنها هدفشان این بود که ما دانش آموزان را خوب تربیت کنند برای آینده بهتر ایران ! 

خوب تربیت شدیم ، اما بی وجود ونا موفق بازیچه دست دهاتیان تازه بشهر آمده وغلامان شهریار ، نجیب بار آمدیم اما بیفایده بود تنها نام بی عفتی بر چهرمان نقش میبست چرا که دستهایمان از مال دنیا تهی بودند .
وابسته به هیچ حزبی نشدیم وخودرا به هیچکس نفروختیم ، 
امروز دستها خالی ، خانه خالی ، محفل خالی ، جاده خالی ، شهر خالی وخودمان نیز کم کم خالی خواهیم شد .
نه ، خیلیهارا نباید بخشید نامشان درلیست سیاه موجود است .پایان 
دلنوشته امروز / پنجشنبه 7 آپریل 017 میلادی 

آوای وحش

نمیدانم اگر امرو » جان گریفیث /لندن" یا همان جک لندن معروف زنده بود  درباره این دنیای وحشتناک ما چگونه میاندیشید ویا چه چیز تازه ای را خلق میکرد ویا از فرط نومیدی دست به خودکشی میزد ؟.

آوای وحش  ، آوای وفاداری  وعطوفت بود  ، آوای وحش  ، نمایانگر تمدنی وحشت انگیر بود که امروز مخوف تر شده است ، 
آوای وحش آوای مهربانی وعشق ونفرت بوده وهست  ، پیکار  سرشت انسانی  وخوی حیوانی او  .

آوای وحش ، حقیقتی است انکار نا پذیر  که امروز در مقام مقایسه با داستانهای نوین رنگ افسانه بخود گرفته است .
دریدن  بفرمان چماق و تیر وتفنگ ودندان  وسر نهادن به حقارت یا سرکشی وکشته شدن .
دوست داشتن  وبه دنیای  پاک ومهربانی روی آوردن  ویا شاید ابدا  اصالتی وتکاملی درهیچ یک از آنها نباشد وما تنها خودرا فریب میدهیم .

امروز هموطنان ومردم سر زمین من  کا ملا بیرحم  وبی گذشت  میباشند  معنای چماق ودندان را خوب فرا گرفته اند  وبه همین دلیل هم از هیچ جنگی روی گردان نیستند  وبه یک فردی مجال نمیدهند تا از خود  دفاع کند  میدان امروز زندگی ما  جز جنگ وخون ریزی وگرسنگی  چیزی نیست یا باید مغلوب شد ویا باید غالب گردید هیچگاه رحم دلیل ضعف نیست  اما قانون آنها میگوید یا بکش ویا کشته شو  یا بخور ویا خورده شو وخیلی ها باین قانون ابدی وازلی پایبندند.

اگر به زمین افتادی در انتظار هیچ دست پر مهری مباتش که ترا اززمین بلند کند  ترا روی برفها ویخها وزمین آلوده میکشند ویا زیر لگد خود له میکنند  از آن پس دیگر باخود توست یا غرورت را حفظ میکنی تن بمردن میدهی ویا خوار میشوی  ناگریز راه اردوگاه آانرا درپیش میگیری .

انسانهایی هستند که مانند همان سگهای سورتمه کش داستان آوای وحش ناله سر میدند ویا زوزه میکشند  تلاشی بیهوده برای یافتن زندگی دوباره  سرودی کهن را سر میدهند سرودی که نیاکانشان آنرا میخواند  آوایی غم انگیز  بیاد دوران جوانی  وآن روزگار نه چندان شیرین اما پر اندوه  واین آوازها بازگو کننده  اندوه ودردهای توست که سر میدهی  اندوهی که نسلهای گذشته نیز کم وبیش آنرا چشیده اند  ودر خلال آن گریسته اند .

امرزو از یک رختخواب داغ بلند شدم تب دیگر رمقی برایم نگذاشته از صدای مرغان سحر خیز  گویی زندگی را به مبارزه میطلبند  آوازشان دیگر آواز نیست بلکه ناله است وناله ای سوگ آور ، هنوز ستاره ها درآسمان میدرخشیدند  ویا درهوای خنک صبحگاهی باین سو آن سو پرتاب میشدند  دست وپاهایم  کرخ شده گویی در یک قالب داغ آنهارا روی آتش برشته میکردند .

