چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۶

تو شکار فکن ومن صید

جان من ، گر شدی از صحبت من سیر بگوی
گرشدی  از من ماتمزده  دلگیر بگوی

تو شکار افکن و من صید  بیمهری توچیست
گرنداری سر صیادی نخجیر بگوی .......کاشی

کتابها دارند برگ برگ میشوند  کاغذهایشان زرد ونم دار ،  به آهستگی به انها دست میزنم تا خطی شعر بیابم وچاشنی این صفحه کنم . یک صفحه ، بلی تنها یک صفحه که مرا منعکس میکند  ، انعکاس روح خودم میباشد ، ایینه ایست که مرا عریان نشان میدهد .
در خبرها آمده بود که درشهر " ماربییا " همین بیخ گوش من میلیونها ثروت خانواده بشار اسد توقیف شد ارقام آنقدر بالاهستند که من فراموش کرده ام همه خانواده اسد کل مملکترا دردست گرفته اند اما صدا از کسی در نیامد همهرا با بمبمهای شیمیایی کشتند ، بخصوص بچه هارا وآه از نهاد  سنگی بلند نشد  تنها [محمد رضا شاه] دیکتاتور بود اینها فرشته اند !! جای حروف وکلمات وانسانها عوض شده حال این اموال دردست چه کسانی است ؟ به ملت سوریه که داده نمیشود از این دست به ان دست میگردد وسپس فراموش میشود .

حال من بنشینم برای آنکه بنویسم احتیاج به هزاران وسیله دارم اما اجازه ندارم ،  در خانه پسرکم در دفتر کارش صدها تلویزیون ولپ تاپ وغیره وجود داردکه از طریق همانها برای متینگهای هفتگیش گفتگو میکند ومجبور نیست دیار به دیار برود ویا اگر میرود دقیقه ای بانویش از حضور او باخبر است  آخرین سیستم رسانه ای درخانه اش نصب شده برا ی حفاظت جان بانو وبچه ها واما.....من حتی اجازه ندارم یک رسیور درباغچه بالکنم بگذارم  فردا همه سرها از پنجره ها  برون میشود  ونگاهها مرا زیر خود  خورد  کرده سپس اطلاع میدهند که بلی ایشان مشغول جاسوسی برای کشورهای دیگری میباشند !!! 
دهاتی هستند دیگر !!!!
امروز نفسم سخت بالا وپایین میشود نمیدانم هوا گرفته یا من گرفته ام. 
چه میدانم منهم یک تحفه بخصوصی هستم  شاعرانه اش میشود " یک سرود ویژه میباشم!!! "

درونم سخت ناپیدا است  ، اما همه چیز را به روشنایی میخواند من گوشهایم برای شنیدن بسته اند چرا که گوشی درونیم باز است من باگوش دانایی خود میشنوم بهر روی دلتنگم ، سخت دلتنگم ، اینهمه راهرا طی کردم آمدم با کوله باری از سنگهای سخت وسنگین آنهارا روی قله جای دادم وخود نشستم که مباد به پایین بعلطتند  آنها جذب شدند به کوه چسپیدند اما من کم کم مانند یک ماهی مرده لغزنده به پایین خزیدم ورفتم به دنبال " واژه " ها .

دیگر گوشم به هیچ آهنگی عادت نکرد، دیگر نوایی نشنیدم  پنهان شدم واز دیده ها رفتم رفتم تا معنای وجود خودمرا بیابم .یافتم ! 
بلی یافتم دیدم متعلق باین دنیا نیستم متعلق باین کره خاکی نیستم متعلق باین سیاره نیستم چون هیچ منظومه ای را نیافتم که درآن جای بگیرم .حال مانند یک رباط حرکت میکنم دستهایمرا تکان میدهم راه میروم غذا میخورم میخوابم ودلی دارم که درگوشه ای افتاده است وگاهی بانگی پست وکوتاه از آن میشنوم  اما درحواسم آن بانک بلندتر میشود .

هرچهرا میبینم از سنگ خارا سخت تراست  هرچهرا به دست میگیرم خاری مانند تیغی برنده دستهایم را میخراشد .گویی همه یکسان باهم ساخته اند ویک نوا شده ند .
نه ، چشم حسرت بمالی ندارم دلم خالیست وخالی بودن آن مرا رنج میدهد . همین ، نه بیشتر . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /05/04/ 2017 میلادی / اسپانیا .