لحاف را پس زدم وناگهان بلند شدم ، کجا بودم ؟ چه ها دیدم ؟  آه روز گذشته از خاکی که در چشمانم نشانده بودند حرف زدم ، ایا هنوز آن خاک درون چشمانم نشسته یا پاک شده است ؟  تجربه ها ؟ کجا رفتند؟  چه کسی بمن یاد داد که درجنگل وحوش زندگی میکنم ویا خواهم کرد ؟ چه کسی بمن گفت دست سرنوشت بیرحم است ورحم ومهربانی ترا پاسخ نخواهد داد برو درجنگل از حیوانات وحشی زندگیرا فرا بگیر ، خوی نرمش واحساساتی خودرا دور بریز این پوست لطیف را از تنت بیرون بکش وپوست گرگ بپوش مانند سایر بانوان !! ویا اقایان ، برو درندگی را فرا بگیر یا بکش ویا بگذار ترا بکشند .

نه! خیلی دیر است ، برای  گرفتن تصمیم  دیگر دیر شده پوستم سخت به تنم چسپیده ومرا حفاظت میکند اگر آنرا دور یاندازم عریان میشوم وزیر باد وطوفان وسرما از پای خواهم افتاد .

بلندشدم ، سرم گیج میرفت ، دیوار هست دستتت را به دیوار بگیر ترا راهنمایی میکند . احتیاجی به چوب وعصای دیگران نداری .
برخاستم . برخاستم تا به آوای وحوش گوش فرا دهم حتی نمیتوانم ناله ای سر دهم وآوازی بخوانم چرا که گوش کر همسایه ازار میبیند ، او مرا نمیشناسد او حیوانات سر زمینم را دیده از من میترسد بخیال آنکه منهم گرگی هستم در لباس میش  .

بهترین  وشکلیل ترین نمایش در آن سر زمین این است که انسانهارا دست بسته ردیف کنند وحنجر را برگردنشان بگذارند وسرشانرا بسوی بیافکنند مانند گوسفند یا گاو سر را ببرند بقیه را بخورند حکم پیامبرشان این بوده وهست .
واحمقهایی روی بلندیها بنشیند ومغز آنهارا شسشو دهند وبه خم شدن وخواری تن دردهند ، خواری را میپذیرند برای آنکه زنده بمانند .پایان 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین« .07/04/2017 میلادی / اسپانیا .

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۶

صلیب بزرگ

گهی ز رفتن عمر گذشته خرسندم 
که کاش ، آنچه بجا مانده  زودتر گذرد
گهی بگوش من آید خروش خسته مرگ
که وای  اگر همه عمر بی ثمر گذرد 

چون دانه ای که درافتد به تنگنا ی دو سنگ
 در آسیاب شب وروز جان وتن فرسود 
دریغ ودرد که درچنگ این تلاش عبث
تنی نمانده که بگویم دگر چه خواهد بود ........هنر مندی
-----------
چشمانی داشتم  که مانند دو شمع فروزان میدرخشیدند ، همه چیز هارا با خود روشن میکردند ، وهمه چیز هارا خوب  میدیدند ، 
دشمنی نا پیدا خاک  به چشمانم پاشید  وچشمانم تاریک وتار شدند ، از ورای تاریکی چهره هایی را میدیدم که نمیشناختم دوست بودندیا دشمن 
ازآن  پس گامهایم نیز سست شدند  واز رفتن بجلو  ترسیدند  ترسیدن درنیمه راه گم شوم  وکم کم بمن تلقین  کردند وبمغزم فشار آوردند که من کور مادر زاد بوده ام /

آنها عصای بی پایه وسست خودرا به دستم دادد  وگفتند بیا ، با ما بیا ما نور جشمان تو ونور راه تاریک تو هستیم .
این عصا ها هیچگاه چشمان باطن خود من نشدند  وآن دو چشم فروزان خورشید نبودند  تنها ته مانده یک کاسه تهی وجانشین یک کفتار بودند .

از ان پس اندیشه هایم گم شدند  تجربیاتم در زیر خاک پنهان شدند گاهی چون بادی تیز پا از کنارم میگذشتند  ومن همیشه دست حسرت بطرف آنها دراز میکردم تا آنهارا به دست بیاورم ونگذارم که بگریزند   وآنچه بجا ماند هوایی بود در دستهای خالیم .
دستهایم را به دیوار گرفتم  دیورا شد عصایم  بیشتر برا ی نیفتادن بود تا ماندن  تا برای دویدن وشتاب کردن وهیچگاه به مقصد نرسیدن .
امروز پا ودست وجمع هستیم ام درعصای دیگران خلاصه شده است .در یک عصای پلاستیکی وشکننده .
وآنچه باقیمانده عضلات محکم واستخوانها پر و" من"  است ، همان سنگ خارا .
 ، کجایی ؟ چکار میکنی؟ 
تجربه ها گریختند ومن درسهارا از نو شروع میکردم  اما خاری دردلم بود که همیشه نیش میزد ، کجایی ؟ چکار میکنی؟ 
وچه بسیار شبها که گریستم  ، تنها ،  عباری که درچشمهایم پاشیده بودند با سیل اشک روان شد وپاک شد واین فوران شوق  پرده هارا بکناری برد ، آرزوی شکفتن داشتم  وتاختمن ودویدن  اما ....
بال پروازم شکسته بود وزخمی بودم ، زخمی التیام نا پذیر بر پیکرم وسینه ام نشسته بود .

امروز عصا هارا بکناری افکندم ، از جایم بلند شدم با تمام  دردی که وجودم را وتک تک سلولهایم را میخراشید ومرا بفریاد وامیداشت   پرهایم را گشودم و بسوی  تجره هایم دویدم ....
همه گم شده بودند ، دیگر نمیتوانستم مانند همان عقاب دیروز پرواز کنم ، روی زمین  خزیدم همانند یک مارمولک زخمی اما شادمان بودم که دیگر به عصاهای شکسته مصنوعی احتیاجی ندارم .خزیدن هم نوعی پرواز است .

بیاد دارم مادرجانم هرگاه دلگیر میشد فورا بسوی " وطنش" حرکت میکرد ودربغل برادرش اشک میریخت که چرا پسری برایم نمانده است !!!
ودیگر هیچ 

بر خاطر آزرده ام غباری  زکسم نیست 
سرو چمنم  ، شکوه ای از خار وخسم نیست 
از کوی تو بی ناله وفریاد گذشتم  
چون قافله عمر نوای جرسم نیست .......رهی معیری

شب گذشته در خواب مردی را که میشناختم  صلیب بزرگی بر گردنم انداخت او همسر  دوستم بود ، نمیدانم زنده است یا مرده وسپس مرد دیگری بخانه ام حمله برد وهمه چینی های مرا شکست  باز به کلیسا رفتم ودعا خواندم ......تعیبرش هرچه باشد دیگر برایم مهم نیست ، هرچه بود گذشت . پایان 
ثریا ایرانمنش» لب پرچین « /06/04/2017 میلادی / اسپانیا .


چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۶

خواب آلوده

: عکاس خودم هستم : !!!
-----------------------
امروز صبح با حالی خراب وخواب آلوده چیزکی نوشتم ویک شعر از فروغ بنام " عصیان: روی برنامه اتجمن گذاشتم ، ای وای ، فراموش کرده بودم که فروغ مطرود است!!! واین شعر عصیان حتی دربعضی از کتب او چاپ نشده است ، واهل بیت انجمن همه مذهبی وخدایی وپرهیز کارند وفروغ به این قوم دراین شعر تاخته بود . دیگرکار ازکار 
 گذشته بود .
در آن روزگاری که هنوز عمو ( محمود) زنده بود اکثر اوقات خودرا درخانه این شعرا میگذراند با فریدون مشیری دوستی دیرینه داشت وبا بافروغ بسیار نزدیک روزی سراسیمه بخانه ما آمد وگفت این شعر تازه فروغ است که هنوز به دست چاپ نرسیده ومن میخواهم آنرا درمجله " امید ایران" چاپ کنم وانرا برای ما خواند، من بی تفاووت نشستم وگوش دادم هنوز درگیر اشعار غنایی گذشتگان بودم به دنیال فروغی بسطامی وپروین اعتصامی .  وعراقی وحافظ وغیره با شعر نو چندان میانه ای نداشتم ترانه سرایان نیز همیشه اشعارشان بسبک وسیاق گذشته گان با کلمات قلمبه وسلمبه بود ، عمو جان نگاهی بمن انداخت ، من شانه هایمرا بالا انداختم که خوب ، که چی؟ چشمانش از هم باز شد گشاد شد رنگ ورویش سرخ شد وگفت :

بچه کی میخواهی از خواب بیدار شوی ؟ گفتم من بیدارم اما این شعر به دلم نچسپید او حتی بخدا هم توهین کرده است ، ان روزها خیلی از خدا میترسیدم !.
عموجان کاغذرا تا کرد ودرون جیبش گذاشت وگفت بروهمان دلی دلی هایت را گوش کن .
حال نیمه شب گذشته بیدار شدم کتاب فروغ بالای سرم بود آنرا باز کردم واولین چیزی که بنظرم زیبا ودست نخورده آمد  همین  شعرعصیان بود . چرا که خود نیز عصیان کرده ام .

سخت خسته ام هوای بهاری مرا بیمار کرده ؛ هر سوراخی را باز میکنم چهره جناب امیر عباس فخر آور دیده میشود یا باو فحاشی میکنند یا پرده دری ویا خودش فیلم وعکس گذاشته ، به پسرم در " تلگرم" نوشتم دنیارا چه دیدی ، شاید او روزی ناپلئون شد !تو درس سیباست خواندی ورفتی درگوشه ای نشستی او درس نخواند مدرس شد .

خوب ، از آنجاییکه ما همیشه منتظریم ، اما نمیدانیم منتظر کی وچی هستیم  شاید شاهد از غیب برسد  وهر چه آمد ، شاید آن نباشد که ما منتظرش هستیم  وهرکه نیامد  میاندیشیم  که ما درانتظار او بودیم .
حال همه گرد جهان نشسته اند ونقشه میکشند چگونه شاه بشوند وچگونه رهبر  اما من کسی نیستم  که در انتظار باشم ارزش ندارد اورا انتخاب کرده ام . 

برای بیرون آوردن مغز  از شیرینی اندیشه ها ونجربیات وخیالات  باید پوست تلخ  وترش را کند  هر پوسته ای میداند که روزی دور ریخته خواهد شد وگاهی به مغز میچسپد  حال با کندن پوستهای زشت وزیبای او  پوسته دیگر بجایش روییده  وهنوز مغز درمیان پوسته پنهان است 
انقلاب یک حماسه است نه تاریخ اما نه انقلاب گذشته ما ودرهیچ کجای دنیا  غیر از فرانسه داستان انقلاب را به  درستی ننوشته اند  بلکه همیشه حماسه ای سروده اند ویکتور هوگو درکتاب معروف خود " بینوایان " یک حماسه بزرگ آفرید .

تاریخ زنجیری از برد وباخت قدرت است والبته بسیار هم ملال اور وهیچگاه به درستی واقعیت را بیان نمیکند هنوز دوران مصدق را کودتا مینامند درحالیکه یک شورش بی دلیل به دست بی بی سکینه بود که خیال داشت از همان زمان سر زمین مارا اسلامی کند 
حال من بی بهره ونا امید تنها دل باین  بسته ام که  آن سر زمین را از بیخ وبن پاک سازد ومن از دور نظاره گر باشم چیزی ندارم که ببازم هرچه بوده رفته تنها شعورم باقی مانده عقلم نیز گاهی گم میشود وبرایم بسیار ملال آور است .

هر آرمانی  رویایی است که باید انرا در واقعیت تعبیرنمود  راست یا دروغ فیلمها ساختگی باشند یا حقیقی شهامت این مرد برایم اعجاز است  هرچند رویاهایم رو به تحلیل بروند  ودردی مضائف بردلم سنگینی کند  .ما دربیداری هم میتوانیم خواب ببینیم/

آمده ام تا چو یک چشم خسته بگریم 
آمده ام تا چو برق یک خنجربخندم
 آمده ام نقش ماهتاب  شوم 
 آمده ام راه را بر آفتاب ببندم 
پایان . ثریا اسپانیا / دلنوشته امروز چهار شنبه  05 آپریل 2017 میلادی .اسپانیا /.

تو شکار فکن ومن صید

جان من ، گر شدی از صحبت من سیر بگوی
گرشدی  از من ماتمزده  دلگیر بگوی

تو شکار افکن و من صید  بیمهری توچیست
گرنداری سر صیادی نخجیر بگوی .......کاشی

کتابها دارند برگ برگ میشوند  کاغذهایشان زرد ونم دار ،  به آهستگی به انها دست میزنم تا خطی شعر بیابم وچاشنی این صفحه کنم . یک صفحه ، بلی تنها یک صفحه که مرا منعکس میکند  ، انعکاس روح خودم میباشد ، ایینه ایست که مرا عریان نشان میدهد .
در خبرها آمده بود که درشهر " ماربییا " همین بیخ گوش من میلیونها ثروت خانواده بشار اسد توقیف شد ارقام آنقدر بالاهستند که من فراموش کرده ام همه خانواده اسد کل مملکترا دردست گرفته اند اما صدا از کسی در نیامد همهرا با بمبمهای شیمیایی کشتند ، بخصوص بچه هارا وآه از نهاد  سنگی بلند نشد  تنها [محمد رضا شاه] دیکتاتور بود اینها فرشته اند !! جای حروف وکلمات وانسانها عوض شده حال این اموال دردست چه کسانی است ؟ به ملت سوریه که داده نمیشود از این دست به ان دست میگردد وسپس فراموش میشود .

حال من بنشینم برای آنکه بنویسم احتیاج به هزاران وسیله دارم اما اجازه ندارم ،  در خانه پسرکم در دفتر کارش صدها تلویزیون ولپ تاپ وغیره وجود داردکه از طریق همانها برای متینگهای هفتگیش گفتگو میکند ومجبور نیست دیار به دیار برود ویا اگر میرود دقیقه ای بانویش از حضور او باخبر است  آخرین سیستم رسانه ای درخانه اش نصب شده برا ی حفاظت جان بانو وبچه ها واما.....من حتی اجازه ندارم یک رسیور درباغچه بالکنم بگذارم  فردا همه سرها از پنجره ها  برون میشود  ونگاهها مرا زیر خود  خورد  کرده سپس اطلاع میدهند که بلی ایشان مشغول جاسوسی برای کشورهای دیگری میباشند !!! 
دهاتی هستند دیگر !!!!
امروز نفسم سخت بالا وپایین میشود نمیدانم هوا گرفته یا من گرفته ام. 
چه میدانم منهم یک تحفه بخصوصی هستم  شاعرانه اش میشود " یک سرود ویژه میباشم!!! "

درونم سخت ناپیدا است  ، اما همه چیز را به روشنایی میخواند من گوشهایم برای شنیدن بسته اند چرا که گوشی درونیم باز است من باگوش دانایی خود میشنوم بهر روی دلتنگم ، سخت دلتنگم ، اینهمه راهرا طی کردم آمدم با کوله باری از سنگهای سخت وسنگین آنهارا روی قله جای دادم وخود نشستم که مباد به پایین بعلطتند  آنها جذب شدند به کوه چسپیدند اما من کم کم مانند یک ماهی مرده لغزنده به پایین خزیدم ورفتم به دنبال " واژه " ها .

دیگر گوشم به هیچ آهنگی عادت نکرد، دیگر نوایی نشنیدم  پنهان شدم واز دیده ها رفتم رفتم تا معنای وجود خودمرا بیابم .یافتم ! 
بلی یافتم دیدم متعلق باین دنیا نیستم متعلق باین کره خاکی نیستم متعلق باین سیاره نیستم چون هیچ منظومه ای را نیافتم که درآن جای بگیرم .حال مانند یک رباط حرکت میکنم دستهایمرا تکان میدهم راه میروم غذا میخورم میخوابم ودلی دارم که درگوشه ای افتاده است وگاهی بانگی پست وکوتاه از آن میشنوم  اما درحواسم آن بانک بلندتر میشود .

هرچهرا میبینم از سنگ خارا سخت تراست  هرچهرا به دست میگیرم خاری مانند تیغی برنده دستهایم را میخراشد .گویی همه یکسان باهم ساخته اند ویک نوا شده ند .
نه ، چشم حسرت بمالی ندارم دلم خالیست وخالی بودن آن مرا رنج میدهد . همین ، نه بیشتر . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /05/04/ 2017 میلادی / اسپانیا .